فال شب یلدا

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #41
بعد از هل دادن در، دختر دیگری ظاهر شد.
کلر از اینکه می‌دید او همان دبورا دختر نایب‌السلطنه است، شوکه شده بود. این دختر چطور به قصر آمده؟
دبورا وارد شد، نگاهش به شاهزاده معطوف شد و در جای خود ایستاد.
شاهزاده ویلیام از جا برخاست، چشمانش برق می‌زد. تغییر در جو باعث شد که پیشخدمت و پری‌ها چند قدم به عقب برگردند. کلر فقط می‌توانست به جایی که شاهزاده ایستاده بود خیره و متعجب نگاه کند.
در‌حالی‌که صورت شاهزاده خشم فرا گرفته و کمی خم شده بود گفت:
- من شاهزاده ویلیام دراکون¹هستم. اینجا کارت چیه؟ من هیچ‌وقت کسی مثل تو رو اینجا ندیدم.
لب‌های دبورا لرزید اما او ادای احترام کرد و به پاهایش خیره شد.
- متاسفم برای بی‌اجازه اومدنم. شما رو فریب دادن. من باید کسی باشم که در قصر بمونم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #42
- لباسی که پوشیدی، از لباسی که دیروز پوشیده بودی یه مدل ارتقا پیدا کرده اما این واقعیت رو عوض نمی‌کنه. تو مثل من نجیب‌زاده نیستی.
شاهزاده قبل از اینکه کلر بتواند صحبت کند گفت:
- تو میگی دختر حاضر در اینجا دختر شیادیه؟ تو انتخاب شدی به جای اون به اینجا بیای؟
به نظر می رسید دبورا دستپاچه شده است.
- نه اما اون به اندازه کافی خوب نیست کنار شما باشه. من کسیم که تو می‌خوای، شاهزاده ویلیام. پدرم عمداً دختری فقیر رو انتخاب كرد تا منو از این کار فراری بده. اون می‌ترسه من به اینجا بیام اما من این کار رو نمی‌کنم. من می‌خوام ملکه تو بشم.
شاهزاده ویلیام اخم‌هایش را درهم کرد.
- ملکه من؟!
دبورا اطمینان داد:
- اگه اجازه بدید بمونم به جای اون، من مطمئنم می‌تونم نفرین شما رو نابود کنم.
شاهزاده پوزخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #43
دبورا در جایی که ایستاده بود تکانی به خود داد. چهره‌اش به جای شگفتی و برتری که لحظات قبل داشت، پر از اندوه و پریشانی شد.
سرما در اطراف آنها شدت گرفت و کلر نگران دختر نایب‌السلطنه بود. دختر ترسیده بود اما شاهزاده به نظر می‌رسید آماده است دبورا را به زندان بفرستد یا حتی بدتر! چه کسی می‌دانست چه مجازات‌هایی در اینجا اتفاق افتاده است؟
شاهزاده ویلیام دستور داد:
- مینگ، این مزاحم رو به سیاه‌چال‌ها ببر. او با ورود بدون اجازه به خونم مرتکب قانون‌شکنی شدیدی شده. وقتی زمان مناسب باشه، مجازاتش می‌کنم. هیچ وضعیتی از نافرمانی قوانین ما مستثنی نیست. بذارین اون برای دیگران که فکر می‌کنن می‌تونن این قوانین رو نادیده بگیرن نمونه باشه.
دبورا پرسید:
- مـ...منظورتون چیه؟
شاهزاده سوال کرد:
- چه بخشی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #44
شاهزاده به آرامی از پله‌های صندلی‌اش پایین آمد و با ظرافت یک ببر کوهستانی سفید حرکت کرد.
- محبوب؟ دختر حاکم؟ فراموش کردی من کیم؟ من این‌قدر دور بودم که تو دیگه حاکم خودت رو نشناسی؟
دبورا به خود پیچید و گفت:
- متأسفم.
- چطور ممکنه کسی این‌قدر حقیر تا این حد مغرور باشه؟
درحالی‌که مه سردی اطراف بدنش می‌چرخید، دبورا ناله‌کنان گفت:
- اعلی‌حضرت...من...من... .
به گریه افتاد و گفت:
- لطفاً رحم کنین. من قصد نداشتم هیچ قانونی رو نقض کنم. دارم یخ می‌زنم، من نمی‌خوام منجمد بشم. حداقل، من رو به عنوان یه مهمون قبول کنین، قول میدم بیش‌تر عصبانی‌تون نکنم. اگه فرصتی به من بدید، می‌تونم ارزش خودم رو ثابت کنم.
شاهزاده کلر را کنار زد در‌حالی‌که دبورا برای نجات زندگی خودش التماس می‌کرد. شاهزاده دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #45
مینگ با چهره‌ای مضطرب در مقابلش پرواز کرد و هشدار داد:
- کلر، از اینجا دور شو!
کلر سرش را تکان داد.
- دبورا ممکنه آدم خوبی نباشه اما سزاوار مرگ نیست.
دبورا درحالی‌که دست‌هایش را روی شانه‌های کلر گذاشته بود، التماس کرد:
- من رو نکشید.
کلر درخواست کرد:
- اعلی‌حضرت، رحم کنید.
شاهزاده به مینگ خیره شد و برای حرکت تکان داد.
مینگ اعتراض کرد:
- کلر مقصر نیست.
شاهزاده پاسخ داد:
- اون دستمو گرفت.
مینگ به کلر و سپس به شاهزاده نگاه کرد.
- شما هیچ آسیبی ندیدید. اون خوبه و شما بیش از حد واکنش نشون می‌دید.
شاهزاده پری را نادیده گرفت و دوباره به کلر چشم‌ غره‌ای رفت.
- تو حاضری کسی که بهت بی‌احترامی کرد زنده بمونه؟ اون بهت توهین کرد.
- نمی‌خوام با شخصی که می‌خواد کسی رو بکشه فقط به این دلیل که بدگویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #46
کلر نمی‌دانست وقتی صورتش تغییرشکل می‌دهد شاهد چه چیزی است و به همین دلیل عقب رفت. به نظر می‌رسید احساسات او را جریحه‌دار کرده است اما او در وهله اول قرار بود بی‌عاطفه باشد. افراد بی‌احساس به زندگی خود اهمیتی نمی‌دهند، درست است؟
پس از لحظه‌ای که انگار سال‌ها بود، شاهزاده دست تکان داد، برگشت و از پله‌ها به سمت صندلی خود بالا رفت. در آنجا نشست و پیشانی خود را مالش داد.
کلر شانه‌ای بالا انداخت و احساس کرد بدنش تحمل این همه تنش را ندارد.
دبورا درحالی‌که سرش را بلند کرده بود تا به شاهزاده نگاه کند، پرسید:
- اون دیگه نمی‌کشه؟
کلیر درحالی‌که دست‌هایش را روی دامنش می‌گذاشت، زیر لب گفت:
- من هیچ نظری ندارم.
قلبش هنوز تند می‌زد.
- می‌خواید چیکار کنین؟ می خواید من برم و دبورا اینجا نگه داشته بشه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #47
شاهزاده از تخت سلطنت خود صحبت کرد:
- اولاً كلر به جایی نمی‌رفت. تو کسی هستی که مرتکب خطا شد. اون زندگیت رو نجات داد. احترام بذار.
دبورا به سمت او نگاه کرد.
- اگه شما رو راضی می‌کنه می‌تونید بیش از شش ماه اون رو نگه دارین. من باید خونه برم. پدرم باید نگرانم باشه.
شاهزاده یک تای ابرویش را بالا داد مثل اینکه چیزی توجهش را جلب کرده.
- برای خروج عجله داری؟ تو اینجا نبودی تا ملکه من بشی؟ برای عشق من و به دست آوردن قلب یخی من نیومده بودی؟
دبورا پاسخ داد:
- شما اون چیزی نیستید که انتظار داشتم.
شاهزاده نایب‌السلطنه را تحسین کرد:
- مثل همیشه، نایب‌السلطنه‌ی من عاقلانه کسی رو برای فرستادن به اینجا انتخاب کرده.
کلر او را تماشا کرد.
- از اونجا که من به پدرت احترام می‌ذارم و کلر برای زندگیت خواهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #48
دبورا گفت:
- متشکرم، شاهزاده.
تعظیمی کرد و کلر پرسید:
- و چه اتفاقی برای من می‌افته؟
دستانش بالا رفت و دو انگشتش را به شقیقه‌اش فشار داد و گفت:
- تو اینجا با من می‌مونی، پس می‌تونی من رو خوشحال کنی. مگه به همین دلیل نیست که اینجایی؟
کلر بدون اینکه نگاهش را از چهره جذابش دور کند، پاسخ داد:
- بله.
- یه هیولا مثل من به کسی احتیاج داره که اون رو همراهی کنه، حتی اگه دوستش نداشته باشه.
چهره کلر مملو از دلخوری شد. او به جای طعنه زدن، چشمانش را به زمین انداخت و متواضعانه رفتار کرد.
- شاهزاده‌ تو رو خوشحال می‌کنم.
وقتی احساس کرد ممکن است جوابی در انتظار او نباشد، سرش را بلند کرد تا به صورت زیبا در عین حال خوفناک او نگاه کند.
- بالاخره، ما نمی‎‌خوایم افراد شما تا سرحد مرگ منجمد بشن مگه نه؟
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
فصل نه
علی‌رغم شروع سنگین و احساسی که ممکن است شاهزاده باعث شود کلر بیش‌تر از آنچه باید آنجا بماند، روزها می‌گذرد بدون اینکه اتفاق غیرمعمولی رخ دهد. به نظر می‌رسید که شاهزاده از او اجتناب می‌کند و تنها دوستانش پری‌ها است. با گذشت زمان و هر کاری که می‌خواست انجام دهد، هرگز احساس خستگی نمی‌کرد.
کلر اغلب از خود می‌پرسید که شاهزاده برای سرگرم کردن خود چه کاری انجام داده است؟ چه اتاقی داشت که مرتباً از آن بازدید می‌کرد؟ چرا او فاصله‌اش را با او حفظ می‌کرد طوری که به نظر برسد مشتاق است او را مجازات کند و بگوید که لایق عشق نیست؟

راستی، او هیچ شباهتی به آنچه تصور کرده بود نداشت. از آنچه دختران می‌گفتند خوش‌ قیافه‌تر بود. آیا او تحت‌تاثیر موجودی بی‌روح و بی‌عاطفه قرار گرفته بود؟ او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #50
مینگ به طرف کلر پرواز کرد. روی شانه‌اش فرود آمد و کفت:
- تو دوباره با خودت حرف می‌زنی؟
کلر صاف ایستاد و دانه‌های عرق پیشانی‌اش را تمیز کرد.
مینگ خندید و گفت:
- روی پیشونی و گونه‌هات آردی شده.
- بعد از ورز دادن خمیر، صورتم رو می‌شورم.
کارا در حال استفاده از جادو برای تکان دادن محتویات ماهیتابه با یک قاشق چوبی گفت:
- تو می‌تونی با ما در مورد چیزی که تو رو اذیت می‌کنه حرف بزنی.
کلر آهی کشید.
- من در این فکر بودم چطور می‌تونم شاهزاده رو خوشحال کنم، وقتی حتی صورتش رو نمی‌بینم؟
پریان نگاهی به هم رد و بدل کردند.
تاشا اولین کسی بود که صحبت کرد.
- تو می‌خوای اون رو بعد از کاری که تو اتاقش باهات کرد، ببینی؟
- مگه اون چیکار کرد؟!
کارا پاسخ داد:
- اون تقریباً می‌خواست تو و دختر دیگه رو بکشه.
کلر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,488
عقب
بالا