نام اثر: قلبی که بیرون میتپد
نام نویسنده: فرزان
تگ: محبوب
ویراستار: Morf
مقدمه:
چه کسی گفته است انسان تنها یکقلب، یکمغز و یککالبد دارد؟
گاهی میتوان در بدنهای بیشماری زیست؛
کالبدهایی که خود خلق کردهای!
و قلبت را بارها و بارها درون هر کدامشان مانند دانهای از عشق، کاشتهای!
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
***
در خواب دیدمش؛
چشمانی که بازتاب هزاران اورسی رنگی بود.
و روحی که خدا تنها برای او دمید!
لبخندش افیون همهی دردهاست.
همانهایی که ضامن بهشتند!
آری، بهار در من زاده شد.
و قلبی که برای اولینبار، بیرون از کالبدم تپید.
***
هربار که میخوابم؛ در غارهای زمان، اصحاب کهف بیدار میشوند.
امروز کوچکی اما فردا هزارانبار فرق میکنی!
چشمان درشتت خندانتر میشوند.
آه، چرا ندیدهام؟
دانههای الماس، درون آن صدفهای صورتی رشد کردهاند!
وقتی بیدار میشوم...تو راه میروی!
آن پاهای کوچک و بازیگوشَت، برای تمام این جادههای بیانتها، عجولانه تلوتلو میخورند.
میدانم که هرگز برای این جدایی آماده نخواهم بود!
میدانم ترس از بلندی فاصلهها برای امروز زود است اما... .
فردا چه؟
و فرداهای بعد از آن!
جادههای لعنتی... .
مارهای پر پیچوخمی که به من نیش میزنند!
***
آن لحظه که حروف با تو به گفتوگو نشسته بودند را به یاد داری؟
زمانی که دلبرانه گفتی «بابا»
نمیدانستی کلاغهای سیاه حسد، قیلوقال پرستند؟!
و پرواز رعب انگیزشان، هوای چشمانم را به گرد و خاک مینشاند اگر بابا، تو را...مرا به آغوش نمیکشید و سرود شاد شوق سر نمیداد.
و تو ای جانان من، آگاهتر به جادوی لبخندهای مردانه بودی!
آن نوای بمِ خورشید که سایهای از گرماست و کلاغها در برابر نورش لال میشوند.
***
اگر رشته اتصالمان را بریدند امواج احساسمان گسستنی نیست.
ما...ورای بینش آدمها،
فراسوی منطق فلسفهها،
به هم سنجاق خواهیم بود.
به همین سبب...آنگاه که در پس مرزبندیهای بیارزش تَن، واژهی سهحرفیات را روی موج اشک تلگراف میکنی؛
سوار بر تکتک رشتههای پیامرسانم، آن کلمه را درد خواهم کشید.
گویی آنکه به خود بیشتر میپیچد و رنج میکشد من باشم؛ رشتههای درد به دور ریههایم کِش میآیند و تنها زمانی که آرام شدی؛ نفس کشیدن را دوباره از سر خواهم گرفت.
***
در میان فرشتگان خدا، همان ابلیسم که بر انسان سجده نکرد اما اصالت این داستان بعد از آفرینش تو، زیر سوال خواهد رفت.
ابلیس بر تو سجده کرد. دستان بخیلش، عشق را درون پارچه سفید صداقت پیچید؛ و تمام دارایی من قلبم بود که آن را نیز به تو بخشید؛
چه باک!
تمامش برای تو بتپد، تویی که آنِ منی!
***
نور، نامِ نگاه توست.
و وام داری حریر و حرا، لطافت پوست.
میدانی...؟
موهایت بوی دریاست.
موج به موج،
در شانههایی که به دل آب میزنند.
لبهایت برای گفتن هزاران «دوستت دارم» آفریده شد.
آنگاه که کبوتری سفید، بر آشیانه قلبت خانه ساخت.
***
اگر از تو پرسیدند«چه ماهی، چشم به جهان گشودی؟»
بگو، آنهنگام که طبیعت تور سپیدی به سر شاخهها نشاند و باد صبا هلهلهکنان خلعت نو آورد؛
من همان میهمانی بودم که از پایکوبی پرستوها جا ماند!
و این دیر آمدن، تنها به خاطر انتظار معصومانهای بود که در آن، گوشوارههای گیلاس میرسید.
***
باید در تولد یکسالگیات میگفتم:
- دخترکم؛
اکنون یکبهار، یکتابستان، یکپاییز و زمستان را دیدی اما...!
زین پس همه چیز جهان پر از شگفتیهای نادیدهای است که چشمان روشنت به آن رنگ خواهد داد.
به جای آن کلیشهی معروف، به تو خواهم گفت:
- دخترکم؛
هیچگاه نخواهی توانست دوبار، در آغوش زلال رودخانه شنا کنی؛ چرا که آبهای زمان، بیوقفه...جاری است!