منو توی چشمات محبوس کن
بذار تو نگات زندانی بشم
همون چشما و طرز نگاه
که هر روز نقاشیشونو میکشم
تو پشتم باش و اینو بدون
نمیخوام جز تو از این زندگی
میخوام از تو این جمله رو بشنوم
تو باشی که دوست دارم بم میگی
خود را درون شعر های من تماشا کن عزیز
در باطن هر مصرعی، تصویر تو جا مانده است
از عشق تو سر میروم، در طول هر لیل و یوم
اما دلِ چشمانِ تو، در قلب او وامانده است
مثال ما چه بود؟ تو مثل ماه و من ماهی
تو رفتهای عزیز من ماندم و خودآزاری
تو آن طرف نشستهای کنار یار خودت
من این طرف مانده در کلاک تنهایی
تمام روز و شب خیال توست در سر من
به واقع تو رفتهای به خواب میآیی
صلای پای تو دائم به ذهن میشیند
چه صعب فُتاده دلم بر نژنگ بیماری
شبیه زلف نور در کبودی دیدمت عشق
چرا به پیکر جانم چو حجر میباری؟
ز هجر تکهتکهام به مرگ بنشسته
تو ولی یاد من کنی به وقت بیکاری
به کامِ مرگ، دل فرستادم
گفته بودم تویی همه معنی
گفته بودی که زنده خواهم ماند
زندهام در جوار بد مرگی
رفتی و تکهتکه شد جانم
این نفس مثل مرگ میماند
مرگ حی است در رگ به رگم
بی تو هیچم خدا میداند