متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #81
الکس: نکنه یادت رفته که تو از آنیل هم قوی‌تری؟
خندم گرفت واسه دلگرمی چیز خوبیه!
- می‌گم به نظرت امشب باهامون چیکار داره؟
شونه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:
- بی‌خیال عشقم خودمون رو عشق است.
***
شدید استرس داشتم رفتار آنیل یه جوری بود رفتار لیزا بدتر از اون، دلشوره بدی تموم جونم رو داشت می‌خورد!
یقیناً هر چی که هست مربوط به منِ، حسم هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنه.
آنیل: خوب امروز جمعتون کردم راجب یه سری موضوعات مهم صحبت کنیم، اول اینکه باید بگم رُز قبلا دستیار کاملیا بوده بنابراین یه سری چیزها از کارهای اون باید بدونه که به ما بگه.
متعجب به حرف‌هایی که از دهنش خارج می‌شد خیره شدم! از کجا متوجه شده؟ لعنتی این خیلی بده! من نمی‌تونم چیزی بهش بگم.
- من فقط یکی، دو جلسه از کلاس‌هاش رو شرکت کردم همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #82
یادمه توی یکی از قراردادهامون که با یه تاجر معروف فرانسوی بود، طرف از من خوشش اومده بود و اون چندباری هم که هم رو دیدیم بهم چندبار پیشنهاد داد.
نگاهی به الکس انداختم، ببخشید عشقم مجبورم برای زنده موندنت دروغ بگم.
می‌دونم صددرصد لیزا برای خودشیرینی مارو تعقیب کرده و فهمیده باهم هستیم.
مجبورم چنین دروغی بگم!
- اره!
و بعد لبخند دندون نمایی به لیزا زدم
لیزا با این که از حرفم تعجب کرد ولی خوشحال شد از اینکه می‌تونه من رو از میان برداره.
الکس اومد حرفی بزنه که نذاشتم، دستش رو سفت گرفتم، می‌دونستم چی می‌خواد بگه!
آنیل: پس گند کاریت رو انکار نمی‌کنی؟
- نه چرا انکار کنم مقصرش خودت بودی فراموش کردی من توی کل مراحل قراردادت با هایزر بودم؟!
لیزا: چه ربطی به هایزر داره؟
- چون من با هایزر ارتباط دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #83
آنیل مجبورم کرد امضا کنم و البته راهی هم جز قبولش نداشتم‌.
وقتی از راه رو گذشتم الکس رو دیدم که غمگین خیره من شده بود دلم برای خودمون سوخت این عشق از اولم اشتباه بودم.
دیگه بهش نگاه نکردم و از کنارش گذشتم، با اینکه سختِ گذشتن از چنین عشقی ولی خوب مجبورم!
***
وسایلم رو یه گوشه انداختم و خودم رو روی مبل پرت کردم.
اه حالا هایزر رو چیکار کنم؟
چه جوری راضیش کنم بهتره آدرسش رو از
دیوید بگیرم یا یه کاری کنم یه ملاقات یهویی برام بذاره.
با دیوید تماس گرفتم.
- الو!
- سلام خوبی دیوید چه خبر؟
دیوید: بَه ملکه خشم چه عجب شما یادی از ما کردی؟
- لوس نشو دیگه همین هفته پیش دیدمت، یادت رفت؟
دیوید: بله یادم هست بانوی زیبا.
- کم زبون بریز یه کار فوری دارم باهات فردا پاشو خونه من بیا.
دیوید تک خنده‌ای زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #84
نگاهی به خودت انداخت و موهای طلاییش رو کنار زد:
- همه پسرها هم قد بلندن و هم خوشتیپ.
بعد واسه خودش خندید.
- آره فقط نمی‌دونم چرا تو این مدلی نیستی؟
دیوید: اِ داشتیم؟
- حالا گذشته از شوخی برام آمارش رو در بیار ببین الان لندنِ یا فرانسه رفته.
دیوید: تا اونجا که خبر دارم الان اینجاست، چیکارش داری؟
- می‌تونی یه قرار باهاش بذاری برام همین امروز؟!
دیوید: همین الان از کجا پیداش کنم؟
- اَه خوب آدرس خونه‌اش رو بده خودم سراغش برم.
دیوید: دیوونه شدی می‌دونی چقدر عمارتش بادیگارد داره؟ کسی هم عمارت‌اش راه نمیدن.
- من رو می‌شناسه راهم میده تو نگران اونجاش نباش کاری که گفتم رو انجام بده.
دیوید: باشه من هماهنگ می‌کنم شب اونجا بری.
***
استرس دارم نمی‌دونستم چه جور بحث رو وسط بکشم، یه باره برم بهش بگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #85
آروم اشک می‌ریخت، و با اون چشم‌های دریاییش خیره من بود، دیگه طاقت دیدنش رو نداشتم.
- ول کن الکس من باید برم کار دارم.
قبل رفتن باز سمتش برگشتم، اصلاً تحمل دیدن اشک‌هاش رو ندارم سمتش رفتم، دست‌هاش رو توی دستم گرفتم، روی پام بلند شدم و روی چشم‌هاش رو بوسیدم.
- خداحافظ عشقم.
شکستنش قلبش رو دیدم، شکستن خودم رو هم دیدم!
مطمئن باش انتقام بلایی که سر ما آوردن رو می‌گیرم، دست‌هام رو مشت کردم.
در این حین حضور شخص سومی رو حس کردم، برگشتم ولی کسی نبود.
خودم رو جمع و جور کردم و به سمت خونه هایزر راه افتادم.
***
عصبی به دیوار ضرب گرفته بودم، چرا کسی نمیاد جواب من رو بده.
پوفی کشیدم و به اطراف خیره شدم.
اومد خودشه، مثل همیشه خوشتیپ اما خوب به پای الکس من نمی‌رسه.
از همونجا با لبخند عمیقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #86
دخترِ روی پای هایزر نشست و خیره من شد.
هایزر: این بانوی زیبا رو که می‌بینی اسمشون رُزِ و امشب مهمان ما هستن، این هم دختر کوچولوی من رُبکا هست.
- فکر نمی‌کردم شما بچه داشته باشین!
هایزر: بله خوب تقریبا کسی نمی‌دونه بچه‌ها پیش مادرم هستن.
- بچه‌ها؟!
هایزر: بله یه کوچولوی دیگه هم هست.
بعد به سمتی نگاه کرد و گفت:
- اهان اوناهاش، بیا رَستا بیا اینجا عزیزم کمتر شیطونی کن.
چه خانواده نازنین چه بد که ممکنه توی خطر بیوفتن!
***
شب خوبی بود بچه‌هاش واقعا ناز بودن به گفته خودش زنش دوسال پیش توی یه سانحه فوت کرده‌ و بچه‌ها از اون موقعه بیشتر مواقع پیش مادرش هستن ولی خوب مادرش رو ندیدم.
اما همچین هم خوش نگذشت چون آنیل پیشم اومد و بازم تهدیدم کرد.
خیلی عصبیم از این کارهاش، اَه.
***
الان یک ماهی می‌گذره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #87
بغلم کرد و پشت هم قربون صدقه من می‌رفت، معلوم خیلی خوشحالِ، بهتره همه چیز رو فراموش کنم، این یه جاده یک طرفه است!
تو تنها می‌توانی آخرین درمانِ من باشی
و بی‌شک دیگران بیهوده می‌جویند تسکینم!
***
(دانای کل)
روزها پس هم می‌گذشت اما هیچ‌کس نمی‌توانست جای الکس را برای رُز بگیرد.
یک‌ سالی از ازدواج آن دو گذشته بود؛ اکنون رُز باردار بود اما دلش نمی‌خواست که آن بچه را به دنیا آورد و سعی بر این داشت تا آن را از بین ببرد اما آنیل زودتر از همه متوجه آن شد و به سراغش امد.
عهدنامه را نشانش داد و گفت که اگر خطایی کنی تمام بچه‌های پس از آن را خواهم کشت و یا خونشان را مسموم خواهم کرد.
آنیل پس از شکست سختی که از جانب کاملیا خورد سعی بر این داشت که او را از جانب فرزندش مُجاب به حمایت از اعمال زشتش کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #88
هایزر بعد از شنیدن فوت زود هنگام فرزندش بسیار ناراحت و غمگین شد و سه ماه تمام عمارت فضای سهمگینی داشت‌.
اما آنیل بی‌خیال نشد روزهای که هایزر
در عمارت نبود با لیزا در عمارت هر روز در حال بحث با رُز بودن‌، چیزی که آنیل می‌خواست دو فرزند هایزر بود، اما رُز نمی‌توانست قبول کند آن‌ها هنوز بچه بودن علاوه بر این اصلا دلش نمی‌خواستم بچه‌ها را وارد این موضوعات کند.
خوب می‌دانست که سرنوشت خوبی برایشان رقم نخواهد خورد و بار دیگر لعنتی به او فرستاد.
***
شش سالی از آن اتفاق گذشته بود که یک روز مثل همیشه لیزا و آنیل در حال بحث و جدل با رُز بودن که خیلی اتفاقی هایزر تمام حرف‌هایشان را متوجه می‌شود.
از آن روز با رُز دیگر همانند گذشته رفتار نمی‌کرد.
پس از چند ماه هایزر تصمیم می‌گیرد که رز را بخاطر این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #89
***
《زمان حال》
«از زبان نهال»
کمی از داستانی رو که تا حدودی متوجه شده بودم برای بچه‌ها تعریف کردم.
بهتره همین قدر بیشتر ندونن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که رز مادربزرگشون نباشه یا انقدر بی‌رحمانه مادرشون رو از دست بدن.
آه واقعا وحشتناکِ!
ولی هنوز هم موندم من چطور می‌تونم این‌هارو ببینم، انقدر بعضی‌هاشون واقعی هستن که فکر می‌کنم خودم هم الان اونجام!
بی‌خیال بهتره بخوابم فردا صبح کلی کار داریم.
***
اینجا دیگه کجاست؟ متعجب به اطرافم خیره شدم، انگار که باز هم دارم خواب می بینم، لعنتی دیگه خسته شدم از این خواب‌های که همش راجب گذشته هست!
خوب یکمم از آینده خواب ببینم چی میشه مگه؟
اوم، لب و لوچم رو آویزون می‌کنم و به اطرافم خیره می‌شم، باز هم توی همون جنگل هستم انگار همه چیز به این جنگل خطم می‌شه!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #90
- نمی‌دونم خودم هم گیج شدم، بی‌خیال دیگه برین بخوابین حالم خوبه!
با حرف من بلند شدن و به سمت اتاق‌هاشون رفتن؛ اما آرتام کنارم اومد و در گوشم گفت:
- هر وقت ترسیدی صدام کن هر جا باشم کنارت میام.
بعد یه چشمک بهم زد و از اتاق خارج شد.
شوکه شده به در بسته خیره شدم، منظورش چی بود؟
لعنتی چرا قلبم به تپش افتاده، چند نفس عمیق کشیدم انگار راه تنفسم بسته شده!
نیلماه وقتی چشمش به چهره‌ی من افتاد، پُقی زیر خنده زد.
متعجب گفتم:
- چته خنگول؟
نیلماه: قیافت شده شکل لبو، دختر چقدر خنده‌داری، خجالت می‌کشی؟ اصلا بهت نمیاد!
از حرف‌هاش ابروی بالا انداختم و سمت آیینه رفتم، راست میگه گونه‌هام حسابی سرخ شده، ولی برای چی؟
یعنی واقعا خجالت کشیدم، خندم گرفت نه بابا!
وای فکر کنم دیگه ایندفعه واقعا مغزم رد داد.
طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا