متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #101
ارتام: خوب به جمالت خوشگل خانوم، خودت بگو؟
جوری برخورد می‌کرد انگار می‌خواست از من حرف بکشه شاید بلند صحبت نکردم و داره دروغ می‌گه؟
- دیگه وقتی شنیدی، چی بگم؟
اخم کرد.
ارتام: اره خوب الان اونا هم شنیدن صد در صد.
ترسی که داشتم با حرفی که زد صد برابر شد و بی مقدمه گفتم:
- تو کی هستی؟
اما اون بی‌خیال گفت:
- شوخیت گرفته.
- دارم باهات جدی حرف میزنم تو کی هستی؟
ارتام:می‌خوای من رو انکار کنی؟
- بس کن نقش بازی نکن تو ارتام نیستی؟
تموم حرفام رو با داد گفتم و بعد بالشت کنارم رو محکم بهش کوبیدم.
اما بهش برخورد نکرد و روی زمین پرت شد.
بعد این اتفاق یهو همه جا روشن شد و بچه‌ها نزدیک اشپزخونه وایساده بودن با تعجب به من نگاه می‌کردن.
اما من فقط چشمم به ارتام بود به ارتام واقعی!
اگه اون ارتامه پس این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #102
بعد هم بهش اشاره کردم، بلند شد رفت روی مبل نشست.
نیلماه: بیا بریم بخوابیم انگار دختر دیوونه شدی!
دستم رو گرفت ولی من از جام تکون نخوردم یا این‌ها کورن یا من تَوهم زدم!
اینجور نمیشه رفتم سمتش و بهش دست زدم واقعا ادم بود!
ساشا: چیکار می‌کنی؟ تموم کن اینکارات رو دیگه.
با چشم‌های گرد شده از تعجب گفتم:
- یعنی ادم به این گنده‌ای رو نمی‌بینین؟
غمگین خیره آرتام شدم دوست داشتم حداقل اون باور کنه.
بچه‌ها بع کلی تعجب کرده بودن فکر می‌کردن رسماً خل شدم، از آرتام هم بخاری در نمیاد. فقط عجیب اینکه چرا هارپاک متوجه نمی‌شه!سمت ارتام قلابی برگشتم.
- تو حداقل یه چیزی بگو که اون‌ها باور کنن.
ارتام قلابی: خوب چی بگم عزیزم؟
بعد از اون لبخندهای زشت زد.
- دیدین حرف زد.
آرتام: کی حرف زد؟ چی حرف زد؟ اه.
سمت مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #103
سمتش رفتم و رو به روش وایسادم.
- تو کی هستی؟ چی هستی؟ از جون من چی می‌خوای؟ چرا هیچ کس دیگه نمی‌تونه تو رو ببینه؟
آرتام قلابی: اول اینکه من اشیا نیستم که میگی چی، من هم آدمم مثل تو، در ثانیه همه که مثل تو قدرتش رو ندارن عزیزم!
- هارپاک چی اون که داره!
هارپاک: من چی دارم.
دیگه واقعا قاطی کردم و الان که آمپر بچسبونم با خشم سمتشون برگشتم.
- میشه لطفا ساکت شین ببینم دارم چه غلطی می‌کنم‌ها!
اولش کلی تعجب کردن و بعد با ناراحتی ساکت شدن.
برام مهم نیست چون اصلا وقتش رو ندارم به این چی‌ها فکر کنم، باید بفهمم این چی می‌خواد واقعا این قضیه دیگه خیلی داره کش پیدا می‌کنه باید سریع حلش کنم.
دوباره سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم تا جوابم رو بده.
آرتام قلابی: چون من دلم می‌خواد فقط تو من رو ببینی عزیزم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #104
اما اون با پوزخند و بی‌اهمیت به حرف من گفت:
- اما تو نمی‌تونی من رو از اینجا بیرون کنی تا خودم نخوام!
- خیلی هم می‌تونم!
با خشم سمتش رفتم و بازوش رو کشیدم و گفتم:
- زود باش از هر جا اومدی به همونجا برگرد، سریع!
با صدای بلند زیر خنده زد، خنده‌های ترسناک و وهم انگیز که باعث شد لحظه‌ای تنم به لرزه و این لرزش به بقیه و حتی خونه هم اثابت کرد و باعث شد نیلماه روی زمین بیوفته و ساشا کنارش رفت، آب دهنم رو قورت دادم و بهش خیره شدم، لعنتی نزدیک شد و دستش رو دور گردنم فشار داد، انگار قصد خفه کردنم رو داشت، به همون شکل بلندم کرد، واقعا داشتم خفه می‌شدم، حس کردم خون توی رگ‌هام خشک شدن، از درد قطره اشکی از چشمم چکید!
بچه‌ها به شدت ترسیده بودن، خیلی سخته با چیزی که نمی‌بینی بخوای مبارزه کنی! می‌خواستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #105
آرتام: هر چی هم بخواد بشه من نمی‌ذارم اتفاقی برای ساشا بیوفته فهمیدی، پس اون دفترچه کوفتی هر جا که هست بهش بده.
- می‌فهمی چی میگی؟ یکم منطقی باش! اون با اون دفترچه می‌تونه همه‌ رو بکشه. تو فکر می‌کنی مادربزرگت چرا اون رو قایم کرده بود، ها؟
آرتام عصبی داد کشید و با تحکم گفت:
- دِ لعنتی میگی چیکار کنم بذارم برادرم بمیره، ها!
دلم شکست؛ واقعا نمی‌دونم چی بهش بگم، هم حق داره هم نداره، بغض کردم و چیزی نگفتم.
ارتام: ببین مادر‌های ما سر این موضوع مردن دلم نمی‌خواد ساشا هم این اتفاق براش بیوفته پس اون دفترچه لعنتی رو بهش بده.
با ناراحتی رو به هارپاک با عجز گفتم:
- هارپاک تو یه چیزی بگو!
هارپاک : حق با آرتامه، بهتره قضیه رو همین جا تمومش کنیم.
نیلماه که تا اون لحظه فقط اشک می‌ریخت سمت من اومد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #106
اصلا ازش انتظار همچین کاری رو نداشتم.
پس اونم مثل روح توی خونه فقط می‌خواست جنگ بندازه، باشه دارم برات اگه من اون دفترچه رو دادم بهت نهال نیستم گرازم!
تلافیش رو سرت در میارم.
والا من آدم کینه‌ای هستم، نفس عمیقی کشیدم و خیلی شیک و مجلسی بهش لبخند زدم، بعد هم یکی محکم‌تر توی گوشش زدم.
تعجب کرد انتظار نداشت، بخور نوش جانت،
بعدش بازهم لبخند زدم، صورتم با اینکه درد می‌کرد اما باز لبخند زدم؛ درسته هر عملی عکس‌العملی داره!
- می‌دونی چیه آرتام توف به دوست داشتنت!
چاقو رو از دستش گرفتم و دوباره طرف ساشا رفتم خواست بیاد سمتم که گفتم:
- نترس نمی‌خوام بکشمش، می‌خوام نجاتش بدم پس کنار بکش.
اما باز کنار نرفت، کلا بی‌خیال همه چی شدم و با داد گفتم:
- ببین ساشا خونش مسموم شده خیر سرت دکتری نفهم برو کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #107
با شک گفتم:
- منظورت رُز! تو، تو اون رو کشتی؟
- نه عزیزم من چرا این کار رو کنم.
- هه خندیدم بسه دیگه یا بگو کی هستی؟ یا کاری می‌کنم که کلا از روی زمین محو بشی فهمیدی؟
بعد یه پوزخند بهش زدم.
طرفش رفتم و رو به روش وایسادم و بهش خیره شدم و با اعتماد به نفسی نمیدونم سر چشمه از چی بود گفتم:
- خوب نمی‌خوای بگی حداقل اسمت چیه؟
اوم یا نمی‌خوای بگی که روح سرگردون هستی یا جن یا نمی‌دونم شاید هر موجود بی‌خود دیگه، ها؟!
با عصبانیت مشهودی گفت:
- به تو ربطی نداره که من کی هستم مهم اینکه تو کی هستی؟ می‌دونی خانوادت الان کجان و چیکار می‌کنن؟
یکم ترسیدم و ته دلم خالی شد، اما بهتره ترسم رو نشون ندم، می‌دونم چی می‌خواد ولی من هیچوقت بهش نمیدمش، کاش هارپاک حداقل به هوش بود‌، نه که خیلی هم مفید بود.
- تا نگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #108
آنیل : ببین دختر جون بهتره با من راه بیای اونوقت منم می‌ذارم بری به همین راحتی، می‌دونی تو از اون دختر قوی‌تر بودی که بعد دیدن چهره‌ی لیزا هنوز هم زنده‌ای!
- لیزا؟
آنیل: اره جونم لیزا همون روح ترسناک خونه!
- چطور اونجا گیر افتاده؟
با بی‌حوصلگی گفت:
- اول دفترچه بعداً اگه صلاح دیدم برات میگم، هوم نظرت چیه بیای تو گروه من!
- تو چرا می‌خوای از این دفتر استفاده کنی؟
آنی چهره‌ش غمگین شد اما چرا یعنی چی پشت این قیافه ترسناکش وجود داره؟ چرا همه چی داره پیچیده‌تر میشه؟
وقتی یکی رو کشف می‌کنم یه کی دیگه پیدا می‌شه!
- یه گروه بودیم خیلی عالی شش نفر همه باهم بودیم هیچ چیز نمی‌تونست مارو از هم جدا کنه، اما شد، شد همون چیزی که نباید میشد
از بین بردنشون من فقط می‌خوام اون‌ها رو برگردونم همین، مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #109
آنیل: اوه عزیزم معلوم دلت خیلی پره، ولی من واسه این چیزها وقت ندارم.
با عصبانیت دوباره گلوم رو فشرد اما بدون تماس با گردنم، دستام رو روی گردنم گذاشتم، داشتم خفه می‌شم.
- ولم کن لعنتی.
- انگار نمی‌خوای بفهمی نه!
محکم به دیوار کوبیدم که آخ بلندی گفتم، لعنتی کمرم داغون شد.
با درد به نیلماه خیره شدم، نمیدونم چطوری ولی انگار نیلماه بهوش اومده ولی داره خفش می‌کنه و اون جیغ میزنه لعنتی باید چیکار کنم.
دستم رو بالا بردم و گفتم:
- باشه، باشه ولش کن بهت می‌دمش!
آنیل: اوه چه دختر خوبی؟ خوب کجاست؟
- این‌ها رو به حالت خودشون برگردون تا بهت بگم کجاست!
کم کم هارپاک هم بهوش اومد اما ساشا نه، نیلماه ترسیده سمت هارپاک رفت و اونم بغلش کرد از ترس بدنش می‌لرزید.
- پس آرتام کو پس؟ ساشا چی؟
آنیل: ارتام توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,591
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #110
چرا همه چی داره آنقدر پیچیده میشه؟
لعنتی، سمت آنیل برگشتم، منتظر نگاهم می‌کرد.
خواستم حرفی بزنم که نمی‌دونم چی شد، یهو قلبم به شدت درد گرفت و با ضرب روی زمین افتادم، دستم رو روی قلبم فشردم بلکه دردش کمتر بشه اما به شدت تیر می‌‌کشید!
آنیل: چیه درد داری؟ هه فکر نمی‌کردم انقدر قوی باشی که اتفاقات اینجا رو حس کنی نظرت چیه بیای عضو گروه ما بشی؟!
سعی کردم فقط به چیزای خوب فکر کنم چندبار نفس عمیق کشیدم، الان وقتش نیست خواهش می‌کنم، سعی کردم مغزم رو فقط متمرکز زمان حال کنم.
یکم که گذشت دردش کم‌تر شد، بلند شدم و با ابروهای گره خورده سمتش رفتم.
- متاسفانه دفترچه‌ای وجود نداره و از بین رفته!
آنیل با تمسخر بهم خیره شد و گفت:
- فکر کردی من مسخره‌ی تو هستم! بهتره بگی کجاست من اونقدرا هم خوش حوصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا