• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,256
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد: 2118
ناظر: GHOGHA GHOGHA


نام رمان: محکوم به حبس ابد
نام نویسنده: علیرضا شاه محمدی
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #درام


4396765E-F0FC-4935-81C2-0062DC133A29.jpeg
خلاصه:
دختر عمو و پسر عمویی که از کودکی، در کنار هم پرورش یافته‌اند.
در سن هجدہ سالگی متوجه علاقه‌شان نسبت به یک‌دیگر می شوند. اما فقر و تنگ‌دستی، مانع آن‌ها می‌شود. آرشا، پسری یتیم که به خاطر صدای خوبش در رادیو استخدام و مشهور می‌شود و...
*این رمان هیچ‌گونه صحنه یا حرف غیراخلاقی نداره و رمانی سراسر احساس هستش.

صفحه نقد رمان محکوم به حبس ابد:
[URL...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزانه رجبی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
16,415
امتیازها
39,073
مدال‌ها
29
سطح
26
 
  • #2

{ به نام داعیه سرمتن‌ها }

505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فرزانه رجبی

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«فصل اول»
دكمه‌ی قطع اتصال رو با عصبانيت فشار دادم و گوشي رو پرت كردم روی تخت، از شدت عصبانيت سردرد عجيبي گرفته بودم، داشتم عرض اتاق رو با بغض رژه مي‌ رفتم. توي ذهنم پر شده بود از سوال‌هايي كه هر لحظه بغضم رو بيشتر و بيشتر مي‌كرد:
-آخه چطور ممكنه خدا؟ او...اون مي‌ گفت دوسم داره، مي‌گفت عاشقمه ولي...
نگاهی به عکس روی تخت انداختم و ادامه دادم:
-اين نامه، اين عكس.
با تمام توانم سعي مي‌ كردم بغضم رو قورت بدم، مي‌ خواستم محكم باشم، همه‌ش با خودم زمزمه مي‌ كردم:
نبايد گريه كني، نبايد ضعيف باشي، قوي باش؛ مليكا قوي باش.
ولي نمي‌ شد؛ به خودم اومدم و ديدم باز به آرشاي توي عكس زل زدم، آرشايي كه با يک دختر ديگه داشت گل مي‌ گفت و گل مي‌ شنيد، اشك توي چشم‌هام حلقه زد وقتي ديدم همون لباسي كه براي تولدش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
تمام خاطراتمون؛ تمام لحظه‌های خوبمون؛ مثل فیلم داشت از جلوی چشمام رد می‌شد. نمی ‌تونستم باور کنم. همیشه فکر می‌کردم فقط من هم که آرشا رو دوست دارم، فقط من هم که شب‌ها تا ساعت دو بیدار می‌موندم تا برنامه آرشا شروع بشه و صداش رو بشنوم ولی اشتباه می‌کردم.
آه بلند و سوزناکی کشیدم و تلفن رو برداشتم؛ باید به سمیرا زنگ می‌زدم. بعد از دو تا بوق، صداي شادش رو شنيدم:
-به‌به سلام ليلي خانم، خوب هستيد شما؟ چه عجب يادي از ما كردي؟ راستی از آقاتون چه خبر؟ آرشا خان بزرگ، مجنون هميشگي، هنرمند مشهور و خوش صد!
همیشه عادت داشت زیاد حرف بزنه، ولی با این حال دوستم بود؛ دوست صمیمی. با لحنی سرد و کوتاه جوابش رو دادم:
-عليك سلام، آره خوبم.
ولي اصلا خوب نبودم. احساس ناامیدی سراسر وجودم رو گرفته بود، احساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
+مليكا+
-مليكا... ملیکا... مليكا ساعت هشت شدا، نمي‌خواي بيدار شي دخترم؟
سرم رو از زيرِ پتو بيرون آوردم و با صداي خش‌دار گفتم:
-باشه مامان، بيدار شدم.
دلم نمي‌اومد تو اين سرما، پتوي گرمم رو ول كنم؛ ولي مجبور بودم. با هزار زحمت از تخت جدا شدم و به سمت پنجره رفتم. پرده رو كنار زدم و زير لب، جمله‌ي هميشگيم رو مثل هر روز تكرار كردم:
-باز هم شروع صبحی دیگر از زندگی تازه من به دستان خورشیدی که تمام گرمایش را در این روز زیبا به من هدیه کرد و آواز گنجشک‌های کوچکی که روح تازه در من آغاز كردن.
پنجره رو تا آخر باز كردم و سرم رو بردم بيرون. هواي سرد زمستون نوازشگر صورتم شد. با تمام لذت چشم‌هام رو بستم و يك نفس عميق كشيدم؛ عميقِ عميق.
-من عاشق زمستانم؛ عاشق سرما؛ عاشق برف؛ عاشق گرماي بخاري... من عاشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
صداش کردم:
-مامان زيبا؟
چرخی به لقمه‌ای که توی دهنش بود داد و گفت:
-جانم دخترم؟
نگاهی مردد به کنج آشپزخونه کردم و همون‌جور که گوشه لبم رو به زبون گرفته بودم، گفتم:
-حال زن‌عمو بهتر شده؟
تمام سعیش رو کرد لبخند امیدبخشی بزنه، ولی نتونست:
-آره دخترکم. قبل از اين‌كه تو بيدار بشي زنگ زدم و با نازنين صحبت كردم؛ دكتر بهش گفته هيجان و استرس براش مثل سم مي‌مونه. خیلی حالش خوبه، آوردنش خونه... .
نگاهش رو به چایی توی دستش داد و با حالت مظلوم ادامه داد:
-بيچاره آرشا، ديشب تا صبح نخوابيده. نازنین می‌گفت تا خود صبح کنار مادرش بوده!
هر دومون ساكت شديم. عشقي كه آرشا به مادرش داشت، واقعا ستودني بود.
بعد از چند ثانيه که دیدم مادرم عجیب به چایی زل زده و توی فکره، گفتم:
-پس امروز زن‌عمو بهاره نمياد مدرسه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
همگی منتظر جواب خانم زمانی برای تشکیل نمایشگاه بودیم. کلاس پر از زمزمه بود.
یکی می‌گفت:
- خیلی زمانش کمه.
یکی دیگه می‌گفت:
- من چه کار کنم؟
یکیشونم می‌گفت:
- مجری کی باشه؟
خلاصه همهمه زیاد بود.
با شروع صحبت‌هاي خانم زماني همه ساکت شدیم.
- من کار تک تک بچه‌ها رو تقسيم بندي كردم و مشخص كردم كه هر كس بايد چه كاري رو ارائه بده، فقط يه مسئله مي‌مونه. اونم اينه كه کی می‌تونه مجری بشه؟
همه‌ي بچه‌ها به همديگه نگاه مي‌كردن. خب کار سختی بود، هر كي انتخاب مي‌شد بايد جلوي ٣٠٠نفر صحبت مي‌كرد و تمام نقاشی بچه‌ها رو باید چک و اصلاح می‌کرد.
خانوم زماني به تمام بچه‌ها نگاه مي‌كرد و منتظر جواب بود.
بلافاصله سمیرا دستش رو بالا برد و با نگاه خانوم زماني شروع كرد صحبت کردن:
- خانوم از نظر من ملیکا خیلی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دفتر خانم كمالي انتهاي سالن بود و همیشه هم پشت ميزش با ابُهت و اخم، به كاراي مدرسه رسيدگي مي‌كرد.
نگاهي به طرح‌ها و نقاشي‌هايي كه روی ديوار نصب بودن كردم. من باید بهترین متن‌ها و مطالب رو براي نمايشگاه انتخاب كنم. باید اجرام با دفعه‌های پیش فرق داشته باشه. پس باید متن ها رو زودتر آماده کنم و سریع تر شروع به تمرین کنم؛ که برای روز نمایشگاه آماده‌تر باشم، چون دوست داشتم همه ازم تعریف کنن. دوست داشتم خاص‌ترین اجرا رو نسبت به بچه های قبل داشته باشم. انقدر خاص که همه‌ی بچه های مدرسه منو بشناسن، مخصوصا دریا!
این موضوع تمام ذهنم رو درگیر کرده بود. خدا می‌دونست چقدر سرم شلوغ می‌شد، چون رسیدگی به نقاشی‌های بچه ها و تمرین، خیلی انرژی و وقتم رو می‌گرفت.
وقتي از فكر نمايشگاه بيرون اومدم، ديدم جلوي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
توی فکر بودم، كه با صداي نازنين به خودم اومدم:
- داداش؟
با دستم تره‌اي از موهاش رو فرستادم پشت گوشش و گفتم:
- جان داداش؟
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
- مامان خوب مي‌شه؟
سوالی که می‌ترسیدم بپرسه رو پرسید:
- بله كه خوب مي‌شه؛ چرا نبايد خوب شه؟ ديدي كه دكتر چي گفت، استرس نداشته باشه هيچي نمی‌شه.
با دستم سرش رو بالا آوردم و زل زدم به چشم‌هاي پر از اشكش و ادامه دادم:
- نبينم آبجی ِ من گريه كنه ها!
يك قطره اشك از چشمش روي گونه‌هاش ريخت. با بغض گفت:
- آرشا اگه مامان طوريش بشه چي كار كنيم؟
صورتش رو كه حالا پر از اشك شده بود، محکم چسبوندم به سينه‌ام و گفتم:
- مامان قرار نيست طوريش بشه، داروهاش رو به موقع بخوره خوب مي‌شه. الانم اين مرواريدها رو نريز، مامان بلند شه ببينه داري گريه مي‌كني نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
چشم‌هام رو تنگ كردم و با حالت تهديد گفتم:
- برو دختر...برو و اين‌قدر زبون نريز.
نازنين خنده‌كنان رفت و من به جاي خاليش خيره موندم.
دو ساله كه من و نازنين تو حسرت آغوش گرم پدريم، آغوشي كه بوي حمايت بده؛ آغوشي كه بهمون اميد بده. ولي فقط حسرتِ...يه حسرت.
بعد از فوت پدرم، مادرم از پا افتاد. هزار و چندي بيماري سراغش اومد؛ موهاش كم كم سفيد شد؛ چشم‌هاش از گريه‌ي زياد ضعيف شد؛ صورتِ صاف و زيباش چروك شد. من و نازنين هم همه‌ي دردهاي مادرم رو ديديم، آب شدنش رو ديدم؛ شب تا صبح اشك ريختن‌هاش رو ديديم؛ زجه‌هاش رو شنيديم و هيچ كاري نتونستيم بكنيم، يعني هيچ كاري نمي شد کنیم.
به خودم که اومدم، ديدم كنار مادرم نشستم.
دستش رو گرفتم تو دست‌هام و آروم آروم نوازش كردم. تمام قد محو صورت زيباش شدم. با اينكه پُر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا