- ارسالیها
- 523
- پسندها
- 5,583
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #91
لبخند ملیحی بهش زدم، خیره من بود و این من رو حسابی معذب میکرد من چند روز توی اون کلبه با این چیکار کنم.
اَه بهتره انصراف بدم و به خونمون برگردم.
مامانمم نگرانمِ، آره بهترین فکر هست!
آرتام: چیزی فکرت رو مشغول کرده؟
با گیجی گفتم:
- ها! نه چیزی نیست، بفرما مرسی بابت آب، اوم نمیخواستم مزاحم خوابت بشم ولی خوب از دفعه قبل تا الان دیگه یه فوبیا نسبت به آشپزخونه پیدا کردم.
آرتام لبخندی به روم زد و گفت:
- اشکالی نداره!
بعد از جیبش یه بسته شکلات درآورد!
با تعحب به دستش نگاه کردم، اِ این چرا مثل بابابزرگها شکلات تو جیبش داره؟
آرتام: بیا این برای اضطراب خوبه فشارت رو نرمال میکنه.
اومدم شکلات رو ازش بگیرم که دستم به دستش برخورد کرد و قلبم دوباره شروع به تپش کرد لعنتی من چقدر بیجنبه شدم.
از خجالت...
اَه بهتره انصراف بدم و به خونمون برگردم.
مامانمم نگرانمِ، آره بهترین فکر هست!
آرتام: چیزی فکرت رو مشغول کرده؟
با گیجی گفتم:
- ها! نه چیزی نیست، بفرما مرسی بابت آب، اوم نمیخواستم مزاحم خوابت بشم ولی خوب از دفعه قبل تا الان دیگه یه فوبیا نسبت به آشپزخونه پیدا کردم.
آرتام لبخندی به روم زد و گفت:
- اشکالی نداره!
بعد از جیبش یه بسته شکلات درآورد!
با تعحب به دستش نگاه کردم، اِ این چرا مثل بابابزرگها شکلات تو جیبش داره؟
آرتام: بیا این برای اضطراب خوبه فشارت رو نرمال میکنه.
اومدم شکلات رو ازش بگیرم که دستم به دستش برخورد کرد و قلبم دوباره شروع به تپش کرد لعنتی من چقدر بیجنبه شدم.
از خجالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش