- تاریخ ثبتنام
- 7/10/24
- ارسالیها
- 200
- پسندها
- 1,617
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- سن
- 19
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #71
مکثی کوتاه. بعد، نفس مهراد سنگینتر شد. کمی صاف نشست و با مکثی کوتاه، گوشی را روی میز گذاشت.
- بذارم روی آیفون؟
سکوتی که بعد از این جمله افتاد، به طرز غریبی کشدار بود. فرید نگاهی سریع بین جمع انداخت، بعد کمی به جلو خم شد و دستهایش را در هم گره زد. ماهور اما، همانطور که بود، بیحرکت، فقط چشمهایش را روی صفحهی خاموش تلویزیون دوخته بود. نمیدانست چرا، اما چیزی در قلبش فرو ریخته بود. شاید حس ششمش بود، شاید هم آن نگاه مرد مشکیپوش که در هرجایی با آنها بود هنوز از ذهنش پاک نشده بود. مهراد انگشتش را روی صفحه کشید و گذاشت گوشی روی میز بماند.
- حالا بگو.
و بزرگمهر حرف زد. ماهور نشنید که چه گفت. فقط دید که چطور نگاه مهراد، از تعجب، به اخم و بعد، به چیزی نزدیک خشم تبدیل شد. دید که...
- بذارم روی آیفون؟
سکوتی که بعد از این جمله افتاد، به طرز غریبی کشدار بود. فرید نگاهی سریع بین جمع انداخت، بعد کمی به جلو خم شد و دستهایش را در هم گره زد. ماهور اما، همانطور که بود، بیحرکت، فقط چشمهایش را روی صفحهی خاموش تلویزیون دوخته بود. نمیدانست چرا، اما چیزی در قلبش فرو ریخته بود. شاید حس ششمش بود، شاید هم آن نگاه مرد مشکیپوش که در هرجایی با آنها بود هنوز از ذهنش پاک نشده بود. مهراد انگشتش را روی صفحه کشید و گذاشت گوشی روی میز بماند.
- حالا بگو.
و بزرگمهر حرف زد. ماهور نشنید که چه گفت. فقط دید که چطور نگاه مهراد، از تعجب، به اخم و بعد، به چیزی نزدیک خشم تبدیل شد. دید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش