فال شب یلدا

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام اصلی رمان: The Winter Witch
نام برگردانده شده: جادوگر زمستانی
نام نویسنده: Kaptov Kinrade و یک فرد دیگر
نام مترجمان: دنیا (صنم اکبری)، روناهی بازگیر
ژانر: #عاشقانه #فانتزی
جادوگر زمستانی فایل انگلیسی25.png
خلاصه:
در روستای دورافتاده‌ی ویلاودیل، مردمی که زندگی آن‌ها را یک نفرین باستانی دربرگرفته، زندگی می‌کنند. این قلمرو پس از سال‌ها سرزمینی پررونق و باشکوه، حال به مدت هزاران سال است که در زمستان ابدی رنج‌ می‌کشد. محصولات کشاورزی از رشد خودداری می‌کنند. فقر و گرسنگی روز ‌به‌ روز گسترش می‌یابد. مردم می‌‌‌‌میرند و تنها شانس زنده ماندن بستگی به تجارت دارد اما تنها یک جاده‌ بین زمین‌ها و از میان کوه‌های یخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • #2
{بسم تعالی}

IMG_20200601_114633_489.jpg

مترجم عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن ترجمه خود

خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
قوانین ترجمه|تالار ترجمه انجمن یک رمان

درصورت پایان یافتن ترجمه خود در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان کار ترجمه|تالار ترجمه

برای سفارش جلد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,217
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #3
درباره‌ی نویسنده:
کارپو کینرد، از نویسندگان برنده‌ی جایزه‌ی هدر هیلدنبرند و نویسنده‌ی کتاب‌ پرفروش امروز ایالات متحده، به نام داستان تعطیلات عشق است که داستان و افسانه را با عاشقانه‌های فانتزی می‌آمیزد، تا یک افسانه‌‌ی مجذوب‌کننده ایجاد کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,217
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #4
شمشیری از جنس نور تاریکی را می‌شکافد، شمع‌ها شجاعانه در برابر شب و تاریکی نافذ سوسو می‌زنند و بعد، در یک چشم بر هم زدن، هزاران شعله به اولینشان می‌پیوندند و جنگل باستانی را که ما در آن جمع شده‌ایم، روشن می‌کنند.
بانوی ما در مقابل بزرگ‌ترین درخت سوفوس در دهکده‌مان ایستاده و دستانش را کشیده است. ردای بلندی که پوشیده است، آمیزه‌ای از پوست سپید رنگ درخت و برف زمستانی است که دنیای ما را می‌پوشاند.
صدای او خوش آهنگ و محکم است.
- هر نور به تنهایی، هیچ است. اما در کنار هم، می‌توانیم از خورشید تابنده‌تر شویم.
اهالی روستا زمزمه‌وار سخنان او را تکرار می‌کردند.
من پشت سر او، در لباس سفید خود زانو زده‌ام، موهای تیره بلند و براقم در ظاهری زیبا در پشتم قرار دارند.
سرمای سوزان زمستان بی‌پایان ما،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,217
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #5
اما من همچون بقیه فرستاده نمی‌شوم تا بمیرم.
من فرستاده می‌شوم تا بکشم.
من این را در لحظه به لحظه زندگی‌ام می‌دانستم. آموزش دیده‌ام. تلاش کرده‌ام. آماده شده‌ام و حالا زمانش فرا رسیده‌است.
زمانی که او مشغول تکمیل جشن است، من می‌ایستم تا او را ببینم. او مرا به آغوش می‌کشد و هر دو گونه خیسم را می‌بوسد.
- شعله‌های آفتاب رو در قلبت نگه دار و به خونه و پیش من برگرد، نوه‌ی عزیزم!
وقتی مادر بزرگ مرا رها می‌کند، اشک در چشمانم حلقه میزند. او مرا می‌چرخاند تا با قبیله‌ام مواجه شوم.
- امشب ما روشنایی را جشن می‌گیریم. بنوشید، بخورید و تبریک بگویید مردم من، وضعیت ما به زودی رو به بهبودی خواهد رفت.
جمعیت هورا می‌کشند، و همانطور که به من به مادر بزرگ کمک می‌کنم ردایش را از روی شانه‌های نحیفش پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,217
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #6
بعد از بار اول، هارمونی‌ها اضافه شدند و انعکاس موسیقی در سرتاسر شهر شنیده می‌شد. شهری که امشب، با میز‌هایی مملو از خوراکی و نوشیدنی تزیین شده بود. امشب مثل همیشه مراسم رقص، سرگرمی و بازی وجود داشت که تا صبح این خوش‌گذرانی‌ها طول می‌کشیدند.
این شب، شب مورد علاقه من در تمام طول سال بود. حتی در کودکی، من اجازه داشتم تمام طول شب را بیدار بمانم؛ هر چیزی که دوست داشتم بخورم و حتی وحشیانه با جادوی شب این‌ور آن‌ور بدوم.
امشب اما کمتر نوشیدم، چون من به خواب کافی برای سفر هیجان انگیز فردا نیاز داشتم. من همیشه با خودم فکر می‌کردم که آن روی قضیه چگونه می‌تواند باشد؟ این که که یک قربانی باشی، یک شب در یک جشن باشکوه شرکت کنی، فقط برای اینکه فردایش به آغوش مرگ بروی. حالا می‌دانستم. واقعا غم انگیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,217
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #7
با خودم فکر کردم:
- چی می‌بینی پرنده‌ی کوچولو؟
نگاهم را به آسمانی دوختم که با پرتوی ماه می‌درخشید و هزارهزار ستاره در آن چشمک می‌زد.
- چی می‌شنوی؟
برای اولین بار نبود که من در اطرافم تفکر می‌کردم و در فکر آینده‌ی بی زمستان فرو می‌رفتم، که چگونه می‌شود شاهد آب شدن برف و شکاف برداشتن یخ و ناپدید شدن آن شویم؟ چگونه گل‌ها و گیاهان تر و تازه در معرض نور خورشید، تغییر رنگ می‌دهند و سبز می‌شوند؟ چه احساسی خواهد داشت از سر تا پا، بدون کمک آتش احساس گرما کنیم؟
چگونه زندگی ما زیر و رو خواهد شد، اگر بتوانیم مزرعه‌ها را شخم بزنیم و دوباره و دوباره علوفه‌ها را بکاریم؟ آیا زمانی می‌رسد که بتوانیم از خود حمایت کنیم و از تجارت برای سود متقابل استفاده کنیم نه بقا؟
کل فرهنگ و روش زندگی ما از زمستان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,217
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #8
دیگر کاری برای انجام دادن من وجود نداشت و باید منتظر گذر شب می‌ماندم. هنوز هم باید غذا می‌خوردم. با ورود به شهر، سقف‌های کاه پوشیده زیر نور مهتاب موج برمی‌داشتند. اهالی روستا هنوز در رداها و شال‌های رنگارنگ خود بودند و مشعل‌های آتش در هر گوشه‌ای برای نور و گرما می‌سوختند. همه و همه مرا دعوت می‌کردند تا باز بخورم، لبخند بزنم، بخندم، و از یک شب دیگر را با افرادی که قلب‌هایشان با قلبم گره خورده بود؛ لذت ببرم.
همانطور که مردم برای خودشان گشت می‌زدند، مادربزرگم از دور نزدیک می‌شد تا فاصله بینمان را کم کند و به من برسد. احتمالا برای اینکه از من بپرسد که چگونه هستم و از من حمایت کند و راه و چاه را نشانم دهد.
مکالماتی در مورد نفرین در دور و برم می‌شنیدم؛ که اکثرا مردم داستان‌هایی را که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,419
پسندها
26,217
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #9
کادره از پادشاهی شرق به سرزمین ما آمد. قرار بود او برای آموزش من یک فصل به اینجا بیاید؛ اما سپس با مردی آشنا شد و عاشق او شد و همین او را در سرزمین ما پایبند کرد و او دیگر اینجا را ترک نکرد.
او برای من تنها یک مربی نبوده است. او این سالها دوست عزیز من هم بوده است.
نگاهم را به او دوختم که داشت به کنار همسرش می‌رفت و دخترکشان با شادی مشغول ورجه ورجه کردن و خندیدن بود. این دختر یتیمی بود که پدرش توسط آن هیولا در کوه قربانی شده بود و مادرش یک سال بعد در اثر سکته قلبی، چشم از دنیا بسته بود. حالا او یک خانه‌ی شاد داشت، اما این بدهی خونینی را که هیولا به دهکده‌ی من مدیون بود، پاک نمی‌کرد.
یک مرد جوان خوش تیپ و بلند قد، با یک بشقاب غذا و یک لیوان نوشیدنی در دست، به سمت من آمد و همین مرا از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
فصل دوم
هم‌چنان که راهم را می‌پیمایم، باد سرد و زننده است. پشت سرم، باد با چرخش برف، مسیری را که من تاکنون طی کرده‌ام، پنهان می‌کند. مدت‌ها پیش، بیننده‌ی درخت بید ویلاودیل و دوستان ویلاودیل و خانواده‌هایی بودم، که تمام زندگی‌ام آنها را می‌شناختم. همه‌ی آنها حالت امیدواری داشتند و از من می‌خواستند که موفق شوم. من نمی‌توانم آنها را سرزنش بکنم. ما مدت زیادی از نفرین شاهزاده خون‌آشام رنج کشیدیم. مردم من مستحق آن چیزی که سرنوشت برای آنها رقم‌زده نیستند. من مصمم هستم که یک‌بار و برای همیشه به آن پایان دهم.
اما بیشتر از هر کدام از آنها، چهره‌ای که بیشتر از همه دلم برایش تنگ می‌شود، مادربزرگم است. به اندازه‌ی کافی سخت بود که صورت شجاعانه‌ای در امنیت نسبی دهکده پیدا کنم، اما حال دور از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,487
عقب
بالا