متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #71
با تموم شدن حرفش من رو روی دست‌هاش بلند کرد و به سمت در رفت، از پله‌ها پایین اومدیم.
آخیش بالاخره از این عمارت نفرین شده خارج شدیم، یه نفس عمیق کشیدم و با بستن چشم‌هایم سرم رو روی سینش گذاشتم.
فکر کنم ساعت نزدیک یازده شب باشه چون آسمون پر از ستاره‌های درخشان شده.
آرتام هم فعلا شکمم رو باند پیچی کرده بود
تا بیمارستان بریم.
دنیل هم اومد و همه سوار ماشین شدیم، خیلی درد داشتم تا الانم بی‌هوش نشدم جای تعجب داشت! اما نفهمیدم یهو چی شد که توی خلسه رفتم.
***
شنبه- 17مه «۲۶اردیبهشت»

نور مستقیم توی چشمم بود بخاطر همون مجبور شدم چشم‌هام رو آروم باز کنم.
اطراف رو نگاه اجمالی انداختم، هنوز توی بیمارستان بودم و آرتام روی صندلی کنار تخت نشسته و خوابش برده بود‌.
بغلم یه تخت دیگه بود که ترنم روش دراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #72
دیگه چیزی نپرسید و به جلو خیره شد، اوم کاش می‌شد باز هایزر رو ببینم، ناخودآگاه دلم براش تنگ شد، تو وجودش یه آرامش خاصی داشت.
- هارپاک رو بگو فردا بیاد خونه تو، کارش دارم!
آرتام: باشه!
***
ساعت هشت صبحِ و تازه مرخصم کردن، ساشا با ماشینش دنبالمون اومد، به همراه آرتام و ترنم خونه آرتام رفتیم.
خونش خیلی خوشگلِ ترکیب کرمی و شکلاتی، چهار تا اتاق هم بیشتر نداره.
یکی از اتاق‌ها که اتاق شخصی خودشِ، سه‌تا اتاق دیگه هم بین ما تقسیم شد.
نیلماه و شیوا، ترنم که تو یه اتاق‌ان؛ حسام و ساشا هم توی یه اتاق، یه اتاق تکی هم دادن به من چون پارتی دارم.
ولی اتاق تکی رو که بهم نمی‌دادن، شیوا با زور می‌خواست خودش رو به من بندازه‌.
با کلی گریه و زاری از اتاق بیرون انداختمش. والا این‌ها که مثل آدم نمی‌خوابن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #73
بلند شدم و سمت توالت رفتم، اما حق دارن بعداز خارج شدن از اون عمارت که حتی یه وعده درست و حسابی هم نتونستیم بخوریم، این خوابیدن خیلی چسبید.
دست و صورتم رو شستم و لباس‌هام رو با یه ‌سویشرت و شلوار آبی ستش عوض کردم.
بلافاصله شنگول به پذیرایی رفتم، دیدم هر کی واسه خودش یه گوشه نشسته، یه پیتزا هم دستش و می‌خوره.
نگاه توروخدا چه پذیرایی هم از خودشون می‌کنن.
- نوش جان ممنون که انقدر به فکر من هستین اصلا در پوستم نمی‌گنجم!
هارپاک هم چه زود اومده؟!
آرتام کنارم اومد و یه جعبه سمتم گرفت!
آرتام: بیا کوچولو این هم برای توعه، مخصوص برات نگه داشتم.
با تخسی گفتم:
- کوچولو خودتی!
ازش گرفتم و رفتم رویه مبل تک نفر نشستم و بی‌خیال از همه شروع به خوردن کردم، کسی هم حرفی نمی‌زد.
بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #74
***
نگرشی در گذشته!
(دانال کل)
دَهه ۱۹۴۷
۱۴ مارچ
شرکت بزرگی که به اسم شخصی به نام آنیل معروف بود و او بزرگترین تاجر جهان بود.
این شخص در ظاهر بهترین تاجر الماس و البته یک انسان صالح بود.
اما خوب هر چیزی در باطن ممکنه، چیز دیگه‌ای باشه، آنیل هم مستثنا نیست.
آنیل رئیس یک حِذب بزرگ که متشکل از پنج نفر بود و با یک قرار داد دور هم جمع بودن که هیچ وقت قابل فسخ نبود؛ آنیل کسی بود که به راحتی با مردگان و اجنه در ارتباط بود و در قبال کاری که برای آن‌ها انجام می‌داد چیزهای مهم و با ارزشی رو هم به دست می‌آورد که باعث حریصی او شده بود.
و در یه کلمه یک شیطان خبیث!
افراد آن گروه هم هر کدامشان به شخصِ نیروهای خاص خودشان را داشتن؛ اما یکی از آن‌ها از همه قوی‌تر بود!
ذکرنامه قرار داد بر این اساس بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #75
***
《آنچه درگذشته اتفاق افتاد》
( از زبان رُز)
هیچ از این دختر خوشم نمیاد، جز دردسر هیچی برامون نداره.
با عصبانیت سمت آنیل رفتم و با داد گفتم:
- آنیل ببین کی گفتم آخر این دختر مارو نابود می‌کنه، ببین کی گفتم.
آنیل: باشه حالا انقدر حرص نخور رو کارت تمرکز کن.
- به من چه! خیلی دوست‌ داری به لیزا بگو
من رفتم.
آنیل تک خنده‌ای زد و گفت:
- اِ کجا میری، بیا ببینم.
- آنی به من ربطی نداره، اون بهتر عشوه‌ی خرکی میاد بگو خودش بره قرارداد ببنده من کار دارم، بای!
بعدهم سریع ازش دور شدم و از ساختمون خارج شدم، اَلکس همیشه خوشتیپ دم در منتظرم بود.
با دیدنش تمام عصبانیتم به یک‌باره خاموش شد به ماشینش تکیه داده بود.
- چطوری خوشتیپ زیاد منتظرت که نذاشتم.
سمتم و اومد، پیشونیم رو بوسید و لبخند زد. وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #76
یه سوت بلند زد و همه جا روشن شد!
وای خدای من چقدر اینجا زیبا و عالی هست.
سمت میزی رفتیم و نشستیم چقدر هم قشنگ تزئینش کردن.
یه جیغ خفه زدم.
- وای الکس اینجا عالی!
الکس: برای خانم زیبایی مثل شما البته که کم هست!
***
(دانای کل)
در این هین که الکس عشقش را به رُز ابراز می‌کند و ازش می‌خواهد تا با او ازدواج کند، شخص سومی همه‌ی این‌ها را زیر نظر داشت و نقشه‌های پلیدی برایشان توی ذهنش کشیده بود!
***
(از زبان رز)
دیشب واقعا بهترین روز زندگیم بود، باورم نمی‌شه که از من خواست باهاش ازدواج کنم اونم مخفیانه! واقعا برام هیجان انگیزه.
صبح زود رفتیم و همه‌ی کارها رو رسمی و مدارک رو قایم کردیم تا کسی متوجه نشه.
یکم استرس دارم اگه آنیل بفهمه کارمون
در اومده.
تلفن خونه زنگ می‌خوره یعنی ممکن الکس باشه!
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #77
- باشه حالا! نیم ساعت دیگه اونجام.
آنیل: بای.
اَه اصلا دوست ندارم برم چون از بقیه قوی‌ترم آنیل بیشتر بهم توجه می‌کنه و بیشتر کارهاش با من هست.
خستم کرده سه سال تمام براش کار می‌کنم، اوایل خیلی خوشم میومد، ولی دیگه خیلی داره زیر آبی میره.
از تعهدنامه‌ای که بین گروهک‌های دیگه بستیم فراتر عمل می‌کنه، این اصلاً برام جالب نیست!
***
یه کت و شلوار قرمز با یه تاپ مشکی زیرش پوشیدم و موهام رو هم دم اسبی بستم.
در رو قفل کردم و سوار اولدزموبیل مشکیم شدم، به سمت عمارت آنیل حرکت کردم.
***
آنیل: بهَ ملکه‌ی زیبایی بالاخره تشریف آوردین!
- آنی خوبه دیروز هم رو دیدیم.
آنیل سمتم اومد و کمی خم شد با لبخند موزیانه‌ای کفت:
- دیدن شما هر روز برای ما افتخاره لیدی!
خندم گرفت امروز چِش شده، حالا همیشه خدا عصبانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #78
باورم نمیشه که این کاملیا است! خندم رو خوردم، من قبلاً یه مدت دستیارش بودم، باورش سخته اما صد و هشتاد و چهار سالشه!
ولی مثل اسمش خوشگل و نازه و صد البته جوون هست!
آنیل نگاه گذاریی بهم انداخت و گفت:
- می‌شناسیش کاملیا رو؟
لبخندم رو حفظ کردم و با تعلل گفتم:
- نه اولین باره می‌بینمش!
شونه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال لبخند زدم.
- خوب نگفتی ایشون کی هستن؟
کاملیا هم مبل رو به روی من نشست.
آنیل هم کنار من نشست و دست‌هایش رو چفت هم کرد:
- خوب ایشون یکی از دوست‌های قدیم من هستن واسه یه کاری بهش نیاز داریم برای همون گفتم توام بیای، می‌خوام کارهات رو باهاش هماهنگ کنی.
- چرا از بقیه نخواستی بیان؟
آنیل: فعلا نمی‌خوام کسی خبردار بشه امشب راس ساعت هشت میایی به محفل همیشگیمون.
و بعد رو به کامیلا گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #79
***
یه تاپ مشکی که شکل لب قرمز روش هست با یه کت شلوار سفید با کفش پاشنه بلند مشکی پوشیدم موهامم مثل همیشه دم اسبی بستم با یه رژ قرمز، آستین‌هامم بالا زدم.
سمت محفل راه افتادم.
یه جای متروک و تاریک که فقط با چند تا شمع روشن شده؛ از دور دیدمش روی صندلی نشسته بود اما معلومه کاملیا هنوز نیومده.
- سلام کاملیا کجاست؟
آنیل: میاد ناراحت نباش بشین باهات کار دارم.
به تبعیت از حرفش نشستم.
آنیل: ببین خودتم خوب می‌دونی من همیشه می‌خواستم راه حلی پیدا کنم که مرده‌ها بتونن با آدم‌ها در ارتباط باشن.
مکث کوتاهی کرد و با یه لبخند ملیح گفت:
- و الان انگار داره به حقیقت می‌پیونده.
- یعنی چی آنیل خودت می‌دونی این کار چه عواقبی داره؟
آنیل: هر چی هم باشه من دلم می‌خواد که دروازه بینشون رو بشکنم و ازش استفاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #80
یه نیشخند زد اما کاملیا هیچ عکس‌العملی نشون نداد، بی‌تفاوت گذشت؛ اما در لحظه آخر برگشت و گفت:
- مواظب خودت باش.
این حرف رو خیره به من گفت انگار که مفهوم خاصی توی حرفش داشت، بدنم لرزید.
نوشیدنی توی دستش رو همون‌ جا انداخت مایعی سیاه ازش خارج شد.
با غرور رفت انگار نه انگار که الان آنیل تهدیدش کرد، یا شاید هم آنیل رو نمی‌شناسه که انقدر بی‌خیال، یا شاید هم انقدر قوی هست که بتونه خودش رو نجات بده.
***
از اون شب فقط دو بار آنیل رو دیدم
خیلی عصبی بود و کارهای عجیبی انجام می‌داد اصلاً نمی‌شد سمتش رفت، الان یک ماه گذشته و امشب گروه رو خبر کرده! نمی‌دونم چی می‌خواد بگه، فقط امیدوارم دردسر دیگه‌ای رو شروع نکنه.
الکس: به چی فکر می‌کنی چشم خوشگل من.
انقدر توی فکر بودم یه لحظه الکس رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا