*** عقلم قد نمیداد... .
فقط منتظرش بودم!
با خود میگفتم امروز که ببینمش، لبخند میزند!
فقط نمیدانم چه شد در من... .
به خود آمدم و دیدم، نه او خنده زند بر من!
نه من خنده زنَم بر چیزی!
*** میترسم در خلوتِ مادر و دختریِمان رسوا شوم!
اگر مادر بفهمد که دخترِ بزرگش عاشق شده، چه میکند... ؟
یقیناً مَرا باور نخواهد کرد... .
چرا که من، عاشقِ چَشمانِ آبیِ دریاییات شدهام؛
نه آنهمه چیزی که در دست داری.
*** اولین نگاههایت را هرگز، تا زمانِ مرگ فراموش نخواهم کرد!
چرا که مدتی بعد مرا از یاد بردی... .
دیگر نگاه نکردی... دیگر صدا نزدی... دیگر شیفته نگاهم نکردی... !
اصلاً بیا بازگردیم! من هوس کردهام بچگیمان را دوباره ببینم.
آن زمانها که مرا در آغوشت، دورتادورِ حیاط میچرخاندی... .
چه شد فراموشم کردی؟ عشق خندهدار نبود... ؟
*** امشب دلم شدیداً تخس شده است... .
هوایت را طلب میکند! اجازه دارم عطرت را استفاده کنم؟
آه، بیاجازه بود... خریدنِ عطرِ گران قیمتت را میگویم!
ولی میارزید به تمامِ بو کشیدنهایم... .
در تمامِ شبهای سردم، اندکی عطرِ تو!
روی بالشتِ خیسم میزدم و تا صبح در وجودت غلت میخوردم... !
*** دلم میخواهد بیایی و لبخند بزنی... .
مثلِ قدیمها که وقتی میآمدی، آویزانِ گردنت میشدم.
چه سخت شده!
این روزهایم را میگویم که خبرِ خواستگاری رفتنهایت از هر طرف به گوشم میرسد... .
از شرمِ نگاهم نفهمیدی دوستت دارم؟
نفهمیدی عشق خندهدار نبود که من دیگر نخندیدم؟
لعنت بر چشمانِ عاشق کُشَت... !
*** بیا باهم کمی حرف بزنیم... .
آخرینبار که با یکدیگر صحبت کردیم فقط انتقاد بود!
انتقادهای تو، از منی که عاشقانه خودم را برایت پاک نگه داشتهام و منتظرم روزی بالأخره مرا ببینی؛
آن اوایل که بود... !
شیفته نگاه میکردی! خیره میشدی و لبخند میزدی!
امّا حالا... چه شد که به یکباره مرا رنجاندی؟
صبر کردی عاشقِ وجودت بشوم و بروی؟
چرا با من چنین کردی؟
تو که میدانستی بعد از لبخندت به من، دیگر نخندیدم!
چرا من را شیفتهتر کردی؟ آخر عشق که خندهدار نبود!
*** جدیداً کمتر درگیرت میشوم... .
کمتر برایت گریه میکنم... .
و کمتر خودم را به یاد دارم... !
چرا که من با خندههایم زندگی میکردم و عشق، خندهدار نبود... .