- ارسالیها
- 150
- پسندها
- 834
- امتیازها
- 5,063
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #51
فرید ایستاد. برگشت و به او خیره شد. نسیمی نرم، موهایش را به عقب میبرد.
- خوشبختی... شاید چیزی نیست که بتونی یاد بگیری. شاید باید فقط دنبالش بگردی. یه جاهایی گمش میکنی، ولی همیشه هست. مثل همین راه خاکی، که حتی اگه پر پیچ و خم باشه، تهش به بهشت میرسه.
ماهور با مکثی کوتاه گفت:
- ولی گاهی آدم خسته میشه. حس میکنه نمیتونه تا تهش بره.
فرید به او نزدیک شد، دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت:
- من... تو خیلی جاها به ته رسیدیم، ولی هنوز اینجاییم. این خودش یعنی تهی وجود نداره که بهش نرسی. نه؟
آنها دوباره به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، صدای خنده و بازی بچهها با موجهای کوچک، حال و هوای خستگی را از وجودشان زدود. ماهور کاوه را روی شنهای نرم نشاند و خودش کنار فرید نشست.
- این اولین باره که...
- خوشبختی... شاید چیزی نیست که بتونی یاد بگیری. شاید باید فقط دنبالش بگردی. یه جاهایی گمش میکنی، ولی همیشه هست. مثل همین راه خاکی، که حتی اگه پر پیچ و خم باشه، تهش به بهشت میرسه.
ماهور با مکثی کوتاه گفت:
- ولی گاهی آدم خسته میشه. حس میکنه نمیتونه تا تهش بره.
فرید به او نزدیک شد، دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت:
- من... تو خیلی جاها به ته رسیدیم، ولی هنوز اینجاییم. این خودش یعنی تهی وجود نداره که بهش نرسی. نه؟
آنها دوباره به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، صدای خنده و بازی بچهها با موجهای کوچک، حال و هوای خستگی را از وجودشان زدود. ماهور کاوه را روی شنهای نرم نشاند و خودش کنار فرید نشست.
- این اولین باره که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش