نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #51
فرید ایستاد. برگشت و به او خیره شد. نسیمی نرم، موهایش را به عقب می‌برد.
- خوشبختی... شاید چیزی نیست که بتونی یاد بگیری. شاید باید فقط دنبالش بگردی. یه جاهایی گمش می‌کنی، ولی همیشه هست. مثل همین راه خاکی، که حتی اگه پر پیچ و خم باشه، تهش به بهشت می‌رسه.
ماهور با مکثی کوتاه گفت:
- ولی گاهی آدم خسته می‌شه. حس می‌کنه نمی‌تونه تا تهش بره.
فرید به او نزدیک شد، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
- من... تو خیلی جاها به ته رسیدیم، ولی هنوز اینجاییم. این خودش یعنی تهی وجود نداره که بهش نرسی. نه؟
آن‌ها دوباره به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، صدای خنده و بازی بچه‌ها با موج‌های کوچک، حال و هوای خستگی را از وجودشان زدود. ماهور کاوه را روی شن‌های نرم نشاند و خودش کنار فرید نشست.
- این اولین باره که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #52
مهراد پوزخندی زد و گفت:
- بازی در نیار، می‌دونی چی می‌گم. این نگاه‌هایی که می‌ندازی... از صد فرسخی هم معلومه.
فرید چشمانش را باریک کرد، گویا در حال سنجیدن شرایط بود. کاهویی را که در دست داشت، آرام روی تخته گذاشت و پرسید:
- منظورتو نمی‌فهمم، چیزی زدی؟!
مهراد دست به سینه زد و با صدای آرام‌تری ادامه داد:
- منظوری که خیلی روشنه. ماهور، خواهر منه. آدمی نیستم که بذارم دوباره توی درد و تاریکی بیفته. پس هر کاری می‌کنی، مطمئن شو که فقط برای خوشبختی‌شه.
فرید لحظه‌ای سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید. نمی‌توانست فرار کند!
- فکر کردی نمی‌دونم؟ فکر کردی من کسی هستم که بخوام باعث ناراحتیش بشم؟
چشم‌های مهراد سرد و محکم بود.
- نمی‌دونم چی توی سرت می‌گذره، ولی دارم می‌گم که مواظب باش. چون اگه بخواد دوباره زخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #53
ماهور، که تا چند لحظه قبل تصور می‌کرد مهراد هم دستی در پزشکی دارد، حالا با چشمانی گشادشده، به او خیره شده بود. باورش سخت بود که این خانه‌ی دل‌نشین، با این چیدمان گرم و رنگ‌های هماهنگ، کار کسی مثل مهراد باشد که همیشه در نگاهش کمی آشفتگی داشت.
- واقعا؟ یعنی این همه سلیقه، کار توئه؟!
مهراد، با غرور کمرنگی در نگاهش، شانه بالا انداخت.
- چرا این‌قدر تعجب کردی؟ فکر کردی من فقط بلدم اعصاب بزرگمهرو خرد کنم؟!
ماهور لبخند زد و چیزی نگفت. مهراد که آماده‌ی رفتن شده بود، چند توصیه‌ی همیشگی‌اش را تکرار کرد
- در رو برای کسی باز نکن، تنها جایی نرو، اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن!
و بعد از خانه بیرون رفت.
لحظاتی بعد، صدای زنگ گوشی سکوت خانه را شکست. فهیمه بود.
- ماهور؟ چطوری دختر؟ پایه‌ای بریم یه دور بزنیم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #54
مهراد، با قدم‌های سریع و مضطرب از میان جمعیت عبور کرد. نگاهی به اطراف انداخت، اما خبری از عسل نبود. نفسش را با حرص بیرون داد و به سمت یکی از دوستانش که کنار میز بار نشسته بود، رفت.
- عسل کجاست؟
دختری که لیوان نوشیدنی‌اش را میان انگشتانش می‌چرخاند، نگاهش را از میز گرفت و به مهراد خیره شد.
- طبقه‌ی بالا، توی یکی از اتاق‌ها. چمیدونم!
مهراد فکش را فشرد. انگشتانش بی‌قرار روی رانش ضرب گرفتند. بدون لحظه‌ای معطلی، به سمت راه‌پله‌ی مارپیچ دوید.
پله‌ها را یکی‌یکی پشت سر گذاشت. نور آبی کم‌رنگی که از نوارهای اِل‌ای‌دی‌ کناره‌های نرده می‌تابید، چهره‌اش را محو و سایه‌دار کرده بود. از کنار چند دختر و پسر که به نرده‌ها تکیه داده بودند و باهم می‌خندیدند، گذشت. صدای خنده‌ها، جیغ‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #55
آرام کنار عسل نشست. موهای کوتاه و هایلایت‌شده‌ی دختر را کنار گوشش زد و با لحنی که هم مهربانی داشت و هم خستگی، گفت:
- عسل... این راهش نیست دختر. چند بار بگم؟ یه مرد ارزشش رو نداره... اونم مردی مثل من!
عسل بی‌صدا گریه می‌کرد. شانه‌هایش می‌لرزیدند، انگار که همه‌ی زخم‌هایش همین امشب سر باز کرده باشند.
- چیکار کنم، مهراد؟ به زور بگم دوستم داشته باشی؟ به زور عشقم رو توی استخونت فرو کنم؟
گریه‌اش شدت گرفت. سرش را میان دستانش گرفت.
- من این‌قدر بدم؟ این‌قدر به دردنخورم؟ این‌قدر احمقم که نمی‌تونی تحملم کنی؟
مهراد نفسش را حبس کرد. باز هم یک طرفه به قاضی رفته بود. باز هم او متهم شده بود... اما متهم این قصه، تنها گذشته‌ای بود که نمی‌شد تغییرش داد.
نجوا کرد:
- وای عسل... وای از دست تو... چند بار بگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #56
سامی دوباره خندید و شانه بالا انداخت.
وقتی از اتاق بیرون رفت، مهراد دوباره به عسل نگاه کرد. تقریبا به خواب رفته بود. نگاهش را به ساعت انداخت. نزدیک یازده و نیم بود... .
حتما باز هم بزرگمهر نگران شده و پشت پنجره، منتظر او ایستاده بود. صورتش را با دستانش پوشاند و نفس عمیقی کشید. اگر دیوانه‌ می‌شد هم حق داشت.
***
در میان جاده‌ی خاکی ایستاده بود. گرد و غبار رقیق و غلیظ به دورش می‌رقصید، و هوا همچون پرده‌ای سنگین بر فضا افتاده بود. هیچ صدایی نبود، جز زوزه‌ی باد که در گوشش می‌پیچید و گوشه‌های بی‌صدا و خاموش جاده را در بر می‌گرفت. پشت سرش، ون مشکی‌رنگ و بزرگ در انتظار فرمان ایستاده بود. دو مرد سایه‌وار در کنار او ایستاده بودند. دستانشان در جیب‌های شلوار فرو رفته بود و تنها با یک حرکت سر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #57
آذر با خنده گفت:
- این بچه هنوز شش ماهش نشده! انتظار داری حرف بزنه؟
ماهور لیوان چای را در دست گرفت و آن را جلوی مهراد گذاشت، سپس روی صندلی نشست. مهراد یک نفس از چای نوشید و با شوخی گفت:
- پس چی؟ اگر یه درصدم به من رفته باشه، همین الان باید پاشه روپایی بزنه! خیلیم دیرشده.
نگاهی به در اتاق بزرگمهر و آذر انداخت و پرسید:
- پس داداش کجاست؟
آذر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- هرجا باشه، الانا باید برسه. دیشب شیفت بود.
مهراد با کمی آرامش جرعه‌ای دیگر از چای نوشید و گفت:
- خداروشکر، دیشب به خیر گذشت پس!
آذر چشم‌غره‌ای به او انداخت و به شوخی گفت:
- آره دیگه، چشم بزرگمهرو دور می‌بینی، نصف شب میای خونه!
لحظه‌ای مهراد، چشمان اشکی عسل را به یاد آورد و دلش فشرده شد. نگاهش سرد شد و لیوان چای را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #58
مهراد لقمه‌ای را در دهان گذاشت و کمی مکث کرد، سپس با خنده گفت:
- نه، مگه زن‌داداش چیزی گفت به من؟
ماهور دستانش را درهم گره زد و گفت:
- نه... ولی وقتی اون‌طور از سر میز پاشدی... .
مهراد لقمه را قورت داد و با خنده گفت:
- بیخیال بابا. من آدم نیستم کلا، اصطلاح مودی رو شنیدی؟ قشنگ منم!
ماهور لبخند زد، گرچه معنی "مودی" را نمی‌دانست، اما چیزی نگفت.
مهراد پس از خوردن چند لقمه‌ی دیگر، سینی را روی پاتختی گذاشت و آهسته گفت:
- ماهور؟
سر برگرداند و نگاهش کرد. کاش می‌فهمید چرا آن چشمان زیبا که شباهت زیادی به برادر بزرگشان داشت، بلعکس بزرگمهر خاموش و سرد است.
- هوم؟
مهراد نگاهش را عمیق‌تر کرد، انگار فهمیده بود در ذهن خواهرش چه می‌گذرد.
- تو... هنوز شک داری که خواهرمونی؟!
ماهور با چشمانی پر از تعجب به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #59
ماهور دست‌هایش را مشت کرد و سعی کرد خودش را عقب بکشد، اما مهراد اجازه نداد. او را محکم‌تر در آغوش گرفت و ادامه داد:
- نه، فرار نکن. این خونه، خونه‌ی توئه. ما خانواده‌ی توییم. اون مردیکه‌ی نامردی که اسمش آصفه، اون هیچ‌وقت لیاقت پدری نداشت، اما تو… تو لیاقت خوشبختی رو داری.
ماهور سرش را پایین انداخت. صدای مهراد محکم و پرنفوذ بود، اما لحنش پر از محبت و دردی که در دل خود مهراد پیچیده بود، حالا کم‌رنگ‌تر می‌شد. نگاه مهراد بی‌نهایت پر از صداقت و عشق بود.
ماهور مردد نگاهش کرد. در نگاهش کشمکش عجیبی بود، چیزی میان شک و باور، میان گذشته و آینده. مهراد لبخندی نرم و محکم زد، همانطور که برای همیشه در دل خواهرش جای خود را می‌ساخت گفت:
- ما همیشه هستیم، تا هر وقت که بخوای، هرچقدر که طول بکشه. اما تو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] delnia

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #60
انگار لحظه‌ای مردد بود. اما بعد سرعت گرفت و از آنجا دور شد.
مهراد لبش را گزید. حس عجیبی داشت، انگار سایه‌ای از گذشته درحال نزدیک شدن به او بود.
***
هوای صبحگاهی با بوی قهوه‌ی تازه، دارچین و شیرینی‌های گرم در فضای کافی‌شاپ پیچیده بود. نور خورشید از پشت پنجره‌های بلند داخل می‌تابید و انعکاس لطیفی روی میزهای چوبی ایجاد می‌کرد. دیوارهای آجری، قفسه‌های پر از گیاهان کوچک، فنجان‌های سرامیکی دست‌ساز و چراغ‌های آویز فلزی حس دلنشینی به محیط می‌داد. ماهور، در حالی که فرم مخصوص کارکنان ریشه را به تن داشت، با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. این اولین تجربه‌ی کاری‌اش بود، قلبش کمی تند می‌زد اما در عین حال حس خوبی از این فضا می‌گرفت.
- خب خانم تازه‌وارد! آماده‌ای؟
ماهور به سمت صدا برگشت و با دختری ریزنقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] delnia

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا