روی سایت عشق نوشته های یک ماه و اندی| soranکاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Soran
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 2,629
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
قصه‌ی زندگی بعضی از آدم‌ها، شده قصه‌ی آسمان!
بعضی‌ها مثل زحل زیبایند اما جایی برای زندگی ندارند!
بعضی هم مثل ناهید، آنقدر خون گرمند که کنارشان آب می‌شوی!
نیمی هم مثل بهرامند؛ زیبا هستند ولی آنقدر خشکند که کنارشان دوام نمی‌آوری!
بخشی هم مثل زمین، شلوغ و پر دغدغه هستند؛ آنقدر که نه تو در دل آن‌ها جا می‌شوی، نه آن‌ها در دل تو!
اما نمی‌دانم تو چرا مثل هیچ کدام نیستی، نازنین من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بوی عود روی طاقچه،
شمع روشنی که نیمچه دودش روی عکست افتاده!
همان عکسی که دست‌های ظریف زنانه‌ات را روی چانه‌ات گذاشته‌ای و آبشار موهایت هم به دریا سپرده، به افق خیره‌ای…
چشمهایت هم نم‌نمک می‌خندد اما خنده‌ات، با نوار مشکی کنار عکست و حلوای روی طاقچه همخوانی ندارد!
نکند واقعاً می‌خواهی همیشه در قاب عکس بمانی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
نمی‌دانم چرا هر چه می‌خواهم از تو بنویسم؛ نه عقلم کار می‌کند، نه دستم قلم به خود می‌گیرد و نه زبانم چیزی می گوید!
انگار سخن تو که به میان می‌آید، همه لال می‌شوند.
تا تو در سایه سار آفتاب، زیر درخت انگور، کنار رود کوثر نشسته‌ای، کسی حرفی برای گفتن ندارد…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
درست همین جا،
چند وقت پیش،
روبه‌روی‌ همین در چوبی،
در همین کافه،
رو به من،
آرام زمزمه کردی:
″مگه می‌تونی از خود واقعیت فرار کنی؟!″
و من حالا می‌فهمم، چه گفتی!
بطن بعضی‌ها مثل من می‌شود، آشیانه‌ی موریانه‌ها!
کم‌کم درونت را می‌خورند و چیزی که از تو باقی می‌ماند، هیچ است!
و تنها حرفی که برایشان باقی می‌ماند این است که ای کاش، می‌شد از خود واقعیت فرار کرد و به جایی پناه برد که زیر سقف آسمان، کنار بهاری چون تو، مهمان نسیمی ملایم شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
وارد خانه که می‌شوم و صدای خنده‌هایت نمی‌آید، می‌دانی چه می‌شود؟!
تلخ‌تر از قهوه اسپرسوهایی که هر شب برایم می‌آوردی، گوشه‌ای بغ کرده می‌نشینم تا شاید فرجی شود و برگردی…
آخر می‌دانی، من عاشق شنیدن صدایت هستم، حتی اگر کوتاه باشد!
عاشق آن وقتم که آرام روی تختت خفته‌ای و من، فقط چهره‌ی تو را می نگرم و نقاشش را صد هزاران آفرین می‌گویم...
وقتی نیستی؛ انگار خانه، مسکن ارواح می‌شود!
می‌شود اقیانوسی از مردگان!
مردگانی که هرگز از قبر بر نخواهند شد!
و من، تنها کارم این می‌شود که روی مبل بنشینم و زانوی غم بغل بگیرم، تا تو بیایی…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
خوب که فکر می‌کنم،
می‌بینم انگار ثانیه‌های زندگی، می‌خواهند مرا به دار دقیقه آویزان کنند و با عقربه‌ی ساعت، چهار پایه از زیر پاهایم بکشند…
انگار لحظه‌لحظه زندگیم، خلاصه شده در بدبختی و بیچارگی…
انگار کل تقدیر رقم می‌خورد در دار مجازاتی که نامرئیست…
اصلاً انگار کسی نمی‌خواهد به جاده‌ی سبز میان من و تو نگاه کند؛ فقط می‌خواهند مسافتی را ببینند که تا چندین فرسخ، میان من و تو ادامه دارد…
انگار چشم‌هایشان را به روی جاده‌ی سبز و درختان بلوط و بوی خوش نسترن‌ها بسته‌اند؛ فقط می‌خواهند مرا در میان ثانیه‌ها زندانی کنند…
حکم اعدام من هم که صادر کرده‌اند، دیگر حرفی برای گفتن نیست…
ای کاش کمی…
فقط کمی…
به جاده‌ی سبزی خیره می‌شدند که آخرش، من و تو روی پل رویاهایمان، در زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
گاهی اوقات انسان کم می‌آورد…
دلش پر می‌شود از حرف‌هایی که نمی‌تواند بزند و سیلابی به پا می‌کند که کویر خشک صورتش را سیراب کند…
من هم دلم پر است، از گفتنی‌هایی که باید گفته می‌شد و به جای آن، در دل پرورانده شد، جوانه زد و بزرگ شد. میوه‌ای داد از جنس درد که دلم نتوانست تیغ‌های رویش را تحمل کند، همانجا بود که دیگر نتپید و از من مرده‌ای متحرک ساخت؛ اما…
در همان تاریکی، نور امیدی با عشق دست‌هایش را روی گلبرگ‌های میوه‌ام کشید و سبزینه‌هایش را سبز کرد…
ای کاش می‌شد، نورها هیچ وقت خاموش نمی‌شدند اما نمی‌دانم چه حکمتیست که حتی ستاره‌ها هم، روزی خاموش می‌شوند…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
«شب…»

شب برای من شب نیست،
شب برای من، فقط روحیست وهم‌آور که می‌خواهد بگوید ″یادت باشد من از تو قوی‌ترم!″
انگار دوست دارد، تلویزیون قدیمی خاک گرفته‌ی ذهنم را گرد از رو ببرد و یادم بیاورد کیست!
می‌خواهد بگوید، چگونه عشق را به باد خرابات می‌برد و دودمان بر باد می‌سپارد…
شب برای من، شب نیست؛
من مثل همه راحت با روح شب کنار نمی‌آیم…
آخر من او را می‌بینم…
من روحی را می‌بینم که می‌خواهد جهنم زندگیم را به زمهریری تبدیل کند که کهربای چشمان تو، با کرشمه‌ای ناز، منی را اجیر خود کرده، در آتش یخ بسوزانَدَم…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
«من…»

من!
نه اویی هستم…
نه تویی خواهم بود…
نه با شما خواهم بود و نه با ایشان خواهم زیست…
من همان من همیشگی هستم،
همان که اگر چه عاشقانه‌نویس خوبی نبود و قلم و کاغذی هم نداشت اما…
قلمی یافت از نیزار عشق…
مرکبی از سیاهی چشمان یار
و دواتی از اشک دولت او…
دلش را هم کاغذی کرد و از عشقی نوشت که خدا می‌داند، چگونه دلبری‌هایت را در آن نادیده گرفت که مبادا، دلش یادت کُنَد و بخواهد کاغذ را به یادت بوسه باران سازد…
من با تو بود که من شدم اما
تا کی باید من بمانم، خدا عالم است!…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran

Soran

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
11/1/18
ارسالی‌ها
233
پسندها
3,443
امتیازها
16,763
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
«باران که می‌بارد…»

درست زمانی که ماه پشت ابر می‌رود،
آسمان نیلگون می‌شود و برکه‌ها بی‌تاب و تشنه‌تر از همیشه، باران را می‌طلبند.
وقتی باران می‌بارد و بوسه‌هایش را نصیب برکه می‌کند،
با صدای هر قطره باران، یاد تو می‌افتم.
می‌خواهم بوسه‌هایم را نصیبت کنم…
ای، زیبای زیبای زیبای من،
من، تشنه‌تر از برکه…
به امید باران…
منتظرت هستم.
درست در همان قرارگاه همیشگی که نمی‌دانم چرا، فراموشت می‌شود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Soran
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا