- ارسالیها
- 518
- پسندها
- 5,554
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #71
با تموم شدن حرفش من رو روی دستهاش بلند کرد و به سمت در رفت، از پلهها پایین اومدیم.
آخیش بالاخره از این عمارت نفرین شده خارج شدیم، یه نفس عمیق کشیدم و با بستن چشمهایم سرم رو روی سینش گذاشتم.
فکر کنم ساعت نزدیک یازده شب باشه چون آسمون پر از ستارههای درخشان شده.
آرتام هم فعلا شکمم رو باند پیچی کرده بود
تا بیمارستان بریم.
دنیل هم اومد و همه سوار ماشین شدیم، خیلی درد داشتم تا الانم بیهوش نشدم جای تعجب داشت! اما نفهمیدم یهو چی شد که توی خلسه رفتم.
***
شنبه- 17مه «۲۶اردیبهشت»
نور مستقیم توی چشمم بود بخاطر همون مجبور شدم چشمهام رو آروم باز کنم.
اطراف رو نگاه اجمالی انداختم، هنوز توی بیمارستان بودم و آرتام روی صندلی کنار تخت نشسته و خوابش برده بود.
بغلم یه تخت دیگه بود که ترنم روش دراز...
آخیش بالاخره از این عمارت نفرین شده خارج شدیم، یه نفس عمیق کشیدم و با بستن چشمهایم سرم رو روی سینش گذاشتم.
فکر کنم ساعت نزدیک یازده شب باشه چون آسمون پر از ستارههای درخشان شده.
آرتام هم فعلا شکمم رو باند پیچی کرده بود
تا بیمارستان بریم.
دنیل هم اومد و همه سوار ماشین شدیم، خیلی درد داشتم تا الانم بیهوش نشدم جای تعجب داشت! اما نفهمیدم یهو چی شد که توی خلسه رفتم.
***
شنبه- 17مه «۲۶اردیبهشت»
نور مستقیم توی چشمم بود بخاطر همون مجبور شدم چشمهام رو آروم باز کنم.
اطراف رو نگاه اجمالی انداختم، هنوز توی بیمارستان بودم و آرتام روی صندلی کنار تخت نشسته و خوابش برده بود.
بغلم یه تخت دیگه بود که ترنم روش دراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش