- ارسالیها
- 156
- پسندها
- 861
- امتیازها
- 5,063
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #61
صدای خشدار آن سوی خط پرسید:
- مطمئنی؟
- بله. همونی که انتظار داشتیم. مهراد خداشناس اینجاست.
سکوتی سنگین بینشان برقرار شد. مرد نگاهش را از ساختمان برنداشت. هنوز برق چند طبقه روشن بود و رفت و آمدها پیدا میشد! صدای زمخت آرام زمزمه کرد:
- حالا دیگه وقتشه… .
***
پشتبام شرکت انگار از فضای رسمی و جدی طبقات پایین جدا شده بود؛ جایی که آدمها برای دقایقی از دغدغههایشان فاصله میگرفتند، با لیوانی چای یا قهوه به افقهای دور خیره میشدند و در آرامش کوتاهی که بین ساعتهای شلوغ کاری پیدا میشد، نفسی تازه میکردند. میز و صندلیهای چوبی، گلدانهای سبزی که در گوشهوکنار چیده شده بودند، و چراغهای آویزی که در تاریکی عصرانهی بهار نور ملایمی پخش میکردند، همهچیز را به یک کافهی روباز دنج شبیه کرده...
- مطمئنی؟
- بله. همونی که انتظار داشتیم. مهراد خداشناس اینجاست.
سکوتی سنگین بینشان برقرار شد. مرد نگاهش را از ساختمان برنداشت. هنوز برق چند طبقه روشن بود و رفت و آمدها پیدا میشد! صدای زمخت آرام زمزمه کرد:
- حالا دیگه وقتشه… .
***
پشتبام شرکت انگار از فضای رسمی و جدی طبقات پایین جدا شده بود؛ جایی که آدمها برای دقایقی از دغدغههایشان فاصله میگرفتند، با لیوانی چای یا قهوه به افقهای دور خیره میشدند و در آرامش کوتاهی که بین ساعتهای شلوغ کاری پیدا میشد، نفسی تازه میکردند. میز و صندلیهای چوبی، گلدانهای سبزی که در گوشهوکنار چیده شده بودند، و چراغهای آویزی که در تاریکی عصرانهی بهار نور ملایمی پخش میکردند، همهچیز را به یک کافهی روباز دنج شبیه کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.