متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #91
لبخند ملیحی بهش زدم، خیره من بود و این من رو حسابی معذب می‌کرد من چند روز توی اون کلبه با این چیکار کنم.
اَه بهتره انصراف بدم و به خونمون برگردم.
مامانمم نگرانمِ، آره بهترین فکر هست!
آرتام: چیزی فکرت رو مشغول کرده؟
با گیجی گفتم:
- ها! نه چیزی نیست، بفرما مرسی بابت آب، اوم نمی‌خواستم مزاحم خوابت بشم ولی خوب از دفعه قبل تا الان دیگه یه فوبیا نسبت به آشپزخونه پیدا کردم.
آرتام لبخندی به روم زد و گفت:
- اشکالی نداره!
بعد از جیبش یه بسته شکلات درآورد!
با تعحب به دستش نگاه کردم، اِ این چرا مثل بابابزرگ‌ها شکلات تو جیبش داره؟
آرتام: بیا این برای اضطراب خوبه فشارت رو نرمال می‌کنه.
اومدم شکلات رو ازش بگیرم که دستم به دستش برخورد کرد و قلبم دوباره شروع به تپش کرد لعنتی من چقدر بی‌جنبه شدم.
از خجالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #92
کش و قوسی به بدنم دادم و با یه خمیازه بلند بالا از اتاق خارج شدم، با اینکه باز دلم خواب می‌خواست ولی خوب بیشتر از این تنبلی کنم به شب می‌خوریم!
نگاهی به ساعت انداختم که دو ظهر رو نشون می‌داد، شکمم به صدا افتاد به شدت گشنمِ.
چرخی تو آشپزخونه زدم.
- اینا چرا برای من غذا نذاشتن؟
داد زدم:
- هی شیوای کله پوک من غذا می‌خوام؟
شیوا: مگه من ننتم برو ببین تویه یخچال چی هست؟ بردار بخور!
دست‌هام رو به کمرم زدم و با چشم‌های ریز شده گفتم:
- اونوقت شما چی خوردین؟
شیوا: کباب!
چشم‌هام گرد شدن و بعد یواش یواش لب و لوچم آویزون شد، یعنی چی غذای من کو پس؟
- پس من چی!
شیوا: می‌خواستی زودتر بیدار شی، مگه نه نیلی؟
نیلی: اوه یس!
- بی‌شعورا.
شروع کردم الکی به گریه کردن.
ساشا که تازه وارد آشپزخونه شده بود گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #93
و بعد با چشم‌های قلبی سمت غذای خوشمزم رفتم.
اوم به، به چه بویی هم داره؟
برش داشتم و بدون اهمیت دادن به بقیه رفتم روی اُپن نشستم و شروع به خوردن کردم.
وسط‌های غذا خوردن بودم که حس کردم چند نفر دارن نگام می‌کنن آروم سرم رو بالا آوردم که دیدم همشون مثل گوسفند به من زُل زدن خندم گرفت این‌ها دیوونه‌ان.
اوخ لعنتی به سرفه افتادم، از دستشون غذا پرید تو گلوم خدا نکشتتون با این نگاه‌های خری تون.
انقدر سرفه کردم که از چشمام اشک میومد مطمئنم الان صورتم کبود شده.
آرتام یه لیوان آب سمتم گرفت.
شیوا و نیلماه هم به نوبت پشت کمرم می‌کوبیدن‌.
بی‌شعورا معلوم نیست انتقام چی رو می‌خوان از من بگیرن.
با اَجز گفتم:
- بسه بابا کشتینم.
آرتام چشم غره وحشتناکی بهشون رفت.
این کارش باعث شد هر دو باهم بگن:
- حقته.
تهشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #94
یه نگاه به چهره‌ی حرصیش کردم.
- باشه عسلم حرص نخور.
بقیه کیک رو دست ترنم دادم و زیر گوشش گفتم:
- ترنم جونم مواظب خودت باشی‌ها!
بعدم گونش رو بوسیدم.
اون هم کار من رو تکرار کرد.
ترنم: تو هم مواظب خودت باش عزیزم.
یه چشمک بهش زدم و از اونجا خارج شدم و
با شیوا، حسام هم خداحافظی کردم.
پیش به سوی کلبه‌ی عجایب چه اسمی هم براش گذاشتم.
ایول به خودم، دست مریزاد.
من، نیلماه وهارپاک پشت نشستیم و ساشا آرتام جلو و البته آرتام راننده بود.
تازه کلی هم حرص خورد که چرا من جلو ننشستم بچم هر روز بیشتر از دیروز هول می‌شه.
فکر کنم به هارپاک حسودی می‌کنه با اینکه نیلماه وسط ما نشسته بود بازم هر از گاهی از آینه براش چشم و ابرو می‌رفت.
سرم رو روی شونه نیلماه گذاشتم تا کمی بخوابم.
***
نمی‌دونم چقدر خوابیدم که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #95
با خنده گفتم:
- چیه خوب کی می‌خواد الان اینجا رو تمیز کنه؟
هارپاک زودتر از بقیه با لبخند گفت:
- نترس ماهم بهتون کمک می‌کنیم!
دوتا اتاق بود که تقسیم کردیم، من و نیلی توی اتاق نزدیک به آشپزخونه، پسرا هم اتاق نزدیک به راه رو؛ اتاقم کاملاً خاکی بود چمدون‌ها رو یه گوشه گذاشتیم و شروع به تمیز کاری کردیم حدودا پنج ساعتی داشتیم تمیزکاری می‌کردیم که بعد تموم شدن، همه خسته و کوفته روی مبل ولو شدیم که یهو جیغ نیلماه بلند شد!
چندتا سکته رو باهم زدم.
- وا چته روانی سکته زدیم!
نیلی: چرا با لباس‌های کثیف نشستین روی مبل بلند شین بدو، نوبتی برین حموم زود زود.
خاک توسری نشونش دادم و گفتم:
- واسه همین جیغ زدی خنگول!
از رفتار مامان وارش کلی خندیدیم.
قبل از اینکه بقیه از خودشون حرکتی نشون بدن، تندی توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #96
نیلماه: هیچی دیوونه پهلوم رو سوراخ کردی!
بعدم دستش رو روی پهلوش گذاشت و نمایشی آه و ناله کرد.
این دخترِ رسماً رد داده!
- خوبی دلبر نکنه بچت افتاده این‌جوری ناله می‌کنی اخه بشر، چقدر تو لوسی!
بی‌خیالش شدم به من چه که چشه؟!
اوه اینجا رو این ناقلاها سیب زمینی گذاشتن تو آتیش پس بگو چرا ساشا هی با چوب توی آتیش ور می‌رفت.
یواشکی یکی از سیب زمینی‌ها رو برداشتم انقدر داغ بود همش اینور اونورش می‌کردم
اوف دستم سوخت! تند تند فوتش کردم.
در حال فوت کردن بودم که آرتام دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد به فوت کردن، این آرتام هم خودش رو گیر آورده‌ها!
ارتام: دختر حواست کجاست مگه عجله داری می‌گفتی من بهت می‌دادمش دیگه، نگاه کن چقدرم قرمز شده.
فکر کنم بچم بدجور عاشقه به سیم آخر زده هر چی اُبهت توی این مدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #97
با بی‌حوصلگی گفتم:
- مگه شام داریم؟
نیلماه سریع دست‌هایش رو بهم زد و با چشم و ابرو گفت:
- نوچ عزیزم آرتام منظورش اینکه اگه خواستی بخوری درست کن باهم بخوریم.
این رو گفت و پُقی زیر خنده زد.
از دست این بشر دو پا! یه خاک تو سرتی نشونش دادم و داخل کلبه رفتم.
گشنم نیست در نتیجه می‌ریم سراغ اکتشافات
بله، بله!
خوب به نظرتون این خانم رز و آقای هایزر توی کدوم اتاق می‌موندن.
اوم بذار فکر کنم، کمی چونه‌م رو خاروندم و به اطرافم نگاه انداختمم.
اهان بهتره اول برم اتاق پسرها.
کل اتاق رو زیر و رو کردم اتاق فقط شامل یه تخت و چراغ خواب و کمد بود، حتی رفتم صندلی بیرون رو آوردم، بالای کمد هم رفتم.
ولی فقط یه سری لباس‌های قدیمی بود همین.
اتاق خودمونم هیچی نبود اصلا.
خودم رو ولو کردم روی مبل، پاهامم از بالاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #98
زیر لب یه چیزهای رو زمزمه کرد دستم داشت تیر می‌کشید و این درد داشت به تمام بدنم پیشروی می‌کرد، یعنی چی؟ نکنه این کلبه هم مورد داره!
ای خدا چیکار کنم؟ حس خفگی بهم دست داد انگار که کل اطرافم پر از دود و بخار هست.
هر چقدر بیشتر می‌خوند درد من بیشتر می‌شد.
اما یهو به شدت به دیوار برخورد کردم‌.
- آخ کمرم خُرد شد.
دستم رو روی کمرم گذاشتم از درد داشت نفسم بند میومد.
همه وحشت کرده بودن!
آرتام کنارم اومد، دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم، آروم سمت مبل رفتم و نشستم.
مچ دستم قرمز شده بود و تیر می‌کشید، نیلی یه لیوان آب آورد و به دستم داد.
بیچاره چهره‌اش کاملاً رنگ پریده بود.
ساشا با حالت منقلبی گفت :
- اینجا چه خبره نهال؟
- خودمم نمی‌دونم داشتم دنبال یه کاغذ خاص، یا یه چیزی مثل اون می‌گشتم همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #99
حس عجیبی دارم، حس می‌کنم به جز ما کسی دیگه‌ای هم توی کلبه هست.
می‌دونستم هارپاک می‌خواد چی بگه بخاطر همون نذاشتم حرفش رو ادامه بده.
نباید قبل ما پیداش کنن.
هارپاک هی کلمه‌های نامفهوم می‌گفت خنده گرفت اما همچنان دستم جلوی دهنش بود.
ارتام: چیکار می‌کنی نهال دستت رو از روی دهنش بردار.
- خوب بابا!
دستم رو برداشتم بیچاره یه نفس عمیق کشید.
نیلی با چشم‌های که تعجب توشون موج می‌زد گفت:
- چرا دستت رو روی دهنش گذاشتی؟
- چون اینجا ما یه فضول داریم ترجیحاً حرفامون رو نمی‌تونیم خیلی بارز بگیم.
نمیدونم چرا خندم گرفته جای اینکه بترسم همش دوست دارم با صدای بلند بخندم.
ساشا: یعنی چی چرا مثل فیلسوف‌ها حرف میزنی؟
- فیلسوفم دیگه.
ارتام: نهال دقیق بگو مشکل چیه؟
- هارپاک می‌خوای خودت بگی؟
هارپاک: چی رو بگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #100
هارپاک: درسته وضعیت خوب نیست ولی خوب تو هم نباید دل طرف رو بشکنی خانوم، الان همشون ناراحت شدن بالاخره اونا هم یه طرف قضیه هستن.
پوف حرصی کشیدم.
هارپاک هم بعد حرفش سمت اتاق مشترکشون رفت.
بازم تنها موندم، انگار من از خدامه، اول خودش شروع کرد.
برق‌ها رو خاموش کردم جز برق اشپزخونه رو همونجا روی مبل دراز کشیدم و خیره سقف شدم.
هارپاک می‌خواست راجب کلیدی صحبت کنه که توی خواب اولم دیدم صد در صد همون کلیدی که هایزر به رز دادش یعنی کلید مال کجاست؟
اتاق مخفی این کلبه کجا قرار داره؟ یه جوری ساختن که اونا نفهمیدن.
اصلا رز کیه؟ چه قدرتی داره ک می‌خواستن ازش استفاده کنن.
اَه حس می‌کنم مغزم می‌خواد منفجر بشه. کاشکی یکی بود این معماها رو برام حل می‌کرد، اصلا این ارتام چشه دم به دقیقه به من میپره.
اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا