***
گمان کنم من همان خودکار شاعر دیوانه باشم که صبح خوابش میبرد، با یک تفاوت...
شاعر دیوانهام دیگر شعر نمینویسد،
شعرها گاهی شیرین و گاهی تلخ هستند،
اما من مدام درد میکشم.
***
کاش چشمان زندگیام کور نبود،
شاید میتوانست دستان دراز شده شادی را ببیند، تقلایی کند برای...
شادیها میگذرند، دستهایشان را رها نکن، دنیای جای بزرگی برای کودک خوشحالی است.
اگر گمشده باشند، پیدا کردنش صبر ایوب میخواهد و بیتابی یعقوب.
***
یخ درون چشمانم درحال ذوب شدن است، اینها اشک نیست میدانم.
اشک از قلب میآید اما...
قلب بیچارهام چند صباحی میشود که مرده.
لحظه ورود مرگ به رگهایم دردناک بود.
***
آسمان شهر فرسودهتر از همیشه آه میکشد
گویی مرگ در ریههایش دمیده
سینهاش خسخس کنان در اوج بینهایت حرکت کرده و گاهی اشک میریزد
عجب دل پری دارد، از اشک هایش سیل به راه میافتاد.
***
خندهدار است عزیز، شکل این روزهایم...
مردمان لال میخواهند مرا
نعرههایم در گلو حبس شده
مادرم دست میکشد روی سرم، چیزی بگو؟!
چه بگویم جان دل؛ رسم شده تیغ و خنجر، چپ و راست روی تنم نقشه شده.