• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
هارپاک که متوجه نگاهم شد، سوالی نگاهم کرد؟ که من فقط بهش لبخند زدم.
دیدم دست‌های آرتام دوباره مشت شدن‌.
ها، ها، ها الانه که از عصبانیت منفجر بشه!
هارپاکم انگار متوجه شده بود که فقط سرش رو انداخت پایین و خندید.
بیا اینم فهمید که من رد دادم، دارم هذیون میگم باز تب دارم.
همین‌جوری داشتم ادامه آهنگ رو واسع خودم می‌خوندم که متوجه شدم دخترِ پشت ترنم و ساشا وایساده.
نمی‌دونم چرا به این دو همش خیره میشه الان خیره ترنم شده نکنه بخاطر ترسو بودنشِ.
یه جا خونده بودم که روح‌های شیطانی از ترس بقیه تغذیه می‌کنن! یه وقت نیاد بکشتش.
نگاهم گره خورد توی نگاه هارپاک انگار اونم حس کرده بود ولی متاسفانه این فقط من بودم که می‌دیدمش واقعا قیافش کَریه انگیز هست.
بلند شدم و طرف ترنم رفتم و بلندش کردم با تعجب خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
واسه خودمم عجیب بود، منی که همیشه دنبال مسخره بازی بودم انقدر جدی بشم و از این حرف‌ها بزنم!
- هارپاک کی احضار روح رو شروع کنیم؟
هارپاک: الان ساعت یازده هست، پس دوازده شروع می‌کنیم.
بعد هم رفت یه ساک کوچیک آورد و وسایلش رو روی میز چید، حسام و آرتام رفتن شمع و چیزهای لازم رو بیارن، دخترا هم به همراه ساشا اومدن کنار من روی زمین دور میز نشستن.
بقیه هم اومدن باهم دور میز گرد نشستیم؛ هارپاک یه گیاه خاص از کیفش درآورد که نمی‌دونستم چیه! اونم وسط میز گذاشت، بعد از اون غذاهایی که آرتام و حسام آورده بودن رو هم کنارشون گذاشت.
سوالی به کارش نگاه کردم و ازش پرسیدم:
- برای چی خوردنی باید روی میز بزاریم؟
هارپاک: اعتقاد بر اینِ که شمع و غذا ارواحی رو که به دنبال گرما و معاش هستند، جذب می‌کنه.
***
راس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
کل عمارت رو سکوت برداشته بود و هیچ صدایی نمی‌اومد.
سه‌ بار دیگه حرف‌هامون رو تکرار کردیم.
صداهای عجیبی از اطرافمون می‌اومد، به بقیه نگاه کردم انگار اونا هم می‌شنیدن‌.
صدای بهم خوردن شیشه‌های پنجره، صدای هو هوی باد. وسایل روی میز تکون خوردن.
هارپاک: اگه این‌جایی سوالات رو با دو ضرب به میز به معنی اره و یک ضرب به معنی نه پاسخ بدین!
هیچ صدایی نیومد و دوباره همه جا ساکت شد اما طولی نکشید که دو ضرب به میز خورد!
یعنی این جاست.
هارپاک: آیا تو ربکا هستی؟
دوضربِ به میز خورد خوب خداروشکر خودشه.
صدای هو هوی باد بلند شد و پنجره ها بهم برخورد کردن.
هارپاک: آیا دفتر خاطراتت توی این خونه هست؟
باز دو ضربه خورد.
هارپاک: اون رو توی صندوق خاصی گذاشتینش؟
یک ضربه خورد!
حرصی شدم، برو سر اصل مطلب دیگه لعنتی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
***
(از زبان آرتام)
خیلی نگران نهالم و دلم شور می‌زنه.
یعنی اون کی بود؟ چقدر صدای ترسناکی داشت!
نمی‌دونم چرا جدیدا خیلی دلواپس نهال می‌شم؟!
عصبی دستی لای موهام کشیدم، بچه‌ها خیلی خسته شدن.
کاش هیچ وقت این قضیه رو شروع نمی‌کردم.
هر کدوم رو یه مبل ولو شده بودن و خوابشون برده بود، اما من از نگرانی و استرس خوابم نمی‌برد.
صندلی رو آوردم کنار تخت گذاشتم و نشستم و به صورت دست به سینه خیره چهره‌ی نهال شدم.
چقدر توی خواب معصومِ، برخلاف اخلاق گندی که داره، هنوز یادم نرفته امروز خیلی حرصم داد مثل بچه کوچولوها می‌مونه!
درک نمی‌کنم این دختر چطور می‌تونه این همه چیز رو تحمل کنه؟!
خیلی دختر سر سخت و قویِ! ناخودآگاه یه لبخند روی لبم نشست.
خیلی خستم ساعت نزدیک سه صبح شده کم، کم چشمام خسته شدن و روی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
چشمم به آرتام خورد، یه تکونی خورد و بعدش یه کش و قوسی به خودش داد و برگشت سمت من مثل بچه کوچولوها داشت چشماش رو می مالید که با دیدن من یهو از صندلی بلند شد.
آرتام: کی بهوش اومدی؟ حالت خوبه مشکلی که نداری؟
اومده بود کنارم و سر تا پام رو نگاه می‌کرد خندم گرفت بچم چقدر نگران شده!
خندم رو خوردم.
- نگران نباش حالم عالی تا صبح هم عالی خوابیدم!
نفس آسوده‌ای کشید. بقیه هم کم، کم بیدار شدن
قیافه‌هاشون خنده‌دار بود چون روی مبل خوابیده بودن لباساشون بهم ریخته بود و موهاشون وِز وِزی شده بود.
آرتام: خوب خوبه خداروشکر، دست و صورتت رو بشور بریم پایین صبحونه بخوری انرژی بگیری.
با این حرف یه نیشخندی هم زد و از اتاق خارج شد.
منم از این رفتارش یه لبخند روی لبم اومد!
دیدم شیوا می‌خواد بره دستشویی که با سرعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
براش زبون‌درازی کردم و گفتم:
- لباس تو اندازه من نمی‌شه که!
آرتام: باشه می‌گم نیلماه برات لباس بیاره.
اوم حالا که فکر می‌کنم نیلماه یکم از من درشت‌ترِ و لباس‌های اون توی تنم بد فرم می‌شه، پس ولش.
- نمی‌خواد بابا!
بعد حرفم سر کمدش رفتم. خوب حالا چی بپوشم؟
از توی لباس‌هاش یه رکابی با یه پیرهن مردونه سرمه‌ای برداشتم، از شلوارهاشم یه شلوار اِسلش برداشتم، از اونا که کِش‌داره و می‌شه محکمش کرد.
توی حموم رفتم تا با لباس‌های خودم عوضش کنم.
اوف به کل زخمم رو فراموش کرده بودم باند رو آروم باز کردم اما در کمال تعجب هیچ زخمی نبود! عجیبه این دومین دفعه هست که زخم‌هام خود به خود خوب می‌شن، نکنه من یه موجود فراطبیعی هستم خودم خبر ندارم؟!
لباس‌ها رو پوشیدم و بیرون اومدم تا عکس‌العمل آرتام رو بببنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
آخه چیش عجیبِ! یعنی وقتی بی‌هوش بودم چه اتفاقی افتاده؟
هارپاک: وقتی چشمات رو بستی، یه دقیقه هم نشد که بازشون کردی و رنگ چشمات عوض شده بود، دیگه آبی نبود یه رنگ عجیب بود یعنی آبی بود ولی دور سیاهی مردمکت رنگ نارنجی پخش شده بود و چهره‌ات کاملاً خشمگین بود. مکثی کرد و به چهره‌ی بقیه نگاه کرد‌.
اول یه چیزهای نامفهومی گفتی بعدش
با صدای خش‌داری گفتی که این اخرین اخطار و دیگه توی این موضوع کَنکاش نکنین و این حرف‌ها!
وای چه ترسناک! خوب شد سر هوش نبودم.
بلند شدم و سمت هارپاک رفتم.
- می‌شه تنها صجبت کنیم؟
آرتام: لازم نیست هر چی هست همین‌جا بگو، بهتره همه بدونن.
یه نگاه فوضول نباشی بهش کردم و چشمام و حرصی دوختم بهش و گفتم:
- هارپاک بریم.
آرتام عصبی شد و از جاش بلند شد، کنارم وایساد و بازوم رو محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
تو حال خودم بودم که حس کردم صداهای عجیبی از اطرافم می‌اومد، ترسیده از جام پاشدم و اطرافم رو نگاه کردم، تازه یادم افتاد چه غلطی کردم الان که وقت احساساتی شدن نبود، لعنتی حالا چیکار کنم؟
خجالتم می‌کشم پایین برم!
پوف چه کار احمقانه‌ای کردم، الان راجبم چی فکر می‌کنه.
ولش کن غلط کرده هر جور دوست‌ داره فکر کنه اصلا برام مهم نیست.
سمت در رفتم و قفل و باز کردم و در رو کشیدم سمت خودم ولی باز نشد، چند بار پشت هم کشیدم ولی هیچ، تکون نخورد.
ترس تموم وجودم رو گرفته بود و داشتم می‌لرزیدم، چندبار محکم به در کوبیدم.
بچه‌ها رو صدا کردم ولی هیچی به هیچی، حتی جیغ زدم ولی انگار اصلا صدای من رو هیچ‌کس نمی‌شنید.
یعنی چی؟ حالا چیکار کنم؟ انقدر از من ناراحتن که سراغم نمیان.
وقتی وارد اتاق شدم ساعت ده صبح بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
***
(زبان آرتام)
توی شوک کاری بودم که نهال انجام داد این دیگه چه کاری بود؟
دستم رو ردی صورتم گذاشتم، یعنی از حرف‌های من ناراحت شد؟! لعنتی.
حالا که فکرش رو می‌کنم خیلی تند رفتم.
بچه‌ها همه سکوت کرده بودن و به جای خالی نهال نگاه می‌کردن.
هارپاک بلند شد تا سراغش بره که مچ دستش رو گرفتم.
با خشم و عصبانیت گفتم:
- لازم نکرده خودم میرم از دلش در میارم.
هارپاک: دیدم چقدر خوب بلدی از دلش در بیاری اگه ازش خوشت میاد بهش بگو الکی اَدای آدم‌های بی‌خیال رو درنیار! رفته توی اتاق رز و این خطرناکِ می‌فهمی؟
شیوا: اره آرتام هارپاک راست می‌گه، منم باهات میام.
با تحکم گفتم:
- لازم نیست!
رفتم سمت پله‌ها شنیدم که گفت، پسرِ لجباز!
دستگیره در رو پایین کشیدم اما در باز نشد، لعنتی قفلش کرده!
محکم به در کوبیدم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,387
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
ماری: کلید! من که کلید یَدَک ندارم.
- طَفره نرو، همه‌ی این اتاق‌ها کلید یدک دارن، همه شونم دست تو هستن.
ماری: درسته اقا، اما نهال خانم خودشون
امروز از من گرفتنش.
- گرفتش! کی؟
ماری: نمی‌دونم صبح زود ساعت هفت یا هشت بود!
یعنی چی مگه چنین چیزی ممکنه؟
پوف لابد قبل از اینکه ما بیدار شیم اومده گرفته آخه با چه سرعتی و برای چی؟ حالا چیکار کنیم؟
از کنار ماری گذشتم و سمت بقیه رفتم، اونا هم منتظر من بودن.
اجازه ندادم سوالی بپرسن و خودم گفتم:
- کلید رو صبح از ماری گرفته.
شیوا: یعنی چه؟ نهال، جان من بیا این در رو باز کن داریم نگران می‌شیم دیگه حداقل یه چیزی بگو که بفهمیم زنده‌ای؟
شیوا حسابی ترسیده بود.
- نهال دارم در رو می‌شکنما، خودت خواستی!
لعنتی چندبار پشت هم با تلاش پسرها به در کوبیدیم، ولی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا