متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #121
با یه لخند خاصی نگاهم می‌کرد، ناخودآگاه چشم‌هام قلبی شدن؛ الهی عزیزدلم.
رو ازش نگرفتم و مشتاق به چشم‌های آتشیش خیره شدم.
بعد چند دقیقه سهیل اومد و گفت:
- خوب یک سری چیزها ازش پیدا کردم(توی همین هین سرش رو خاروند)اوم ببین اسم اصلیش الکس آدامز و اهل ناتینگهام هست؛ اخیراً به ایران مهاجرت کرده و اسمش هم عوض کرده، در حال حاظر هم تاجرِ!
آرتام: خوب اسم ایرانیش چیه؟ شاید این طوری زودتر پیداش کردیم!
سهیل: بذار ببینم، این چیزها محرمانست!
یکم ورود بهش سخته!
لبتاپ مقابلش بود و تند و تند درحال کنکاش بود عینک تبی به چشم داشت و موه‌‌هاش یکم بهم ریخته بود.
- خوب ما منتظریم عکسی چیزی ازش نیست ببینیم.
سهیل : وایسا!
بعد ده دقیقه چشم از لبتاپ گرفت و گفت:
- خوب اسم ایرانیش حامد فرخزاده است بذار عکس پاسپورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #122
آرتام بلند شد و سمت آشپزخونه رفت!
حسام گوشی رو از روی میز برداشت و از سهیل تشکر کرد؛ معذرت خواهی کرد که این موقع تماس گرفته و در آخر گفت بعداً مجدد باهاش تماس می‌گیره.
به مبل تکیه دادم و از شوک دو انگشتم رو بین ابرو‌هام بردم و به بالا کشیدم!
آرتام همون لحظه با یه لیوان آب اومد و طرفم گرفتش.
از دستش گرفتم و یه نفس خوردم.
اصلا باورم نمی‌شد آخه این چطور ممکنه، اون کسی که به رز کمک کرد پدربزرگ من باشه!
یعنی چطور ممکنه که پدربزرگ من اسمش الکس باشه! وای لعنتی دیگه چی رو باید باور کنم، مغزم دیگه رد داده.
توی افکارم غرق بودم و بچه‌ها با نگرانی و منتظر نگاهم می‌کردن، این‌طور نمیشه بهتره قضیه رو بهشون بگم. اونا هم باید بدونن.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و نفس عمیقی کشیدم ما به کمکش احتیاج داریم!
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #123
آرتام: می‌دونم برات سخته باورش ولی خوب سرنوشت گاهی وقتا یه جوری بهم گره می‌خوره که خودتم اصلاً متوجهش نمیشی پس خودت رو اذیت نکن عزیزم، قول میدم با کمک هم بتونیم خیلی راحت اون کاری که می‌خوایم رو انجام بدیم خوب، پس دیگه ناراحت نباش!
با لبخند یواش یکی به بینیم زد و بعد بلند شد از اتاق خارج شد.
همونجور هنگ شده به جای خالیش خیره شدم.
این چرا اینجوریه؟ یهو میاد یه چیزی میگه
مغز آدم و به هنگ می‌ندازه بعد میره!
خندم گرفت، عجبا!
با فکر کردن به خودش و حرف‌هاش کم کم خوابم برد.
***
اَه این صدای چیه کله صبحی؟!
آروم لای پلکم رو باز کردم و به اطراف نگاه انداختم که چشمم به گوشیم خورد.
برداشتم تا خاموشش کنم که اسم مامان رو دیدم.
سر صبحی زنگ زده اون هم تصویری!
بلند شدم و دستام رو بالا سرم بردم و یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #124
با خنده گفتم:
- گشت و گذاری چیه؟ اما خدایی فارسیت چه خوب شده ها! ناقلا چیکار کردی؟
الکس: بله دیگه من همه‌ی زبان‌ها رو بلدم لیدی!
با خنده سری تکون دادم، یعنی الان بگم اخه دیگه وقت نداریم، اره بهتره همین الان بهش بگم.
- پدربزرگ میشه بری توی اتاق من یکم تنها صحبت کنیم.
بابا از اونور داد زد:
- حالا ما غریبه‌ایم!
بعد هم صدای خنده‌ی خودش و مامان بلند شد.
- باباجونم شما که تاج سرین!
الکس: بچه‌م و اذیت نکنین.
بعد با یه اخم تصنعی از روی مبل بلند شد و سمت اتاق من رفت.
الکس: خوب عزیزم چی می‌خواستی به من بگی دختر گلم!
مهربون نگاهم کرد اخه این پدربزرگ با این قیافه مهربون چطور ممکنه توی اون فرقه باشه هی روزگار!
- شما رُز فاستر رو می‌شناسین؟
یکه خورد و رنگ پریدگی‌ش رو به وضوح دیدم!
الکس: نه نمی‌شناسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #125
- من تا دوست‌هام رو پیدا نکنم هیچ جا نمیرم
شماهم تنها کسی هستین که توی اون فرقه بودین و من می‌شناسم.
پدربزرگ که معلوم بود حسابی تعجب کرده با چشم‌های گرد شده‌ای که به رنگ عسل بود گفت:
- تو اینارو از کجا می‌دونی؟
- من نوه‌ی شمام چطور فکر کردین که نیروهاتون به من نرسیده!
الکس: یعنی می‌خوای بگی خود به خود متوجه شدی!
- نه من اونارو واضح توی خواب و بیداری دیدم.
خیلی آروم گفت:
- چطور ممکنه!
اما من کاملا شنیدم.
الکس: هیچکس جز رز نمی‌تونست تصاویر گذشته رو ببینه.
- خوب حالا من این نیرو رو دارم و می خوام کمکم کنی، رز گفت اونا رو برده اونجا تا محفل رو کار بندازه.
الکس: تو رز رو دیدی؟ حالش خوبه؟ کجاست؟!
- مکانش رو نمی‌دونم چون نگفت، ولی خوب حالش خوب بود.
الکس : می‌تونی باز ببینیش.
- فکر نکنم چون گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #126
رسما دیگه مغزم نمی‌کشه و خسته شدم.
- چرا اینا پا نمی‌...
هنوز حرفم کامل نشده بود که صدای آرتام بلند شد.
آرتام: صبح بخیر بانوی زیبا چه زود بلند شدین.
با لبخند گوشه‌ی لب‌هاش سمت یخچال رفت، پنیر و مربا و چیزهای دیگه رو آورد و روی میز گذاشت، البته به همراه دوتا لیوان و آب پرتقال.
به به واسه خودش کدبانویی شده!
نون تست هم توی سبد گذاشت.
چشمکی به روش زدم و گفتم:
- آرتام واسه خودت کدبانویی هستیا!
لبخند دندون نمایی زد که گوشه‌ی چشمش یه خط کشیده‌ای افتاد، لعنتی هر روز جذاب‌تر میشه برعکس من که هر روز شلخته‌تر میشم.
آرتام: به پای شما نمی‌رسیم، خانوم.
- والا من که از این کارها بلد نیستم.
آرتام: اشکال نداره به وقتش یاد می‌گیری!
اوپس این از کی اینجوری شده بی‌جنبه‌ی کی بودی تو.
اومدم یه چیزی بگم که حسام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #127
دورتادور کلبه درو پر از درخت‌های بلند قامت کشیدم، اوخی خیلی دوسش دارم چقدر خوشگل شده، حدوداً چهل و پنج دقیقه طول کشید تا کشیدمش، دست زیر چونه‌م گذاشتم و با عشق به محیط جون‌دار جنگلم خیره شدم.
در اتاقم باز بود واسه همون آرتام بدون در زدن داخل شد؛ این هم بیست و چهار ساعت توی اتاق من پلاسه! خندم گرفت.
آرتام: چیکار می‌کنی وروجک؟
- آرتام تو هر روز یه اسم جدید بار من می‌کنیا، میام می‌زنم از هم بپاچیا!
آرتام: اوه- اوه نکشیمون بروسلی.
به بینیم چینی دادم و با اخم گفتم:
-اَه چقدر تو لوسی.
بلند شدم و سمتش رفتم با یه دونه پَس کلش زدم که بچه پررو آخش بلند شد.
آرتام: آخ دختر چقدر دستت سنگینه.
چشم‌های بادومیش از درد جم شدن و همون‌جور سرش رو ماساژ می‌داد‌.
- این رو زدم هم واسه خاطر صبح، هم بخاطر الان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #128
- اَه نیلماه نمی‌شد خودت تنهایی کار کنی من و می‌خوای چیکار؟ من کار کردنم صفر!
نیلماه: خوبه- خوبه آبروی هر چی دختر رو بردی مثلاً پدربزرگ تو نه من آی‌کیو!
چون جواب براش نداشتم به همون زبون سه متریم اکتفا کردم.
نیلماه: جدیداً زبونت تو دهنت اضافه کرده می‌خوای برات ببرمش؟!
از حرفش دستم رو روی دهنم گذاشتم، آ، آ دخترِ وحشی!
- برو بابا!
بازور دستم رو کشید و نشوندم روی صندلی و میوه‌های شسته شده رو با یه ظرف چینی خوشگل روی میز مقابل من گذاشت.
نیلماه: اینا رو که دیگه می‌تونی بچینی؟
با لبخند رضایت بخشی گفتم:
- بله.
نیلماه: چه عجب پس شروع کن.
یه سی دقیقه‌ای توی آشپزخونه بودیم که اخرش بازور و بلا فرار کردم و خودم رو روی مبل ولو کردم.
حسام: خسته نباشی دلاور، چقدر گرفتی حالا؟
- ها!
آرتام: میگه انقدر کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #129
تموم شدن لوس بازیشون مساوی شد با صدای زنگ در.
در رو باز کردم و پدربزرگ عزیزم وارد شد، یه نگاه اول به من و بعد به بقیه کرد.
ماهم مثل ماست فقط نگاهش می‌کردیم.
الکس: شماها سلام بلد نیستین، چقدر بچه‌های این دوره بی‌تربیت شدن، واه- واه!
به زحمت خندم رو خوردم وای چقدر بامزه الفاظ رو به کار می‌برد.
بچه‌ها که هول شده بودن همه با هم گفتن:
- سلام پدربزرگ.
با تعجب سمتشون برگشتم و با تخسی گفتم:
- بگما فقط پدربزرگ منه خودتون رو قاطی ما نکنین!
بعد هم دست پدربزرگ رو گرفتم و سمت مبل دو نفره نزدیک به تلویزیون نشستیم.
چشم‌هام از دیدنش برقی شده بودن و با ذوق غیر قابل وصفی دست‌هام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- چطور مطوری حامد جون؟ نه از این به بعد بهت میگم الکس‌ جون وای چه اسم زیبایی!
الکس: بسته دختر مگه با بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,584
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #130
بغلش پریدم.
الکس: برو کنار دختر لهم کردی خرس گنده!
- چشم!
یکم ازش فاصله گرفتم ولی بازم همینجور بهش خیره شدم.
پدربزرگ یهو کاملاً جدی شد.
الکس: شما به هیچ عنوان نمی‌تونین به اون مکان برین برای آدم‌های عادی بسیار خطرناکه!
- اوه پدربزرگ ولی ما اصلاً عادی نیستیم خیلی هم خاصیم.
الکس: لطفاً نپر توی صحبتم وقتی میگم نمیشه یه چیزی می‌دونم که میگم، من و دوستم آرویج به اینکار رسیدگی می‌کنیم، اصلاً نیاز به شماها نیست اگه دوستاتون تا الان زنده باشن من خودم می‌آرمشون.
مطمئنم که حالشون خوبه با تخسی تمام گفتم:
- اما من می‌خوام بیام.
الکس: تو اصلاً نباید باشی متوجه شو تو اصلاً نباید توی اینکار دخالت می‌کردی، اگه آنیل متوجه می‌شد که تو...
بقیه حرفش رو خورد انگار یه چیز مهم رو می‌خواد از ما پنهون کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا