- تاریخ ثبتنام
- 7/10/24
- ارسالیها
- 206
- پسندها
- 1,666
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- سن
- 19
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #61
همانطور که بلند میشد، شانهای بالا انداخت، اما قبل از اینکه بتواند قدمی بردارد، بزرگمهر بازویش را محکم گرفت. نه آنقدر که درد بیاورد، اما کافی بود تا نشان دهد حرفشنوی میخواهد.
- جلو راه برو.
مهراد نیشخند کمرنگی زد اما چیزی نگفت. فرید که کمی عقبتر ایستاده بود، نگاهی کوتاه بین آن دو رد و بدل کرد، نفس عمیقی کشید و بیحرف پشت سرشان قدم برداشت.
***
خانهی بزرگمهر، در سکوتی سرد و کشدار فرو رفته بود. نور کمجان غروب از لابهلای پردههای ضخیم عبور میکرد و خطوط ظریفی از روشنایی را روی دیوارهای روشن و تابلوهای سادهی خانه میکشید. اما این نور، به زحمت میتوانست از سنگینی هوای اتاق بکاهد. انگار همهچیز در هم گره خورده بود؛ مثل آدمهایش.
ماهور، روی لبهی مبل نشسته بود، چنان که...
- جلو راه برو.
مهراد نیشخند کمرنگی زد اما چیزی نگفت. فرید که کمی عقبتر ایستاده بود، نگاهی کوتاه بین آن دو رد و بدل کرد، نفس عمیقی کشید و بیحرف پشت سرشان قدم برداشت.
***
خانهی بزرگمهر، در سکوتی سرد و کشدار فرو رفته بود. نور کمجان غروب از لابهلای پردههای ضخیم عبور میکرد و خطوط ظریفی از روشنایی را روی دیوارهای روشن و تابلوهای سادهی خانه میکشید. اما این نور، به زحمت میتوانست از سنگینی هوای اتاق بکاهد. انگار همهچیز در هم گره خورده بود؛ مثل آدمهایش.
ماهور، روی لبهی مبل نشسته بود، چنان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش