*** من با چیزهای کوچک هم پرت میشوم به گذشته... .
با دیدن یک فنجان کوچک قهوه، یک شکلات تلخ نود و هشت درصدی و حتی با دیدن رنگ آبی به یادت میافتم! و گاه آنقدر غرق میمانم که
زمانی که به خود میآیم، پر از بغض و دلتنگی شدهام.
*** باران میبارد!
نیستی و من در اتاق کوچک و سرد و تاریکم،
به یادت، به هوای وجودت و شعرِ چشمانت با ابر پاییزی میگریَم. قسمت نبود!
مگر اینکه به دست قسمت بیندازیم... .
تمام نبودن ها را؛
وگرنه که تو مردِ ماندنهایی و من دختری از تبار عاشقانههایی برای تو... .
*** غمگینم... چمدانم را خواهم بست و راهی خواهم شد!
به دیار عشق سفر میکنم، اما...
جانانِ من؟ تو حتی در چند کیلومتریِ من هم باشی، باز دوری... !
و این دوری عذاب است.
*** به هرکس گفتم میخواهمش، پوزخندی زد و چپچپ نگاهی نثارم کرد! گناه بود؟
خواستنِ تو گناه این روزهایم بوده و هست؛
دست کشیدن زِ خیالت آنقدر سخت است که، هی... .