نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
156
پسندها
861
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #61
صدای خش‌دار آن سوی خط پرسید:
- مطمئنی؟
- بله. همونی که انتظار داشتیم. مهراد خداشناس اینجاست.
سکوتی سنگین بینشان برقرار شد. مرد نگاهش را از ساختمان برنداشت. هنوز برق چند طبقه روشن بود و رفت و آمدها پیدا می‌شد! صدای زمخت آرام زمزمه کرد:
- حالا دیگه وقتشه… .
***
پشت‌بام شرکت انگار از فضای رسمی و جدی طبقات پایین جدا شده بود؛ جایی که آدم‌ها برای دقایقی از دغدغه‌هایشان فاصله می‌گرفتند، با لیوانی چای یا قهوه به افق‌های دور خیره می‌شدند و در آرامش کوتاهی که بین ساعت‌های شلوغ کاری پیدا می‌شد، نفسی تازه می‌کردند. میز و صندلی‌های چوبی، گلدان‌های سبزی که در گوشه‌و‌کنار چیده شده بودند، و چراغ‌های آویزی که در تاریکی عصرانه‌ی بهار نور ملایمی پخش می‌کردند، همه‌چیز را به یک کافه‌ی روباز دنج شبیه کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
156
پسندها
861
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #62
سکوت راهروی بیمارستان را تنها صدای قدم‌های آرام آذر می‌شکست. پاکت آزمایش‌ها را در دست فشرده بود و قلبش با ریتمی شیرین در سینه می‌تپید. چند لحظه‌ای در مقابل پنجره‌ای ایستاد، به آسمان نیمه‌ابری نگاه کرد. خورشید، پشت پرده‌ای از ابرها، هنوز نورش را پنهان نکرده بود. درست مثل حس عجیبی که درونش موج می‌زد، گرما و هیجانی که با هر تپش قلبش بیشتر می‌شد.
او قرار بود مادر شود. لبخندی آرام بر لبانش نشست، نفس عمیقی کشید و قدمی به عقب برداشت. نگاهش را به راهروی سفید و طولانی دوخت، سپس با گام‌هایی سبک از بیمارستان خارج شد. این راز، این معجزه‌ی کوچک، دیگر فقط مال خودش نبود. باید با کسانی که دوستشان داشت، شریکش می‌شد.
***
بوی قهوه و دارچین در هوای کافی‌شاپ پیچیده بود، گرمای مطبوعی که حتی در بهار هم حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
156
پسندها
861
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #63
آذر خندید.
- تو بیشتر از یه خاله‌ای، تو مادرخونده‌ی این بچه‌ای!
ماهور ناگهان دست به کمر زد و چپ‌چپ به آذر نگاه کرد.
- صبر کن ببینم، تو که همین الان به ما گفتی، یعنی هنوز به بزرگمهر چیزی نگفتی؟
آذر شیطنت‌آمیز لبخند زد.
- نه، ولی چهار روز دیگه می‌فهمه!
ماهور کنجکاوانه ابرو بالا انداخت.
- چرا چهار روز دیگه؟
آذر با ذوق گفت:
- چون آخر هفته، تولدشه! می‌خوام این خبر، بهترین کادوی عمرش باشه!
ماهور در خود فرو رفت، او حتی تاریخ تولد عزیزانش را هم نمی‌دانست! فهیمه خنده‌ای موذیانه کرد.
- وای، می‌خوای جلوی همه بگی؟!
آذر لبخندی معنادار زد و به او خیره شد:
- یه نقشه دارم… ولی اول از همه، تو و فرید مهمون ویژه‌ی اون شبین!
فهیمه میان لبخند ناگهان انگشتش را بالا گرفت و گفت:
- یک لحظه وایسا! چرا جشن تولد رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا