• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان عصیانگر قرن (جلد دوم) | فاطمه السادات هاشمی نسب نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
هکتور نیز در فکر فرو رفته بود. اما به چه فکر می‌کرد؟ آیا دوست‌های قدیمی بازمی‌گشتند؟ گمان نکنم. کلافه پوفی کشید و گفت:
«بقیه هم از راه‌ حل فردریک استفاده کردن. اونا هم مثل من تحت تأثیر طلسم نیستن شاید بتونی ازشون کمک بگیری.)
کارولینا غرغری کرد:
- نیازی نیست پای بقیه رو به این بازی باز کنیم.
از پیتر جدا شد و گفت:
- بیا پیتر. فدا کردن من بهترین راه‌ حل برای نجات دادن اون‌هاست.
پیتر غمگین و ناراضی سرش را تکان داد. راهی به فکرش نمی‌رسید. هکتور خواست اعتراض کند که هر دو رفتند. صبر نکردند و حتی کارولینا با او وداع هم نکرد. انگار می‌ترسید نظرش تغییر کند. هکتور اما به دنبالشان راه افتاد. سه گرگ، از زندان بیرون آمدند. به طرف ورودی اردوگاه رفتند که گرگ خاکستری، هکتور گفت:
«اگر هادس اونجا باشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
کارولینا با بهت پرسید:
- اسکلت جمجمه‌ی انسان؟! چرا باید... .
تاون سریع به حرف آمد:
- سؤال نکن کارولینا، فقط برو.
دستش را به سمت درختی دراز کرد و دریچه‌ای گشوده شد. تاون با اصرار گفت:
- زود باشین تا دیر نشده وقت زیادی ندارین. هادس دستور داده که دنبالتون بگردن. نذارین کسی ببینتتون.
هر دو سرشان را تکان دادند. کارولینا خوشحال بود، امید را در نگاهش می‌بینم، امید بهر زنده ماندن، امید از ماندن کنار پیتر. به سمت دریچه رفت که صدایی در ذهنش پیچید.
«کارول می‌تونم بیام؟ هیدرا خیلی خطرناکه، سه نفر بهتر از دو نفره.»
پیتر از حرکت ایستاد. اخم‌آلود به هکتور نگاه کرد. گرگ کَنه! کارولینا سرش را تکان داد و گفت:
- اگر می‌خوای بیا، برای من فرقی نداره.
هکتور سرش را تکان داد و جلو آمد. کارولینا با آوردن نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
آدارایل کنجکاو چرخید و خشکش زد. اژدهای هیدرا خوابیده بود و او با چشم بسته هم می‌توانست بگوید او هایدراست. اژدهایی که سیزده سر داشت. آهسته لب زد:
- باورم نمی‌شه!
پیتر گفت:
- باید کاری کنی بذاره از دریچه رد بشیم. اون گذرگاه مال دشمن کارولیناست. باید... .
آدارایل انگار مسخ شده بود. به سمت هیدرا حرکت کرد و اصلاً حرفی نزد. هکتور نگران گفت:
«داره چی کار می‌کنه؟ اون اژدها اگر بیدار بشه...»
- هیس!
صدای خشمگین پیتر، هکتور را وادار به سکوت کرد. همه نگران، وحشت‌زده و مستأصل به آدارایل خیره بودند. می‌خواست چه کند؟ جلو رفت، آن‌قدر جلو که می‌توانست با دراز کردن دستش پوست اژدها را لمس کند. آدارایل نفس عمیقی کشید که ناگهان، چشم اژدها گشوده شد. اژدها مستقیم به آدارایل خیره شد. رگه‌های چشمش درست جلوی بدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
در آن بازار شام، سر و صدای زیادی راه انداخته بودند؛ زیرا چشم‌هایشان واضح نمی‌دید و مدام پا بر روی اشیایی گران‌قیمت و جسدهای لیز شده می‌گذاشتند. کارولینا دقت بیشتری خرج داد، اجساد حیوانات بودند. گاهی هم جسد انسان در بین آن‌ها دیده میشد. اما چرا باید اجسادی که رو به فاسد شدن می‌روند، اینجا باشند؟
دقایق پشت سر هم دیگر گذشتند، هکتور وحشت‌زده گفت:
- فقط پنج دقیقه دیگه وقت داریم.
کارولینا سرش را تکان داد، نگاهش را به دور دست آن تالار بزرگ داد، پس کجا بود؟ یک جمجمه که انگار ارزش زیادی داشت، حتی فلس روح را هم پیدا نکرده بودند. باید چه می‌کردند؟ اگر دست خالی بالا بروند به حتم آن اژدها یک لقمه‌ی لذیذشان می‌کند و دلی از عذا در می‌آورد.
ثانیه‌ها کند می‌گذشتند که ناگهان، چیزی در نگاه تیزبین ببرینه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
آدارایل با نگرانی گفت:
- گوی لایترا اون پایین بود؟
کارولینا به سختی بلند شد. پرسید:
- گوی لایترا چیه؟
آدارایل کلافه دستی درون موهایش کشید و جواب داد:
- گوی لایترا یکی از سیزده گوی جادویی حوموراست. هر پادشاهی یه گوی داره که انرژی زیادی به مردم و طبیعت اون سرزمین میده. اگر دست هادس باشه... این خیلی بد میشه.
کارولینا کمی فکر کرد. گویی با همچین قدرتی در آن پایین ندید؛‌ وگرنه حتماً باید با قدرت زیادش نظرش را جلب می‌کرد. شانه‌ای بالا انداخت و گوی کدری که پیدا کرده بود را بالا آورد. خسته گفت:
- گوی لایترا نبود اما من این رو پیدا کردم. خیلی حس عجیبی بهم داد.
آدارایل با دیدن گوی کدر نفس در سینه‌اش حبس شد. اژدها نفس دیگری بیرون داد و گفت:
- گوی لایترا.
با حرف اژدها، کارولینا شوکه به گوی نگاه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
برای اولین‌بار پنجه‌هایش را بیرون آورد و آن‌ها را بر روی سنگ کشید تا تیز شوند. صدای خراشیده شدن سنگ در اطراف پیچید و بیشتر فضای جنگ را ایجاد کرد. کارولینا مجدد برای پنجمین‌بار اطراف را بررسی کرد و گفت:
- خب، دیگه وقتشه.
پیتر پوزخند ناخواسته‌ای زد قصدش به حتم تمسخر نبود. گفت:
- تاون هنوز نیومده و تو از الان شکستت رو قبول کردی!
کارولینا اخم کرد، با خشم جواب داد:
- این‌طور نیست فقط کمی نگرانم، همین.
پیتر غرغر کرد، می‌دانست که این رفتارش چیزی جز ترس نیست. نگرانی؟ شوخی‌ای بیش نبود. هکتور همان‌طور که دندان‌هایش را با یک استخوان ران آهو تیز می‌کرد، با استرس گفت:
«رفتارت مناسب نیست، باید شجاع‌تر باشی، مثل قبل باش!»
کارولینا با این‌حرف هکتور، از تب‌وتاب افتاد. دمش را آهسته تکان داد، چرا فراموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
امیدوار است دیگر به او پشت نکند. هکتور سرش را پایین انداخت و با افکار درهم از دریچه گذشت. با رفتن هکتور، کارولینا خسته روی زمین خوابید. پاهایش انگار دیگر تحمل وزنش را نداشتند انگار به‌خاطر استرس بود. مردد گفت:
- شاید باید بس کنیم.
پیتر سکوت کرده و تاون نیز چیزی نگفت. پیتر با انزجار نگاهش به جمجمه افتاد. چرا باید فردی به آن قدرتمندی، نقطه ضعفش جمجمه‌ی یک انسان باشد؟ کنجکاوی به او غلبه کرد پس از تاون پرسید:
- تو هادس رو می‌شناسی مگه نه؟ وگرنه کسی نمی‌دونست نقطه ضعف مهمی داره.
تاون در سکوت غرق شد. مدتی بعد تنها سرش را تکان داد. کارولینا با کمی کنجکاوی پرسید:
- قبلاً اینجا بودی؟
تاون خیره به کارولینا نگاه کرد، ببرینه‌ی دورگه شانه‌اش را بالا انداخت و خون‌سرد گفت:
- تو اکثر جاهای امگاورس رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
پیتر سرش را پایین انداخت و لب زد:
- رزیتا برای چی باید خودش رو بکشه؟ به‌خاطر عشق؟
کارولینا اما با پیتر هم نظر نبود. محصور شده گفت:
- اون خودش رو نکشته، شاید تحت‌تأثیر طلسم بوده.
تاون سرش را بالا آورد، خشمگین و مطمئن گفت:
- نه، هادس این کار رو نمی‌کنه. خیلی به‌خاطر مرگ رزیتا آسیب دید، هفته‌ها توی جهنم خودش رو حبس کرد. محاله خودش این کار رو کرده باشه.
کارولینا تنها پلک زد و سرش را موافق تکان داد. منظور او هادس نبود. خسته گفت:
- کی اول جنگ رو شروع کرد؟
تاون کمی فکر کرد و در نهایت گفت:
- پوساییدون.
کارولینا زمزمه کرد:
- و چرا؟
تاون بیشتر فکر کرد. زمان زیادی گذشته بود و برای یادآوری این دشمنی دیرینه، باید به گذشته می‌رفت. آری... گفت:
- به‌خاطر تقاص گرفتن برای هادس اومده بود و بعد جنگ شروع شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
هکتور با استرس فراوان از دریچه خارج شد و به سمت سربازهای گرگینه رفت. با رسیدن به سربازها، همه گارد گرفتند و آماده بودند تا او را شکار کنند. هکتور آب دهانش را مضطرب قورت داد و گفت:
- برای مذاکره با هادس اومدم، از طرف ملکه آدریانا.
گرگینه‌ها با شنیدن حرفش، گاردشان را گیج پایین آوردند و به همدیگر نگاه کردند. صدایی به گوش رسید شخصی آشنا برای هکتور.
- از کی تا حالا آدریانا دوباره ملکه شده و از کی تو سفیرش شدی؟
هکتور سکوت کرد و چیزی نگفت. سعی نداشت با رایکا دعوا کند آن‌ هم در این لحظه‌ی شدیداً حساس که همه‌چیز به او بستگی داشت؛ پس تنها به رایکا خیره ماند. رایکا که دید هکتور قصد جواب دادن ندارد، شانه بالا انداخت و شمشیرش را تکان داد.
- دنبالم بیا.
سربازها از جلوی هکتور کنار رفتند و او وارد جنگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/8/21
ارسالی‌ها
302
پسندها
1,311
امتیازها
8,433
مدال‌ها
9
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
زخمی و غمگین خرامان‌خرامان به دروازه رسید. سربازها با دیدنش خندیدند و مسخره‌اش کردند. هکتور اما توجه‌ای نکرد. با دیدن دریچه که هنوز باز بود، خوشحال شد. به طرف دریچه رفت و جلویش مکث کرد، چشم بست و با خود گفت باید چگونه با کارولینا روبه‌رو شود؟ با شکستی که خورده بود. آهی کشید و وارد دریچه شد. راهی جز این نبود، نمی‌توانست با این زخم هم فرار کند.
***

تاون ایستاده در کنار آدارایل، به گوی لایترا که اکنون باشکوه می‌درخشید، خیره بود. آدارایل با اندوه به طرف لبه‌ی ارتفاع سطح میان مبارزه رفت. خیره به دور دست‌های ابری آزتلان، گفت:
- هیچ‌وقت نگفت همچین منظره‌ای داشته. همیشه فقط از دردهاش گفت.
تاون که عمیقاً در فکر بود چیزی نگفت اما وارنا به طرفش قدم برداشت. کنارش ایستاد و جواب داد:
- چون هرگز وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

عقب
بالا