- ارسالیها
- 440
- پسندها
- 3,287
- امتیازها
- 17,773
- مدالها
- 5
- نویسنده موضوع
- #11
همان گونه که تو خودت بر من عجیب گشتی!
آه
آهی از حسرت دوست بر کف جانم بُوَد.
ای که نمیسوزاندی کاش، دلم را!
ای که حسرت بخورم
بـــه
که با خنده تو زجر کشم
جان بر کف دستم
گریه به چشمانم
خون بر دلم
میروم
میروم...
تا که برگردم و دستم پر باشد!
در آن روز من به تو بخندم نه تو برمن!
روزگار است دگر
همانگونه که گفتند:« روزگار یک نمیماند!»
روزی من به دام عشقت گرفتار شدم
حال بنگر من چگونه بر تخت سلطانی بنشینم!
بنگر که حاجتم نزدیک است!
خدا خوب میداند!
آه
آهی از حسرت دوست بر کف جانم بُوَد.
ای که نمیسوزاندی کاش، دلم را!
ای که حسرت بخورم
بـــه
که با خنده تو زجر کشم
جان بر کف دستم
گریه به چشمانم
خون بر دلم
میروم
میروم...
تا که برگردم و دستم پر باشد!
در آن روز من به تو بخندم نه تو برمن!
روزگار است دگر
همانگونه که گفتند:« روزگار یک نمیماند!»
روزی من به دام عشقت گرفتار شدم
حال بنگر من چگونه بر تخت سلطانی بنشینم!
بنگر که حاجتم نزدیک است!
خدا خوب میداند!