• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 229
  • بازدیدها 8,208
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #171
نفسم رو کلافه بیرون دادم. واقعا آدمی نبود که بشه از چشم‌هاش چیزی خوند.
اخمی کردم و لب زدم:
- اینجوری نگاهم نکن.
بدون اینکه نگاهش رو برای لحظه‌ای از چشم‌هام جدا کنه پرسید:
- چجوری نگاهت نکنم؟
به چشم‌هاش اشاره کردم و با اخم جواب دادم:
- همینجوری که داری نگاه می‌کنی، اصلا خوشم نمیاد.
آروم خندید و با لحن جالبی لب زد:
- چیزی هم هست که تو ازش خوشت بیاد؟ یا کلا نسبت به همه چیز از این جمله استفاده می‌کنی؟
سرم رو از روی تاسف تکون دادم.
- حالا می‌فهمم اون خوشمزگی آرمین و آرمان از کجا نشات می‌گیره.
آروم خندید. با چشم‌های براق گفت:
- قبول کن درصد خوشمزگی اون دوتا از من خیلی بیشتره.
زیرلب« اوهومی» زمزمه کردم و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #172
می‌تونستم تمام کارهایی که توی گذشته انجام داده بود رو فراموش کنم؟ پوزخندی زدم. حتی اگه من اون رو می‌بخشیدم، اون هرگز دست از انتقام مسخرش نمی‌کشید، اون حرص و نفرتی که چهار سال توی نگاهش می‌دیدم، پایانی جز تباهی نداشت.
عشق یک‌طرفه‌ی من، برای خوب کردن حال اون کافی نبود؛ حتی اگه کافی هم می‌بود، دیگه عشقی نداشتم که بخوام به پای اون بریزم، دیگه احساسی برام باقی نمونده بود. شمعدونی‌های دلم رو آفتاب سوزان زمستان خشک کرد و دلم بدون اون شمعدونی‌ها یه جنگل متروک شد.
چشم‌‌هام رو به در اتاقی که به من اختصاص داده شده بود دوختم. چند دقیقه بود که بدون حرکت روبه‌روی در ایستاده بودم و به در بسته خیره شده بودم. در اتاق رو آروم باز کردم و بعد از وارد شدنم به اتاق پشت سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #173
***
با صدای تقه‌ای که به در خورد چشم‌هام رو باز کردم. دیشب هم با حضور پر رنگ خاطرات تلخ و شیرینم صبح شده بود. مثل همیشه تکرار پشت تکرار.
با چشم‌های خوابآلود روی تخت نشستم.
تقه‌ی دیگه‌ای به در اتاق خورد.
با صدای گرفته‌ای لب زدم:
- بیا تو.
خدمتکار با سینی حاوی صبحونه وارد اتاق شد و سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت. بدون هیچ حرفی بیرون رفت. جالب بود، من حکم زندانی رو داشتم؛ اما با این وجود مثل یه پرنسس باهام رفتار می‌‌شد.
پوزخندی زدم و لیوان شیر رو از داخل سینی برداشتم، محتوای داخل لیوان رو یه نفس سرکشیدم و لیوان رو روی عسلی گذاشتم.
احساس ضعف می‌کردم؛ اما مثل همیشه هیچ میلی به غذا نداشتم؛ مخصوصا که صبحونه برام وعده‌ی غذایی نبود، عادت به صبحونه خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #174
اخمم شدیدتر شد. لگدی به سنگ ریزی که جلوی پام بود زدم و اسمش رو زمزمه کردم:
- آرمین!
- جانم!
لرزش ناشی از نگرانی رو به خوبی از صداش می‌فهمیدم. آرمین نمی‌تونست احساساتش رو پنهان کنه، درست برخلاف آرمان که همیشه خونسرد و آروم بود.
آهی کشیدم و کلافه درحالی که آروم قدم می‌زدم ادامه دادم:
- می‌دونی نمی‌تونم؛ پس این همه سماجت برای چیه؟
انگار حرفم آتیشی شد روی یه کوه زغال داغ. با حرص و صدای بلندی پرسید؟
- نمی‌تونی؟ یعنی چی که نمی‌تونی؟
چشم‌هام رو روی هم فشردم و جواب دادم:
- نمی‌تونم، الان نمیشه.
با صدای بلندی عربده کشید:
- چرا نمیشه؟ فکر کردی اگه عامر حرفی بزنه اون پیر-پاتالای احمق می‌تونن روی حرفش حرف بزنن؟ تو فقط کافیه اشاره کنی، همین الان چندتا ون می‌فرسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #175
هر آدمی که سعی می‌کرد با من حرکت کنه، در آخر صدمه می‌دید؛ پس اینقدر بد بود که نمی‌خواستم صدمه دیدن شخصی رو ببینم؟ این همون خودخواه بودن بود که آرمین می‌گفت؟
نفسم رو عمیق بیرون دادم. سرد و جدی لب زدم:
- به عامر پاکسار بگو بیاد پشت شنود.
بحث رو تموم کردم؛ چون اون درک نمی‌کرد. فایده‌ای نداشت چندبار براش توضیح بدم، اون هرگز ترس‌های من رو نمی‌فهمید.
مکثی کرد. بعد از چند ثانیه بدون هیچ حرفی شنود رو محکم روی سطحی انداخت و رفت. این رو از صدای کوبیده شدن شنود به سطحی چوبی متوجه شدم. آهی کشیدم و پایین درختی نشستم، کمرم رو به تنه‌ی درخت تکیه دادم و به نقطه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #176
با خنده گفت:
- بابا یه سلامی، علیکی، یه حالت چطوره‌ای؛ یعنی هنوز خون تماست خشک نشده کار میدی بهم؟
با حرص صداش زدم:
- آرمین!
با شیطنت خندید.
- خیلی خب بابا، آروم باش، الان می‎فرستم برات.
مکثی کرد و انگار که متوجه موضوعی شده باشه، با شک پرسید:
- چرا نفس نفس میزنی؟
چشم‌هام رو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا نفسم چاق بشه. به دیوار شیشه‌ای پشت سرم که یه سوپرمارکت بود تکیه دادم و جواب داد:
- کیفم رو زدن.
- چی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #177
اخم ملایمی بین ابروهام نشست. از همین الان هم می‌تونستم تصور کنم چجور زندگی داشتن.
از پشت در صدام رو بالا بردم:
- یه لحظه میایین دم در؟
صدای کشیده شدن دمپایی رو کف حیاط شنیدم. چند لحظه بعد در حیاط باز شد و چهره‌‌ی مهربون و درخشان زن مسنی روبه‌روم قرار گرفت.
- جانم مادر؟ کاری با من داری؟
مهربونی خالصانه‌ای که توی چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ش موج میزد، باعث شد لبخند صمیمانه‌ای روی لب‌هام بشینه. با لحن ملایمی جواب دادم:
- ببخشید مزاحم میشم. با اون پسری که اومد داخل کار دارم؛ میشه بگین بیاد؟
متعجب نگاهی به سرتاپام انداخت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #178
بدون اینکه نگاه خیره‌م رو ازش بگیرم قدمی به‌سمتش برداشتم که با ترس عقب پرید. قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم، به التماس کردن ادامه داد:
- خانم خواهش می‌کنم. من باید مراقب ننم باشم. خواهرم هم هست؛ باید مراقب اون هم باشم. لطفاً به پلیس تحویلم نده، التماست می‌کنم.
به حدی رنگش پریده بود که ترسیدم غش کنه بیوفته روی دستم.
لبخند کوچیکی زدم و با صدای آرومی گفتم:
- اول کیفم رو بیار، بعد صحبت می‌کنیم.
سریع سرش رو تکون داد و به‌سمت خونه دوید.
نگاهم رو به گوشه کنار حیاط دوختم. دیوارها قدیمی و پر از ترک بودن. یه حیاط نقلی که پر بود از وسیله‌های جورواجور، نوددرصد وسیله‌ها آشغال بودن. نگاهم رو به ساختمون کهنه خونه دوختم. به نظر نمیومد بیشتر از یه اتاق و یه آشپرخونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #179
صدای بم و مردونش کمی نگران به نظر می‌رسید.
- خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
بی‌توجه به سوالی که پرسید، لبم رو گزیدم و گفتم:
- باید زودتر رضا رو پیدا کنم. صبرم داره تموم میشه.
نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. انگار خیالش از بابت من و حالم راحت شده بود.
با کلافگی سرم رو به تنه درخت تکیه دادم. صدای آرومش توی گوشم پیچید:
- لازم نیست خودت رو اذیت کنی، آدم‌هام رو فرستادم تا همه جا رو دنبالش بگردم. خیلی زود پیداش می‌کنیم؛ پس تو فقط باید بابت خودت نگران باشی، به چیز دیگه‌ای فکر نکن.
اخمی بین ابروهای کوتاهم نشست. رضا از همه مهم‌تر بود؛ اما اون جوری حرف می‌زد که انگار من از همه مهم‌تر هستم.
صدام کمی خش دار و عصبی شد:
- تا کی؟ هوم؟ تا کی قراره منتظر بشینم تا آدم‌هات پیداش کنن؟ صبر من حدی داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/5/20
ارسالی‌ها
285
پسندها
4,681
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #180
صدای آرمین از پشت شنود به گوشم رسید.
- بابا این دیگه چه مخیه؟ فکرش رو می‌کردم که خیلی باهوش باشه؛ ولی این یکی دیگه هیج‌جوره توی کتم نمیره پسر. فقط توی یک دقیقه کل نقشه رو ریخت!
صداش خیلی ضعیف؛ احتمالاً سعی کرده بود با چسبیدن بیخ گوش عامر، حرف‌هامون رو بشنوه.
عامر که انگار از حرکت‌های خودسرانه من به ستوه اومده بود، خفه شو ای نثار آرمین کرد و با صدایی عصبی روبه من گفت:
- ببین من رو، این کار رو نکن. میدونم نگران رضایی ولی دست نگه دار. خودم رضا رو پیدا می‌کنم، بعدش هم تو رو از ویلای اسکندر میارم بیرون. این کاری که الان می‌خوای...
حرفش رو با سردی قطع کردم و درحالی که سعی می‌کردم جلوی قدرت کلماتش کم نیارم، لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا