متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محابا (تمنا) | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Abra_.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 335
  • کاربران تگ شده هیچ

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
843
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
محابا (تمنا)
نام نویسنده:
حافظ وطن‌دوست و حنانه قانعی.
ژانر رمان:
#تراژدی #جنایی #عاشقانه
کد رمان: 5716
ناظر رمان: Ellery Ellery
خلاصه:
گاه خیالاتی در سر داری که می‌خواهی با تمام وجودت، آن‌ها را از ذهنت بیرون بکشی و در واقیعت احساسش کنی؛
هزاران بار آرزو می‌کنی، گاه می‌شود و گاهی هم نه! اما فرقی نخواهد داشت؛ حتی اگر آرزویت برآورده شود، زمانی می‌رسد که دوباره آرزو می‌کنی کاش تمام این واقعیت‌ها، خیالاتی بیش نبودند؛ طعم خوشبختی چیزی نیست که به همین سادگی بتوان آن را چشید اما اگر توانش را داشته باشی، شاید بتوانی اندکی این قانون را نقض کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
607
پسندها
8,966
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۲_۱۹۲۲۴۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
843
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
سپرت را بالا نگهدار؛
معلوم نیست در پس پرده‌ی شب، چه اتفاقی رخ خواهد داد.
معلوم نیست ناقوس مرگ، چه زمان و چگونه به صدا در خواهد آمد.
ثانیه‌ها، همچون چشم برهم زدنی، در پی هم می‌گذرند؛ اما چه دانی؛
شاید در یکی از همین ثانیه‌ها، گلوله‌ای مهمان قلبت شود؛
اما کاش به همین سادگی‌ها بود؛
زندگی و مرگ؛ دو پارادوکس به ظاهر ساده‌اند؛ اما کافیست گامی را اشتباه برداری؛ آن زمان است که مغز، دیگر توان پردازش اطلاعات وارده را ندارد.
 
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
843
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
صدای خنده‌ش که از توی هال شنیده می‌شد، مثل مته مغزم رو سوراخ می‌کرد. تا کی می‌تونستم این وضع رو تحمل کنم، مشخص نبود؛ اما یک چیز رو خوب می‌دونستم؛ این که حالا حالاها وقت داشتم تا با این شرایط سازگار شوم. فکرم به سمت گذشته کشیده شد. به سمت روزهایی که یک خانواده شاد بودیم روزهایی که باهم و کنار هم می‌نشستیم و شبانه روز، خنده از لب‌هامون کنار نمی‌رفت؛ اما همه چیز از اون روز کذایی شروع شد. روزی که خبر فوت پدرم رو شنیدم و تا با چشم‌های خودم ندیدم، باورش نکردم. تمام تلاشم رو کردم تا حواسم رو از گذشته و همچنین، اون خنده‌های کوبنده، به کاری که به خاطرش پام رو توی این خونه گذاشتم جمع کنم. کل اتاق رو، زیر و رو کرده بودم؛ اما اثری از اون فلش لعنتی که می‌خواستم، پیدا نکردم. نور چراغ قوه موبایلم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
843
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
- لعنتی.
از شدت درد، پلک‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و دستم رو روی بازوی چپم قرار دادم و محکم فشارش دادم تا شاید ذره‌ای از این فشار درد و خونریزی کم بشه. یک صدا مدام توی ذهنم همانند یک الگو تکرار می‌شد و خودم رو خطاب قرار می‌داد.
- این تازه اولشه سورا؛ هنوز باید اتفاق‌های بدتر از این رو تحمل کنی.
با صدای دادی که توی گوشم پیچید، به خودم اومدم.
- کی هستی؟ وایسا.
دیگه تعلل رو جایز ندونستم و به سمت ماشینی که ارمیا راننده‌ش بود هجوم بردم. در رو به طرز وحشیانه‌ای باز کردم که باعث شد ارمیا جا بخوره؛ اما وقتی وضع دستم رو دید، با حیرت به من خیره شد که در جواب این نگاهش لب زدم.
- ارمیا بدو؛ حرکت کن.
ارمیا به خودش اومد و خیلی سریع ماشین رو روشن کرد؛ تیکاف لاستیک‌های ماشین روی آسفالت، صدای بلند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
843
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
پوزخندی زد. گمونم چون دیگه به این رفتارهای دوقطبی من عادت کرده بود.  هرچند که این رفتار من از دوقطبی هم گذشته بود. از روی مبلی که روش جا خوش کرده بودم، بلند شدم. ارمیا با همون اخمی که از چند دقیقه قبل، هنوز روی صورتش باقی مونده بود، پرسید.
- کجا؟
سعی کردم اتفاقات امروز رو برای لحظه‌ای فراموش کنم و آروم باشم؛ برای همین نفس عمیقی کشیدم.
- باید برم آماده شم.
این دفعه ابروهاش بیشتر به‌هم نزدیک شدن و اخمش شدیدتر شد. مطمئنا قرار بود برج زهرمار باشه و من اصلا از این وضع خوشم نمی‌اومد. این رو ارمیا با سوالی که پرسید ثابت کرد.
- چرا؟
هر وقت عصبانی میشد، حرف‌هاش از یک کلمه احجاف نمی‌کرد. جوابش رو دادم.
- باید برم پیش آرشام؛ یادت که نرفته.
موبایلی که دستش بود رو روی میز عسلی کنارش پرت کرد ولی خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Abra_.

Abra_.

ناظر رمان
سطح
7
 
ارسالی‌ها
36
پسندها
843
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
پرسید:
- چرا پیش من دنبال علتش می‌گردی؟
به اسلحه‌ی توی دستش که من رو نشونه گرفته بود خیره شدم.
پوزخندی زد. طرز نگاهش و حرف زدنش با من، جوری بود که انگار داره با یک روانی حرف می‌زنه؛ اما خودش از هر کسی که تا الان توی زندگیم دیدم روانی‌تر بود. ادامه داد.
- پس بذار خیالت رو یک بار برای همیشه راحت کنم؛ پیش من دنبال علت نگرد؛ علت من نیستم. مرگ پدرت نه به دست من و نه به دستور من بوده.
در حالی که از یک طرف، داشتم به حرف‌های اون گوش می‌کردم تا شاید ازشون چیزی عایدم بشه؛ از طرف دیگه مغزم در صدد پردازش جزئیات اتاق بود تا بتونه راهی رو برای خروج از این مخمصه پیدا کنه؛ اما انگار اون باهوش‌تر از این حرف‌ها بود چون دستم رو خوند و این با پوزخند و سپس حرفی که زد، بهم ثابت شد.
- الکی دلت رو خوش نکن، دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا