- ارسالیها
- 523
- پسندها
- 5,583
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #111
هایزر کنار درخت افتاده بود و از پهلوش خون میومد لیزا وقتی متوجه شد که دیگه نفس نمیکشه به سرعت از اونجا دور شد، بعد از رفتن اون رز مضطرب توی جنگل سرگردان بود که یهو چشمش به هایزر افتاد و سمتش رفت، شکه شده بود و با چشمهای گرد شدش به جسد بیجونش خیره بود.
وقتی از شُک بیرون اومد شروع کرد به گریه کردن، صدای گریهاش لرز به دل جنگل میانداخت.
بعد چند دقیقه یه مرد سیاه پوش کنارش قرار گرفت و به زحمت بلندش کرد و سعی داشت آرومش کنه.
بعد از آروم شدن رز همراه هم هایزر رو با خودشون بردن.
همینجور به رفتنشون خیره بودم که یهو محیط اطرافم عوض شد!
انگار توی عمارت بودم همون قسمت از باغ که داخلش افتادم، یه چاله نسبتا بزرگ که هایزر رو داخلش دفن کردن و لحظه آخر اون مردِ کلید قلبی شکلی که ساشا پیدا کرده بود...
وقتی از شُک بیرون اومد شروع کرد به گریه کردن، صدای گریهاش لرز به دل جنگل میانداخت.
بعد چند دقیقه یه مرد سیاه پوش کنارش قرار گرفت و به زحمت بلندش کرد و سعی داشت آرومش کنه.
بعد از آروم شدن رز همراه هم هایزر رو با خودشون بردن.
همینجور به رفتنشون خیره بودم که یهو محیط اطرافم عوض شد!
انگار توی عمارت بودم همون قسمت از باغ که داخلش افتادم، یه چاله نسبتا بزرگ که هایزر رو داخلش دفن کردن و لحظه آخر اون مردِ کلید قلبی شکلی که ساشا پیدا کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر