- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 196
- پسندها
- 4,255
- امتیازها
- 16,333
- مدالها
- 8
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #81
سرم رو با ذوق تکون دادم و گفتم:
- به به پس حسابی امروز بهت خوش می گذره.
نازنین لبخندی شیرین زد و دوباره نگاهش رو به زمین دوخت. چند ثانیه که گذشت با حسرت به نیم رخ نازنین نگاه کردم و آروم گفتم:
- من همیشه آرزوم این بود که یه خواهر یا برادر داشتم. یک همدم، یک کسی که دلسوزم باشه؛ یک کسی که حواسش بهم باشه. یک نفر که وقتی از مدرسه میام، خونه بشینم باهاش کلی حرف بزنم و بخندم، مثل تو و آرشا...ولی ندارم!
نازنین برای چند لحظه قدم هاش رو کند کرد ولی هیچی نگفت؛ یعنی چیزی نداشت که بگه. تو ادامه ی مسیر هم هیچ حرفی بین من و نازنین رد و بدل نشد.
من سرم رو پایین انداخته بودم و به این فکر می کردم که زندگیم با حضور یک خواهر یا برادر چقدر می تونست، شیرین و لذت بخش بشه. ولی حیف...حیف که هیچوقت اون لذت رو...
- به به پس حسابی امروز بهت خوش می گذره.
نازنین لبخندی شیرین زد و دوباره نگاهش رو به زمین دوخت. چند ثانیه که گذشت با حسرت به نیم رخ نازنین نگاه کردم و آروم گفتم:
- من همیشه آرزوم این بود که یه خواهر یا برادر داشتم. یک همدم، یک کسی که دلسوزم باشه؛ یک کسی که حواسش بهم باشه. یک نفر که وقتی از مدرسه میام، خونه بشینم باهاش کلی حرف بزنم و بخندم، مثل تو و آرشا...ولی ندارم!
نازنین برای چند لحظه قدم هاش رو کند کرد ولی هیچی نگفت؛ یعنی چیزی نداشت که بگه. تو ادامه ی مسیر هم هیچ حرفی بین من و نازنین رد و بدل نشد.
من سرم رو پایین انداخته بودم و به این فکر می کردم که زندگیم با حضور یک خواهر یا برادر چقدر می تونست، شیرین و لذت بخش بشه. ولی حیف...حیف که هیچوقت اون لذت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش