***
اگر گاهی قلبت شکست...از تنت بیرون بیا!
خود تنهایت را مادرانه در آغوش بگیر.
دستی به موهای طلاییات بکش و آنگاه دوباره باز گرد.
همهی آنهایی که تا ابد تو را خالصانه میخواهند؛ در اجتماعِ یکمفردِ وفادار جمعاند.
اول شخصی به نام خدا!
***
میدانم که خدا اینجا است. در چشمان تو آنگاه که میپرسی خدا کجاست؟
خدا، شاپرکی است که هر صبح به گلهای حیاط سر میزند.
خدا، ابرهای بهاری است که خنده کنان عابرانِ عجول را خیس میکند.
خدا،
شاخهی درختی است که تو بر آن تاب میبندی.
و خدا همهی زیباییهای خلقت است!
***
بیا برقصیم... .
تاب بخوریم و بچرخیم و صدای خندههایمان گوش همسایهی فضول را کر کند.
برقصیم، بچرخیم و بخندیم و دنیا دور سرمان بگردد.
برقصی و بخندی و بابا، قند خندههای شیرینت را چای بنوشد.
تاریکی و غم، پشت در خانهمان خانه کرده پس بیا... .
برقصیم و بخندیم و کور کنیم چشم همسایهی تاریک خانهمان را!
***
روی گردی سیارهی زمین حساب کن؛
و به این بیاندیش که چرا جهان، مربع یا هشتضلعی نیست؟
شاید چون هرجا بروی، هر کاری بکنی...باز دوباره به نقطه شروع باز خواهی گشت.
مانند عقربهی ساعت که روزی بیستوچهاربار این حقیقت را تکرار میکند.
***
به من میگویی دوستت دارم مامان!
اما دوست داشتن را هنوز آنگونه که باید درک نکردهای.
اگر زمانی در لابهلای دلتنگیهایم گریه کنم...اشکهایم را شاید در حواس پرتیهای روزمرهات پاک خواهی کرد اما، اگر تو گریه کنی،
من خواهم مرد!
***
و زمانی خواهد رسید که بیوجودِ تنی،
نخواهی زیست! تنی که نه آغوش من است و نه بابا.
تنی که هر آنکه هستی را سخت خواهد فشرد و حل خواهد کرد در قلبی که تنها جای توست.
تنی که همهی آدمها بیآن خواهند زیست؛ اما تو...نخواهی توانست!
***
کودکان فرشته نیستند.
من تو را میبینم؛ در گوشه ای از زمین بازی!
کنار تاب و سرسرهها... .
روبهروی دخترکان شاد، اما تو در انزوا ایستادهای!
با ترس، دلهره... .
آنها فرشته نیستند... .
آنها خود تو اند.
جلو برو.
جلو برو.
جلو برو.