متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,324
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #151
سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و کمی فشار پنجه هاش رو از دور بازوم کم کرد، با صدای گرفته اما آروم‌تری جواب داد:
- تقاص کارش رو پس میده، خیالت راحت باشه، بد تقاص پس میده.
نفسم رو حرصی بیرون دادم و چند بار دیگه سرفه کردم، کمی که حالم بهتر شد بازوهام رو از دست‌هاش بیرون کشیدم، خواستم به‌سمت تخت برم که صداش رو از پشت‌سرم شنیدم:
- امشب رو استراحت کن، لازم نیست توی مهمونی همراهم باشی.
اخم ملایمی بین ابروهام نشست، آروم به‌سمتش چرخیدم و خودم رو بی‌اطلاع از مهمونی شب نشون دادم:
- مهمونی! چه مهمونی؟
دستی توی موهاش کشید و به دیوار پست‌سرش تکیه داد. آروم جواب داد:
- امشب یه مهمونی بین شرکای من و پدرت برگذار میشه؛ تو به‌عنوان همسرم حق حضور توی مهمونی رو داری.
مکثی کرد و بهم خیره شد. با اخم ملایمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #152
نگاهش رو به پانداژ رنگین از خون دستم دوخت و آروم پرسید:
- درد می‌کنه؟
متعجب بهش خیره شدم. نمی‌تونستم صورتش رو به خوبی ببینم. سرش رو پایین انداخته بود و دست‌هام رو با انگشت‌هاش نوازش می‌کرد؛ اما غم و پشیمونی که توی صداش هویدا بود، به خوبی حال و روزش رو لو می‌داد.
نگران زخم‌های من بود؟ آدمی مثل اسکندر! اصلاً احساس توی زندگیش جای داشت که بخواد نگران من باشه؟
نفسم رو عمیق بیرون دادم و دستم رو عقب کشیدم، نگاهم رو ازش گرفتم و با صدای آرومی جواب دادم:
- نه.
عمیق نگاهم کرد و از جلوی پاهام بلند شد. غمگیم نگاهش رو ازم گرفت و به‌سمت در اتاق چرخید، چند قدم جلو رفت و دستش رو روی دستگیره‌ی در اتاق گذاشت، در رو آروم باز کرد، مکثی کرد و بدون اینکه به‌سمتم برگرده با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #153
بی‌توجه به نگاه‌های گاه و بی‌گاهشون، طول راهرو رو طی کردم و بالای راه پله ایستادم.
نگاهم رو به میز بزرگ وسط سالن دوختم. اسکندر درست بالاترین قسمت میز نشسته بود و یه وعده غذایی حسابی براش تدارک دیده بودن؛ جالب این بود که تمام غذاها فقط برای اسکندر بود، و من.
چند نوع برنج و خورشت، چند نوع سوپ مختلف، سالاد، نوشیدنی و.... یه جوری میز رو پر کرده بودن که از این بالا از شدت قاطی شدن بوهای توی سالن حالت تهوع بهم دست داده بود.
اخمی بین ابروهام نشست. پوف کلافه‌ای کشیدم و از پله‌ها پایین رفتم.
دو خدمتکار زن هر دو سمت اسکندر ایستاده بودن و مثل بـرده مطیع اوامر اون بودن. واقعا عجیب بود؛ اینکه چطور تا این حد می‌تونن زیر دست یه آدم باشن و براش سر خم کنن. من چطور؟ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #154
اخم تندی بین ابروهاش نشست؛ درحالی که سعی می‌کرد خشمش رو کنترل کنه، لب زد:
- من میرم اتاقم، دو ساعت دیگه توی باغ منتظرتم.
نگاهش رو ازم گرفت و به‌سمت پله‌ها رفت.
نمیدونم چی باعث شد تا این حد جلوی این حرفم خوددار باشه؛ اما هرچی که بود، به اندازه‌ای قوی بود که اسکندر چنین تحقیری رو از سمت من بی‌جواب بذاره.
نفسم رو صدادار بیرون دادم، خسته بودم از کش-مکش‌های دور و اطرافم.
از پشت میز بلند شدم و مسیر منتهی به راه پله رو طی کردم؛ با آرامشی عجیب که توی وجودم رخنه کرده بود پله‌هارو یکی یکی بالا رفتم. طبیعتا الان باید برای امشب استرس داشته باشم؛ اما من هیچوقت برای ماموریت‌هام ترس و نگرانی نداشتم، فقط زمانی که یکی از بچه‌های گروه باهام بود کمی نگران می‌شدم که اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #155
یادداشتی که روی لباس بود رو برداشتم و بازش کردم. با دیدن دست‌خطش اخمم تندتر شد.
زیر لب متن یادداشت رو زمزمه کردم:
- متأسفم! شب می‌بینمت.
پایین متن با خط زیبایی اسم امید نوشته شده بود. پوزخندی زدم و کاغذ رو داخل جعبه انداختم. مثل همیشه مغرور و خودخواه. اصلا امکان نداشت عوض بشه. نمی‌تونست مثل آدم معذرت‌خواهی کنه؛ در عوض سعی می‌کرد با پول جبرانش کنه.
جعبه‌ی سیاه رو برداشتم و ربانش رو باز کرم. اینبار چشمم به یه لباس سیاه مجلسی افتاد. دستم رو آروم روی لباس کشیدم. زیبا بود، سنگ‌دوزی‌های دودی‌رنگ زیبایی که روی لباس کار شده بودن بدجور چشمم رو گرفتن. لباس رو از داخل جعبه بیرون آوردم و از روی تخت بلند شدم، به‌سمت آیینه قدی که کنار تخت بود رفتم، لباس رو جلوی خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #156
نفسم رو کلافه بیرون دادم و دست از فکر کردن برداشتم. لباس‌هام رو با لباس مجلسی مشکی‌رنگ که عامر رستاده بود عوض کردم.
جلوی آیینه قدی ایستادم. انصافا خیلی زیبا بود. به حدی عالی روی تنم نشسته بود که انگار شخصاً برای من دوخته شده بود.
این یارو سایز من رو از کجا می‌دونست؟
سردرگم از معمای جدیدی به اسم عامر، سرم رو کج کردم و روی صندلی جلوی میز آرایش کوچیکی که توی اتاق بود نشستم. یکم ریمل استفاده کردم، یک خط چشم سیاه و کلفت پشت پلک‌هام و در آخر یه رژ زرشکی تیره روی لب‌هام زدم. موهام رو باز کردم و دورم رها کردم. فر طبیعیشون رو دوست داشتم. انگار با دستگاه فر شده بودن.
کمی از موهام رو روی پیشونیم ریختم و دست‌بند نقره‌ای که روی میز آرایش بود و اسکندر از قبل اونجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #157
مراد نگاهی از داخل آیینه بهم انداخت و لبخند عجیبی زد. با اخم چشم ازش گرفتم و به فضای بیرون از ماشین خیره شدم.
در طول مسیر صدایی از هیچ‌کس بیرون نمیومد. جالب بود که اسکندر حتی نپرسید این لباس رو از کدوم جهنم-دره‌ای پیدا کردم؛ البته اگه می‌پرسید هم جواب درستی نمی‌گرفت. بعد از چند دقیقه با تکون خوردن گاه و بیگاه ماشین از فکر بیرون اومدم و به فضای بیرون از ماشین چشم دوختم. کاملا از شهر خارج شده بودم.
متعجب به اطرافم خیره شدم. نکنه وسط بیابون مهمونی گرفتن؟
برای لحظه‌ای لبخند محوی از فکر احمقانه‌ی توی سرم، روی لبم نقش بست. نگاه خستم رو به بیابون اطرافم دوختم. حدود نیم مین بعد وارد یه جاده‌ی عجیب شدیم. کنار جاده پر بود از درخت‌های گیلاس و مجسمه‌های گرگ سیاه و سفید. با توقف ماشین جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #158
به پیست رقصی که چندتا آدم بیکار توش جولان می‌دادن چشم دوختم که با صدای شخصی به‌سمت راستم سرچرخوندم. چشمم به گارسون جوونی افتاد که با لبخند نگاهم می‌کرد.
- چیزی میل دارید خانوم؟
کوتاه جواب دادم:
- آب.
سری تکون داد و دور شد.
نگاهم رو به پیست رقص دوختم، به آدم‌های الکی خوشی که توی آغوش هم تکون می‌خوردن. به قول یگانه، دوست قدیمیم، اینجور آدم‌ها الکی خوش بودن، قاچاقی زنده!
خواستم نگاهم رو از پیست رقص بگیرم که چشمم به اون افتاد که با غزال می‌رقصید. با اخم بهشون خیره شدم. پس قرار نوبد غزال رو از این بازی بیرون نگه داره. انگار امید قربانی بعدیش رو انتخاب کرده بود. توی یه لحظه سرش رو به‌سمتم برگردوند. حتی از این فاصله هم می‌تونستم اخم روی صورتش رو تشخیص بدم. واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #159
مثل اسکندر به پیست رقص خیره شدم. امید خیلی وقت بود از محدوده نگاهم خارج شده بود. نفس عمیقی کشیدم و با کنجکاوی پرسیدم:
- چرا به این یارو عامر میگی کله‌گنده؟ مگه چیکار کرده؟ چه فرقی با شماها داره؟
نگاهش رو به چندتا دختر که با لباس‌های باز داخل پیست خودشون رو تکون می‌دادن دوخت و با حواس‌پرتی جواب داد:
- تا اون نخواد برگ از درخت نمیفته دختر، اگه آدم عاقلی باشی ازش دوری می‌کنی.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و متفکر گفتم:
- فکر کن من عاقل نیستم، چی میشه؟
خواست جوابم رو بده که صدای شخصی مانع شد:
- من از آدم‌های بی‌پروا و نترس خوشم میاد؛ پس احتمالاً تنها کسی باشی که چشم‌هام رو روی حرف‌هات می‌بندم.
متعجب سرم رو بلند کردم و به مرد جوون و هیکلی که روبه روم ایستاده بود چشم دوختم. یه مرد حدودا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #160
به چشم‌هاش خیره شدم. شاید می‌خواستم هدف پشت اون چشم‌های سیاه رو بخونم؛ اما نگاهش به حدی نافذ بود که نمی‌شد هیچ چیزی رو ازش خوند.
آب دهنم رو آروم پایین دادم و ادامه دادم:
- چطور اون جعبه رو فرستادی به ویلای اسکندر؟
لبخندی به روم زد.
- آدمی مثل اسکندر برای من عددی نیست، می‌تونم توی پنج دقیقه از دنیا محوش کنم.
پوزخندی به غرور توی چشم‌هاش زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. به پیست رقـ*ـص خیره شدم؛ اما اون ثانیه‌ای نگاهش رو ازم جدا نمی‌کرد.
چند ثانیه به سکوت گذشت که صدای آرومش توی گوشم پیچید:
- خیلی بهت میاد.
متعجب و با اخم سرم رو به‌سمتش برگردوندم و به چشم‌هاش خیره شدم.
لبخندی زد و به لباسی که خودش فرستاده بود اشاره کرد.
- وقتی انتخابش کردم فکر نمی‌کردم تا این حد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا