نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حقیقت مبهم | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Abra_.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 670
  • کاربران تگ شده هیچ

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
1,124
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #11
با این حال بدون توجه به حرف خودم به کارم ادامه دادم. صدای زیاد آهنگ گوش رو کر کرده بود. کل کشوها رو زیر و رو کرده بودم؛ اما دریغ از فلش. زیر لب زمزمه کردم.
- پس آرشام این فلش لعنتی رو کجا گذاشته؟
کشوها رو بستم و به طرف کمد دیواری که سمت راستم قرار داشت رفتم و درش رو باز کردم؛ اما هنوز شروع به گشتن نکرده بودم که صدای چرخش دستگیره و سپس باز شدن در من رو به خودم آورد. در خیلی سریع باز شد و من حتی فرصت فرار و یا پنهان شدن نداشتم. چشم‌هام رو برای ثانیه‌ای بستم. چرا ارمیا و هیراد هیچ کدوم حواسشون نبود. برای هزارمین بار لعنتی نثار این شانس و بی‌عرضگیم کردم و فقط تونستم چند قدم با کمد فاصله بگیرم و بعد به طرف شخصی که وارد اتاق شده بود چشم گردوندم. یک دختر با قد متوسط و تو پر و پوست تقریبا روشن؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
1,124
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #12
سعی کردم خودم رو از زیر دستش نجات بدم؛ اما نتونستم. انگار فقط داشتم انرژی خودم رو هدر می‌دادم. اون دختر که شاهد تقلای من برای بیرون اومدن از زیر دستش بود، به نشونه تهدید فشار دستش رو روی گردنم بیش‌تر کرد و با صدایی آمیخته به حرص لب زد.
- گفتم کی هستی؟
- چرا این قدر واست مهمه؟
- منو مجبور نکن که بلایی سر...
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
تو عمرم این قدر از شنیدن صدای ارمیا خوشحال نشده بودم. ارمیا اون رو محکم به سمت دیگه‌ی اتاق پرتاب کرد. سریع از جام بلند شدم و ناخودآگاه گلدون ظریف شیشه‌ای رو که روی میز بود رو برداشتم و قبل از این که به دختر فرصت بلند شدن و حمله‌ی مجدد بدم، محکم توی سرش کوبیدم که لحظه‌ای با دستش، جایی که ضربه خورده بود رو فشار داد و بعد بلافاصله بی‌هوش روی زمین افتاد. ارمیا طبق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

Abra_.

پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
8
 
ارسالی‌ها
50
پسندها
1,124
امتیازها
6,223
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • پرسنل مدیریت
  • #13
به دختری که حالا ارمیا اون رو سمر خطابش کرده بود خیره شدم. پوفی کشیدم.
- آخه یه پلیس، این جا چی کار می‌کنه؟
دستی به صورتش کشید و کلافه جواب داد.
- من از کجا باید بدونم؟
کلافه دستم رو بین موهای لخت خرماییم بردم و گفتم:
- خب حالا چی کار کنیم؟ نمی‌تونیم که همین جوری این جا ولش کنیم؛ اگه یکی مخصوصا آرشام متوجه این وضع بشه کلکمون کنده است.
انگار اخلاق گند ارمیا به من هم سرایت کرده بود. برای پنهون کردن حرصش از من، دستی به ته ریشش کشید و من لحظه‌ای به این فکر کردم که این ته ریش چه قدر با صورت گرد و بینی کوچک و پوست تقریبا روشنش، قشنگ در میاد. به خودم اومدم و نگاهم رو از روش برداشتم؛ همیشه بدترین افکار تو بدترین شرایط به ذهنم می‌اومد. با صدای ارمیا که داشت با خودش حرف میزد به خودم اومدم.
- خدایا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] tavan

موضوعات مشابه

عقب
بالا