• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
بعد، بی‌آنکه منتظر واکنش ماهور بماند، زانو زد و مشغول جمع کردن ادویه‌های روی زمین شد. ماهور با چشمانی که هنوز کمی ترس در عمق‌شان پنهان بود، نگاهش کرد. مهراد بی‌تفاوت به ریخت‌وپاش، انگار که بخواهد این لحظه را عادی جلوه دهد، تکه‌ای دستمال برداشت و زیر لب گفت:
- فقط باید زودتر جمعش کنیم، وگرنه تا شب بوی زردچوبه کل خونه رو برمی‌داره.
ماهور به انگشت‌های او نگاه کرد که دانه‌های زردچوبه را جمع می‌کرد. بعد، خیلی آهسته، خیلی نامطمئن، دستش را جلو برد و همان کار را کرد. مهراد چیزی نگفت. تنها نگاهش روی دستان ماهور که هنوز کمی می‌لرزید، چرخید. بعد به آرامی دستش را رها کرد، بلند شد و دستمالی خیس از روی سینک برداشت.
- بیا... با این راحت‌تر پاک می‌شه.
ماهور دستمال را گرفت، اما هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
بعد زلزله، بعد آن شب لعنتی... اگر می‌توانست او را در آغوش بگیرد، اگر می‌توانست دست‌های کوچکش را در دست بگیرد، اگر فقط... پلک‌هایش را بست، اما همان لحظه زمین زیر پایش لرزید. نورها خاموش شدند. گرد و غبار، صدای جیغ، دیوارهایی که فرو می‌ریختند... دست‌های کوچکی که از انگشتانش سر می‌خوردند. نفسش بند آمد. سیگار را بین دو انگشتش فشرد. درد در قفسه‌ی سینه‌اش پیچید. دست‌هایش را روی صورتش کشید، انگار که بخواهد خاطرات را محو کند، اما فایده‌ای نداشت. چشم‌هایش را باز کرد، به سقف خیره شد، اما هنوز گرد و غبار آن شب را حس می‌کرد. هنوز سنگینی دست‌های کوچکی که هرگز نتوانسته بود نگه دارد، روی جانش سنگینی می‌کرد.
آفتاب تیز ظهر از لای پرده‌های سفید سالن رد شده و هاله‌ای کمرنگ روی مبل‌های کرم‌رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
فرید تلفن را قطع کرد و گوشی را با کلافگی روی میز انداخت. در آن لحظه، نگاهش به نیما افتاد که پشت پیشخوان کافه ایستاده و با دقت فنجان‌های خالی را از روی میزها جمع می‌کرد. نیما پسر بور و جذابی بود که به نوعی خونسردی از سرش می‌ریخت. موهای کوتاه و کمی سفیدش، چند سانت بیشتر نبودند و به شکلی طبیعی روی سرش قرار گرفته بودند. چشمانش، آبی و درخشان، همیشه حسِ آرامش و فاصله را منتقل می‌کردند، انگار می‌توانست به همه چیز نگاه کند اما هیچ چیزی به او نزدیک نمی‌شد. فرید لحظه‌ای به او نگاه کرد و سپس نگاهش را از نیما برداشت و به فنجان قهوه‌اش دوخت. نیما همچنان سرش پایین بود و گاهی چشمان قهوه‌ای‌اش که زیر نور ضعیف کافه درخشان به نظر می‌رسید، از گوشه‌ی چشم به فرید می‌افتاد. کافه تاریک و دنج بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
فرید نگاهش را به پنجره‌ی کافه دوخت، بیرون از پنجره درختانی در حال از دست دادن برگ‌هایشان بودند و آسمان طوری خاکی و مرمری بود که انگار قرار بود بارانی بیافتد. فرید که موهایش به‌طور طبیعی کمی بلندتر از نیما بودند، با چهره‌ای جدی و حرکات بدنش که همیشه کمی از کلمات بیشتر حرف می‌زد، به سختی سعی می‌کرد احساساتش را کنترل کند. او هیچ‌وقت نمی‌توانست آن چیزی که در دلش بود را پنهان کند، اما همیشه طوری صحبت می‌کرد که نشان بدهد چیزی را از دست نمی‌دهد.
- بله، می‌دونم. من اما نمی‌تونم این‌طور ادامه بدم. دلم نمی‌خواد بیشتر از این بترسم از چیزی که می‌خواهم.
نیما یک لحظه به فرید نگاه کرد و با نرمی خاصی گفت:
- شاید حق با فهیمه باشه، شاید یه چیزی هست که باید بیشتر بهش فکر کنی. این مسائلو با عقر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
فرید بی‌آن‌که پاسخی بدهد، سرش را پایین آورد، کفش‌های کتانی خاک‌گرفته‌اش را درآورد و با حرکتی خودمانی از کنار مهراد گذشت و وارد خانه شد. کاپشن مشکی نیمه‌ضخیمی بر تن داشت، زیر آن پیراهن چهارخانه‌ی سرمه‌ای با آستین‌هایی که تا آرنج بالا زده شده بودند، نمایان بود. دکمه‌های بالای پیراهن باز مانده بود و حالتی بی‌پیرایه به ظاهرش داده بود.
ـ دیدم هی دست دست می‌کنی، گفتم خودم بیام. هم ناهار بزنیم، هم خوش‌خبری بدم.
مهراد در را بست و تکیه‌اش را به چارچوب سپرد.
- ضرر نکنی؟
فرید لبخندش را حفظ کرد، سرش را اندکی عقب برد و به راهروی پشت سر مهراد نگاهی انداخت.
ـ کسی نیست؟
مهراد ابروهایش را بالا انداخت و بازوانش را از روی سینه برداشت.
ـ تا کیو بخوای؟
فرید نگاهش را پایین انداخت. دست‌های گرم‌شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
مهراد، که هنوز تکیه‌اش به کابینت بود، چشم از ماهور برنداشت. خنده‌ی کجی گوشه‌ی لب‌هایش نشست، اما نگاهش حاکی از چیزی ژرف‌تر بود؛ چیزی که شاید خودش هم از معنای دقیقش مطمئن نبود. اما همان لحظه، گوشه‌ی چشمش لغزید به فرید. نگاهش، مثل نور چراغ‌قوه‌ای در اتاقی تاریک، روی صورت او ایستاد. آرام، بی‌صدا، اما دقیق.
چیزی در حالت فرید تغییر کرده بود؛ نه آن‌قدر واضح که هرکسی ببیند، اما برای کسی مثل مهراد، که سال‌ها نگاه‌ کردن را با خواندن فرق نمی‌گذاشت، کافی بود. برق کوچکی در نگاه فرید، مکثی نیم‌لحظه‌ای در حرکتش، لرز جزئی لب‌هایش پیش از خنده... همه کنار هم نشانه‌هایی بودند از چیزی بزرگ‌تر.
ذهنش بی‌اراده برگشت به گفت‌وگوی مبهم چند شب پیش... .
حالا، مهراد در سکوت، لبخند کمرنگی زد؛ نه از سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
دستش را دور کاوه حلقه کرده بود، و گونه‌اش را چسبانده بود به موهای نرم و گرمش. کنارش مهراد نشسته بود. پیراهن مشکی نخی، موهایی که بی‌نظم اما خواستنی بودند، مچ‌بندی چرمی دور دست، و نگاهی که از قاب پنجره جا نمی‌ماند. گوشی‌اش در دست، اما نگاهش در جای دیگری پرسه می‌زد. سکوت میانشان سنگین نبود؛ آرام بود، با آن جنس سکوتی که حضور دارد و احتیاجی به حرف زدن ندارد. سفر تازه شروع شده بود.
برای ماهور، این نخستین سفر بود؛ سفری واقعی، نه آن عبورهای تلخِ اجباری با مردی که سال‌ها روحش را اسیر کرده بود. هیچ خاطره‌ای از سفر رفتن با آن‌هایی که سال‌ها به‌دروغ گفته بودند پدر و مادرش‌اند، نداشت. آصف هم اهل سفر نبود، مگر برای تجارت یا بده‌بستان‌هایی که بوی کثیف می‌داد. وقتی هم می‌رفتند، او فقط باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
بزرگمهر کمی آن طرف‌تر خم شده بود، زغال‌ها را روی هم می‌چید. فندک زد و بعد از چند فوت آرام، شعله‌ی آشنایی بالا آمد. کتری را با دقت گذاشت، در حالی‌که آذر یک پتوی پشمی آورد و روی صندلی پهن کرد. ماهور، ایستاده بود. نگاهش به کاوه بود که در ماشین، خواب‌آلود و گرم پیچیده بود لای پتو. دست‌هایش را دور خودش جمع کرده بود، شالش را کشید و چشم دوخت به آب زلالی که از روی سنگ‌ها رد می‌شد. این همه آرامش… این طبیعتِ خاموش و مهربان… این هوای سبک… برایش ناآشنا بود. زیادی بود حتی. ذهنش به خفت و درد عادت کرده بود. به بوی تند سرکه روی زخم، به دندان روی جگر... اما این، این لطافت، شبیه خواب بود، یا شاید لطفی که بالاخره نازل شده بود. بغضی بی‌اجازه توی گلویش بالا آمد، اما قورتش داد. لبخندی زد و به آذر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
1,623
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
چشمان درشت قهوه رنگش پر شد، اما اشکی نریخت. تنها سرش را اندکی خم کرد، پیشانی‌اش را به کاوه تکیه داد. لبخندی محو، گوشه‌ی لبش نشست؛ چرا که کاوه، با آن نفس گرم و آرام، انگار پاسخ آن دعا را در همان لحظه داده بود. در نزدیکی‌اش، آذر نشسته بود روی یکی از سکوهای حیاط. چادر قهوه‌ای‌اش دور بدنش پیچیده، و بند نخیِ ریز گره‌خورده‌ای از لبه‌ی آن را میان انگشت گرفته بود. بی‌کلام، به گنبد می‌نگریست، به ماهور، به مردانی که جلوتر ایستاده بودند، و سپس، نگاهش برگشت روی دستان خودش. در دل دعا می‌کرد، اما نه برای خود. برای بزرگمهری که باری به دوش داشت سنگین‌تر از سال‌های عمرش، برای ماهوری که شبیه دختری بود آماده‌ی گریختن از دست تقدیر، برای مهرادی که همیشه دیواری خاموش دور خودش کشیده بود، و برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا