- نویسنده موضوع
- #91
بعد، بیآنکه منتظر واکنش ماهور بماند، زانو زد و مشغول جمع کردن ادویههای روی زمین شد. ماهور با چشمانی که هنوز کمی ترس در عمقشان پنهان بود، نگاهش کرد. مهراد بیتفاوت به ریختوپاش، انگار که بخواهد این لحظه را عادی جلوه دهد، تکهای دستمال برداشت و زیر لب گفت:
- فقط باید زودتر جمعش کنیم، وگرنه تا شب بوی زردچوبه کل خونه رو برمیداره.
ماهور به انگشتهای او نگاه کرد که دانههای زردچوبه را جمع میکرد. بعد، خیلی آهسته، خیلی نامطمئن، دستش را جلو برد و همان کار را کرد. مهراد چیزی نگفت. تنها نگاهش روی دستان ماهور که هنوز کمی میلرزید، چرخید. بعد به آرامی دستش را رها کرد، بلند شد و دستمالی خیس از روی سینک برداشت.
- بیا... با این راحتتر پاک میشه.
ماهور دستمال را گرفت، اما هنوز...
- فقط باید زودتر جمعش کنیم، وگرنه تا شب بوی زردچوبه کل خونه رو برمیداره.
ماهور به انگشتهای او نگاه کرد که دانههای زردچوبه را جمع میکرد. بعد، خیلی آهسته، خیلی نامطمئن، دستش را جلو برد و همان کار را کرد. مهراد چیزی نگفت. تنها نگاهش روی دستان ماهور که هنوز کمی میلرزید، چرخید. بعد به آرامی دستش را رها کرد، بلند شد و دستمالی خیس از روی سینک برداشت.
- بیا... با این راحتتر پاک میشه.
ماهور دستمال را گرفت، اما هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش