• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 7,833
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
سرم رو با ذوق تکون دادم و گفتم:
- به به پس حسابی امروز بهت خوش می گذره.
نازنین لبخندی شیرین زد و دوباره نگاهش رو به زمین دوخت. چند ثانیه که گذشت با حسرت به نیم رخ نازنین نگاه کردم و آروم گفتم:
- من همیشه آرزوم این بود که یه خواهر یا برادر داشتم. یک همدم، یک کسی که دلسوزم باشه؛ یک کسی که حواسش بهم باشه. یک نفر که وقتی از مدرسه میام، خونه بشینم باهاش کلی حرف بزنم و بخندم، مثل تو و آرشا...ولی ندارم!
نازنین برای چند لحظه قدم هاش رو کند کرد ولی هیچی نگفت؛ یعنی چیزی نداشت که بگه. تو ادامه ی مسیر هم هیچ حرفی بین من و نازنین رد و بدل نشد.
من سرم رو پایین انداخته بودم و به این فکر می کردم که زندگیم با حضور یک خواهر یا برادر چقدر می تونست، شیرین و لذت بخش بشه. ولی حیف...حیف که هیچ‌وقت اون لذت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
با تعجب نگاهش کردم؛ اصلا فکر نمی کردم بفهمه که دلیل نیومدن، فهمیدن داستان زن عمو باشه!
آروم گفتم:
- نمی دونم چرا!
واقعا هم نمی دونستم چرا اون‌قدر مشتاق بودم بفهمم سر این خونواده چی اومده؟ نمی دونستم چرا دوست داشتم بدونم پیمان کیه و چه کرده که این‌ همه ترس توی دل بقیه کاشته!
آرشا سرش رو تکون داد و با غلظت و غم گفت:
- خیلی دوست داشتم بیای!
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- ببخشید
پالتوش رو تنش کرد و تک سرفه ای کرد تا نگاهش کنم:
- گردنبند گردنته؟
سریع لبخند زدم و همون‌جور که سرم رو تکون می دادم دست انداختم و بیرون کشیدمش. یک لحظه از ذوقی که کردم خجالت کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم ولی با لبخندی که آرشا بهم زد اون حس سریع پاک شد و جاش رو به یک حس عالی داد. آرشا سرش رو تکون داد و بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
من همچنان بدنم داشت می لرزید و احساس می کردم میان کوهی از آتشفشان نشستم و در حال ذوب شدن هستم، اصلا نمی تونستم اون فضا رو تحمل کنم. بهترین جا برای من اتاقم بود...اتاقی که همدم گریه ها و دردودل های شبانم بود.
برگشتم و به سمت اتاق حرکت کردم بعد از ورودم در رو بستم و تکیه ام رو دادم به در. فکرم دوباره رفت سمت اون روز لعنتی و اون کار هایی که هوشنگ باهام کرد. هنوز صدای کمک خواستنم توی گوشم بود؛ هنوز صدای خنده های از روی لذتش توی گوشم بود؛ هنوز جای سیلی که هوشنگ زد روی گونم بود!
خودم رو پرت کردم روی تخت و زدم زیر گریه یعنی تنها کاری که می تونستم بکنم همین بود!
زن عمو نگاهش رو به چشم هام دوخت و گفت:
- ملیکا جان برو یه لیوان آب برای من بیار...گلوم خشک شد».
سرم رو تکون دادم و با سرعت رفتم و چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
بین راه وقتی داشتم از جلوی اتاق پدرم رد می شدم ،یاد چند ساعت قبل و خبر خوشی که اون مرد به پدرم داد افتادم و راهم رو به سمت اتاقش کج کردم. آروم تقه ای به در زدم و وقتی دیدم هیچ جوابی نیومد. آروم در رو باز کردم و رفتم داخل. با دیدن اتاق خالی دست از پا درازتر برگشتم بیرون و توی دلم شروع کردم به فحش دادن به هوشنگ. هوشنگی که مثل یک صاعقه به زندگی من اصابت کرد و مسیر زندگیم رو عوض کرد.
با آهی سوزناک نفسم رو بیرون دادم راهی آشپزخونه که توی زیرزمین بود، حرکت کردم. اون لحظه به قدری گرسنم بود که می تونستم یک گاو کامل رو بخورم. بعد از اینکه به زیرزمین رسیدم آروم درش رو باز کردم و از جلوی اتاقی که کنار آشپزخونه بود و مخصوص استراحت شبانه خدمه قصر بود گذشتم و وارد آشپزخونه شدم...
زن عمو لبخندی قشنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
لبش رو باز زبون تر کرد:
- ببینید، می دونم براتون باور کردن خدا سخته، چون خانوادتون اصلا مذهبی نیستن ولی هیچ کار خدا بی حکمت نیست؛ حتی وقتی یک برگ از روی درخت می‌افته به دستور اون انجام می شه و اگه خدا نخواد اون اتفاق نمی‌افته. به عنوان مثال همین چند ساعت پیش شما سر من داد زدید و تهدیدم کردید که اگه یک بار دیگه منو ببینید یه کاری می کنید آرزوی مرگ کنم، ولی الان دقیقا روبروی من نشستید و دارید به حرف های من گوش میدید! این عجیب نیست؟ همین که شما امشب اومدید اینجا و با خوندن من یا جملات قرآن کنجکاو شدید که ترجمش رو بدونید براتون عجیب نیست؟ به نظر من اون اتفاق تلخی که چند هفته پیش برای شما افتاد یک جور هشدار برای پدرتون بود. البته ببخشید این حرف رو می زنم ولی پدرتون گناهان و جرم های زیادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
تو طول زمانی که توی آشپزخونه در حال آشپزی یا خوردن غذا بودم، فکرم درگیر حرف های صبح مادرم بود. چرا مامان زیبام اصرار داشت که من چیزی درباره گذشته ی زن عمو ندونم؟ چرا می گفت اونا خطرناکن؟
من باید می فهمیدم که تو گذشته چه خبر بوده و چه ربطی به مرگ عمو محسنم داشت!
سرم رو چند بار تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و سریع به سمت کیفم حرکت کردم. اون روز روزی بود که من باید طرح خودم رو می کشیدم و آمادش می کردم. سه روز دیگه تا نمایشگاه وقت بود و من هنوز خیلی از کار هام مونده بود.
باید یک روز با سمیرا سالن اجتماعات رو مرتب می کردیم؛ یک روز میز ها و بوم هارو قرار می‌دادیم؛ یک روز برای نقاشی بچه ها وقت می ذاشتم و تصمیمات نهایی رو می گرفتم.
همراه با پوفی بلند وارد اتاق شدم و یک راست رفتم سمت میز نازنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
+++آرشا+++
سرکوچه بودیم و به سمت خونه حرکت می کردیم. وسایل خریدمون اون‌قدر زیاد و سنگین بود که هم من و هم نازنین حسابی خسته شده بودیم. گردنم رو کج کردم به سمت نازنین و خواستم چیزی بهش بگم که با صدای گوشی قدم هام رو آهسته کردم و ایستادم. بعد از اینکه وسایل رو زمین گذاشتم، خیلی سریع گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن اسم آقای راد با لبخند دکمه ی سبز رو زدم:
- سلام آقای راد. خوبین؟
نازنین که روبروم ایستاده بود، سرش رو به علامت کیه تکون داد و با اخم نگاهم کرد.
- سلام پسرم. خودت خوبی؟ راستش زنگ زدم بگم الان بیای استدیو تا یکم تمرین کنیم برای ضبط امشب. باشه؟
من که هنوز نگاهم روی نگاه سوالیه نازنین قفل بود جواب دادم:
- چشم من خواهرم رو بذارم خونه. حرکت می کنم.
آقای راد با لحنی مهربون گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
نگاه نگرانش رو ازم گرفت و همون جور که به سمت میزی که وسط استودیو بود می رفت، گفت:
- آرشا چرا اینقدر دیر اومدی؟ بیا..
بعد از اینکه اومدم تو و در رو بستم متوجه چند برگه کاغذ شدم که آقای راد به سمتم گرفته بود و ادامه داد:
- بیا اینارو یک بار از روش بخون. الان ضبط داریم.
منتظر جواب نموند و نشست و شروع کرد به تنظیم کردن اون دستگاه بزرگی که روی میز بود.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- چی؟ ضبط داریم؟ الان؟
آقای راد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- آره. همین چند دقیقه پیش به من زنگ زدن و گفتن ساعت برنامه عوض شده و از این به بعد ساعت 8 پخش می شه...
نگاهی به ساعت انداخت و ادامه داد:
- یعنی حدود پنج دقیقه دیگه.
ناخودآگاه چشم هام گرد شد و دوباره قلبم تنم رو به لرزه انداخت. با هر نفس گلوم به شدت می سوخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
همونجور که نگاهم روی آقای راد قفل بود روی صندلی نشستم و نفسم رو صدا دار بیرون دادم:
- آقای راد خیلی تجربه ی سختی بود...نفسم بالا نمی ومد.
تک خنده ای کرد و همونجور که سرش رو تکون میداد گفت:
- حالا متوجه شدی گویندگی چه کار سختیه؟ خیلی از مردم فکر می کنن گویندگی یا اجرا کار راحتیه ولی اصلا اینطور نیست. حالا جالبیش اینجاست دقیقا همونایی که میگن کار راحتیه اگه مثلا مجری یک برنامه ای یک سوتی بده یا زبونش بگیره بهش میخندن و مسخرش میکنن.
دستش رو روی شونم گذاشت و فشارداد:
- ولی تو عالی هستی و من این رو می فهمم. درسته الان اصلا اجرای خوبی نداشتی. ولی من مطمئنم با تمرین و آموزش بهترین میشی.
من که با این حرف های آقای راد حسابی ذوق زده شده بودم، سرم رو به علامت تایید تکون دادم و جواب دادم:
- آره...من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
با این حرفش سه تاییمون زدیم زیر خنده و آقای راد همون جور که نگاهش روی مانیتور قفل بود به کامران گفت:
- یعنی نمیمونی اجرای آرشارو ببینی؟
کامران لبش رو با زبون تر کرد و جواب داد:
- والا از شما چه پنهون خیلی دلم میخواد ببینم ولی اهل و عیال در منزل منتظر من. اگه یک ربع دیر برم، شب باید تو پارک بخوابم! دوباره هر سه زدیم زیر خنده و آقای راد که حسابی غرق در خنده بود گفت:
اوه اوه پس برو.
کامران همونجور که می خندید با من و آقای راد دست داد و بعد از خداحافظی صمیمی از استدیو بیرون رفت.
بعد از رفتن کامران، خطاب به آقای راد گفتم:
- چه پسر جالبی بود. گمون کنم رابطتتون خیلی با هم نزدیکه
آقای راد بالاخره نگاهی که تمام مدت روی مانیتور قفل بود رو برداشت و به من دوخت:
- آره. من کامران رو خیلی وقته می‌شناسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا