***
هربار که میخوابم؛ در غارهای زمان، اصحاب کهف بیدار میشوند.
امروز کوچکی اما فردا هزارانبار فرق میکنی!
چشمان درشتت خندانتر میشوند.
آه، چرا ندیدهام؟
دانههای الماس، درون آن صدفهای صورتی رشد کردهاند!
وقتی بیدار میشوم...تو راه میروی!
آن پاهای کوچک و بازیگوشَت، برای تمام این جادههای بیانتها، عجولانه تلوتلو میخورند.
میدانم که هرگز برای این جدایی آماده نخواهم بود!
میدانم ترس از بلندی فاصلهها برای امروز زود است اما... .
فردا چه؟
و فرداهای بعد از آن!
جادههای لعنتی... .
مارهای پر پیچوخمی که به من نیش میزنند!