چه گوید با که گوید این پریشان،
شده اشکش به روی گونه افشان
کنارساحل رویا نشسته... .
دمی شاد و دمی ازعشق خسته
تو گویی خیره سر از او دگر نیست
ولی از جانش او دیگر خبر نیست
تمام آرزوها رفته از یاد؛
تمام لحظههایش رفته برباد
نسیم آرام برموج و ساحل
شده از یادخود هرلحظه غافل... .