متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت عشق نوشته های یک ماه و اندی| soranکاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Soran
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 2,975
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #1
عشق نوشته‌های یک ماه و اندی
نویسنده: soran
ویراستار: ROSHABANOO
6clz_%D8%B9%D8%B4%D9%82_%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87.jpg


بودن،
فقط عاشق بودن نیست!
ترکیبی از چهار حرف است که هر کدام، چونان اکسیری زندگیت را تحت شعاع قرار می‌دهند…
عاشق بودن از روزهای خوب و بدش شروع می‌شود و تعمیمش، ادامه‌دار است…
ای کاش، می‌شد همه‌ی عاشقانگی‌ها را در یک ″ماه″ خلاصه کرد…
دقت کرده‌ای عاشق بودن و عاشقانگی کردن، مثل ماه است؟!
گاهی وقت‌ها زیر ابر پنهان می‌شود که نشاید کسی از حال و احوالش خبردار شود…
گاهی هم، خود را به نمایش می‌گذارد و گاهی هم، نیم‌رخش را نشان می‌دهد…
من همه‌ی آن را در یک ماه و اندی خلاصه می‌کنم،
ای عشق‌ترین معشوق من…
″تقدیم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #2
«بیا…»

بیا عاشقانه کنار هم بنشینیم،
من برایت دم کرده‌ی بابونه می‌ریزم و تو، مرا به لبخندی مهمان کن!
از همان لبخندهایی که از عسل هم شیرین‌ترند…
همان خنده‌هایی که اگر نباشند، موهایم رنگ مروارید دندان‌هایت می‌شوند!
اصلاً می‌خواهی نخند!
آخر تو می‌خندی و من می‌روم به دیاری که برگشت ندارد…
البته، منظورم را اشتباه نفهمی گریه کنی! نه!
فقط موهایت را از چنگ باد رها کن؛ آخر می‌ترسم، باد خرمایی موهایت که زیر نور مهتاب می‌درخشند، از من بگیرد...
بی‌خیال تمام این خزعبلات من شو!
فقط بیا با عطر دمنوش م**س.ت شویم!
البته تا بوی عطر زنانه‌ات اینجا را گرفته، ما را چه به بوییدن عطر دمنوش...
م**س.ت‌کننده‌ی قلبم هم که می‌دانی چیست؟!
همین چشم‌هایت که دم به دقیقه، اقیانوس می‌شوند و مرا در خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #3
بیا روی کشتی رویاهایمان باشیم!
روی آن بایستیم و به تلألو نور خالص مهتاب روی امواج دریا بنگریم!
نیم‌رخت در زیر نور مهتاب دیدنیست…
آنچنان شیرین است که شاید، با دنیا هم آن را عوض نکنم!
نه… نه… اشتباه گفتم!
آخر می‌دانی، می‌گویند دنیا کوچک است و زود هم تمام می‌شود!
راستش را بخواهی، آنقٙدَر عاشقت هستم که حتی شیدایی دیدارت را هم، با تمام مخلوقات عوض نمی‌کنم…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #4
قلم و کاغذی در دستت می‌دهم، خودم هم قهوه در دست می‌گیرم، به شیشه‌ی بخار کرده نگاه می‌کنم و می‌گویم:
-بنویس!
متعجب که نگاهم می‌کنی، انگار چشم‌هایت می‌خواهند مرا با خود ببرند اما کجا را نمی‌دانم!
خوب که نگاهم می‌کنی، می‌گویم:
-قصه‌ی عاشقی را...
متعجب‌تر می‌شوی، کمان ابروهایت را بالا می‌اندازی و آماده‌ی پرتابشان می‌شوی که سریع می‌گویم:
-قصه‌ی عاشقی‌مان را بنویس!
پوزخندی می‌زنی و می‌گویی:
-مگر من و تو عاشقیم!

آری، قصه‌ی عاشقی این است، وانمود می‌کند دوستت دارد! قربان صدقه‌اش می‌روی اما می‌گوید:
-مگر من و تو عاشقیم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #5
به چهره‌ی رنگ و رو پریده‌ام نگاه کن!
می‌بینی!؟
حتماً با خودت می‌گویی "کنارش زدم! نابودش کردم، تمام شد، مرد!"
اما من تازه جان گرفته‌ام عزیز جانش…
تازه جانِ گرفتن جانِ عزیزت را گرفته‌ام!
یادش بخیر، یاد همان روزی که دسته گل‌هایی که هدیه‌ات کرده بودم، پس فرستادی؛ گل‌هایی که روی برگ‌هایشان هم، بوسه نثارت کردم…
اما می‌دانی؟!
خیلی چیزها لیاقت می‌خواهد؟!
لیاقت هم انسان لایق می‌خواهد....
لایق هم کسی‌ست که جان بدهد اما جان نگیرد. دل که می‌دهد، دل که به او می‌دهند، له نکند…
عاشق بودن هم لیاقت می‌خواهد…
مثل بوسه‌های عاشقانه نیست که به هر بی سراپایی برسد…
عاشق بودن شأن می‌خواهد…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #6
چه قدر دوست داشتنی می‌شوی، وقتی نگاهم می‌کنی…
انگار هیاهوی دنیا، به یک‌باره کنار می‌رود و فقط من و تو می‌مانیم؛
البته، تو انگار زیاد هم خوشحال نیستی!
روی پیشانیت عرق لانه کرده، معشوق من!
آخر دنیایم به تب و تاب می‌افتند، وقتی ناراحتی!
چرا به زبان نمی‌آوری غم‌هایت را الهه‌ی بهشتی، درد‌هایت را اشک کن و بیرون بریز…
بیرون که ریختی، آن گاه نگاهم کن!
مبادا دو کوزه‌ی عسلت را از من بگیری، ناز بانو…
آخر به قول بزرگ علوی:
_چشم‌هایت عمق فاجعه است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #7
گوش کن!
می‌شنوی!؟
صدای نم‌نم عاشقیست…
صدای پچ‌پچ‌های عاشقانه است!
صدایی که تا هست، هست و اگر نباشد، دگر هیچ نیست…
انگار قدم زدن زیر باران، کار همه‌ی عاشق‌هاست اما نمی‌دانم چرا من م**س.ت باران نمی‌شوم، جانای من…
من م**س.ت جمالت می‌شوم، آرزوی دست یافتنی!
انگار با ماه قرارداد بسته‌ای وقتی نیست، تو به جایش بایستی…
حیف که آسمان قبول نمی‌کند، منظومه‌ای کوچک شوم در آن و کنار تو پاسی از شب بنشینم، ای سروناز کوی هخامنشی!
می‌دانی؟! حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم، تو همان درختی هستی که ریشه‌هایش مایه رحمتند و شاخه‌هایش باعث عفتند و خودش، متمم برکت!
درخت من، بیا در زیر نور مهتاب شاخه‌هایت را نشان بده، سایه‌ی شاخسارت که بر زمین بیفتد، من از دیار بند کشیده‌ام، همان سایه را با قل و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #8
انگار زمین کویر می‌شود، وقتی چشمه‌ی کوثری مثل تو را ندارد، ای رحمت آسمانی!
از ابرهای مهربانی باریده‌ای و از خورشید مهر نشأت گرفته‌ای، ای سودای عاشقانگی‌هایم!
بیا سور سورانگی‌هایم شو، ای گهواره‌ی محبت که خواب پر رویای زندگیم بسته به توست...
دوستِ دوست و یارِ یارانگی‌هایم!…
من در تلألو امواج چشمان تو غرق می‌شوم؛ اگر، وقتی از عمرم کنارت نگذرد، آینه‌ی زیبایی خدا…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #9
شده‌ام شهری از آشوب!
آخر می‌دانی، چند وقتی است که نیستی، نبودنت انگار آتش می‌زند به شهر آشوب درونم،
خرمن گیسوان دخترکی تنها را می‌سوزاند و افکارش را به آتش می‌کشد…
آن میان، مادری با فرزندش می‌دود و پیری عجوز هم به قبله‌اش پناه می‌برد!
وقتی نیستی شهر آوار می‌شود، سِودای زندگی!
شهر درونم را به آتش نکش، مهربان من! برگرد و نگذار موهای دخترک درونم، به آتش کشیده شود!
برگرد و نگذار مادری بی‌فرزند شود!
برگرد و نگذار پیری، لحظه‌های آخر عمرش را نگذرانده برود…
برگرد ای معشوق ماه…
برگرد ای شیدای شیدایی من…
برگرد ای تعمیم عشق من…
برگرد ای…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
232
پسندها
3,440
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #10
پرده‌ها اسیر باد شدند!
صدای جیرجیر پنجره هم، سکوت کویر گون خانه را می‌شکند…
آن میان، ردپای مردی سالخورده را می‌بینم…
مردی که به انتظار کسی که نیست، نشسته!
کسی که نیست و نخواهد آمد…
اما انگار دلش می‌خواهد فقط یک بار دیگر، رخ معشوقش را در سایه‌ی ماه هم که شده، نظاره‌گر باشد!
کسی که پاکیش به عشقش می‌ارزد و آرزوی دیدارش هم که آرزوست!
فقط دلم به حال آن پیر سال می‌سوزد که چگونه، چشم‌های خشک‌شده‌اش را از در نگرفته، روی صندلی گهواره‌ای‌اش نشسته، به گلدان خالی روی پنجره‌ی شکسته نگاه می‌کند و گوش‌هایش را به صدای باد می‌سپارد تا شاید کسی، روزی، جایی، خبری از او بیاورد…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا