متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #51
هارپاک که متوجه نگاهم شد، سوالی نگاهم کرد؟ که من فقط بهش لبخند زدم.
دیدم دست‌های آرتام دوباره مشت شدن‌.
ها، ها، ها الانه که از عصبانیت منفجر بشه!
هارپاکم انگار متوجه شده بود که فقط سرش رو انداخت پایین و خندید.
بیا اینم فهمید که من رد دادم، دارم هذیون میگم باز تب دارم.
همین‌جوری داشتم ادامه آهنگ رو واسه خودم می‌خوندم که متوجه شدم دخترِ پشت ترنم و ساشا وایساده.
نمی‌دونم چرا به این دو همش خیره میشه الان خیره ترنم شده نکنه بخاطر ترسو بودنشِ.
یه جا خونده بودم که روح‌های شیطانی از ترس بقیه تغذیه می‌کنن! یه وقت نیاد بکشتش.
نگاهم گره خورد توی نگاه هارپاک انگار اونم حس کرده بود ولی متاسفانه این فقط من بودم که می‌دیدمش واقعا قیافش کَریه انگیز هست.
بلند شدم و طرف ترنم رفتم، بلندش کردم با تعجب خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #52
واسه خودمم عجیب بود، منی که همیشه دنبال مسخره بازی بودم انقدر جدی بشم و از این حرف‌ها بزنم!
دست به زیر چونه بردم و خیره هارپاک گفتم:
- هارپاک کی احضار روح رو شروع کنیم؟
هارپاک نکاه گذرایی به ساعت انداختم و متفکر گفت:
- الان ساعت یازده هست، پس دوازده شروع می‌کنیم.
بعد حرفش رفت یه ساک کوچیک آورد و وسایلش رو روی میز چید، حسام و آرتام هم رفتن شمع و چیزهای لازم رو بیارن.
بلند شدم و روی زمین نشستم، دخترا هم به همراه ساشا اومدن کنار من روی زمین دور میز نشستن.
بقیه هم اومدن باهم دور میز گرد نشستیم. هارپاک یه گیاه خاص از کیفش درآورد که نمی‌دونستم چیه! اونم وسط میز گذاشت، بعد از اون غذاهایی که آرتام و حسام آورده بودن رو هم کنارشون گذاشت.
سوالی به کارش نگاه کردم و ازش پرسیدم:
- برای چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #53
کل عمارت رو سکوت برداشته بود و هیچ صدایی نمی‌اومد.
سه‌ بار دیگه حرف‌هامون رو تکرار کردیم.
صداهای عجیبی از اطرافمون می‌اومد، به بقیه نگاه کردم انگار اونا هم می‌شنیدن‌.
صدای بهم خوردن شیشه‌های پنجره، صدای هو هوی باد، و تکونی که وسایل روی میز می‌خوردن.
هارپاک: اگه این‌جایی سوالات رو با دو ضرب به میز به معنی اره و یک ضرب به معنی نه پاسخ بدین!
هیچ صدایی نیومد و دوباره همه جا ساکت شد اما طولی نکشید که دو ضرب به میز خورد!
یعنی این جاست.
هارپاک: آیا تو ربکا هستی؟
دوضربِ به میز خورد خوب خداروشکر خودشه.
صدای هو هوی باد بلند شد و پنجره ها بهم برخورد کردن.
هارپاک: آیا دفتر خاطراتت توی این خونه هست؟
باز دو ضربه خورد.
هارپاک: اون رو توی صندوق خاصی گذاشتینش؟
یک ضربه خورد!
حرصی شدم، برو سر اصل مطلب دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #54
***
(از زبان آرتام)
خیلی نگران نهالم و دلم شور می‌زنه.
از اولشم حس می‌کردم مشکوکه، واقعا اگه مامان احضار شده بود! پس چطور...!
اصلا اون کی بود؟ چقدر صدای ترسناکی داشت!
ابن وسط نمی‌دونم چرا خیلی دلواپس نهال می‌شم؟! کاراش خیلی رو عصابمه و دارم از این حس عجیب و مضخرف دیوونه می‌شم.
عصبی دستی لای موهام کشیدم، بچه‌ها خیلی خسته شدن.
کاش هیچ وقت این قضیه رو شروع نمی‌کردم.
هر کدوم رو یه مبل ولو شده بودن و خوابشون برده بود، اما من از نگرانی و استرس خوابم نمی‌برد.
صندلی رو آوردم کنار تخت گذاشتم و نشستم، به صورت دست به سینه خیره چهره‌ی نهال شدم.
چقدر توی خواب معصومِ، برخلاف اخلاق گندی که داره، هنوز یادم نرفته امروز خیلی حرصم داد مثل بچه کوچولوها می‌مونه!
درک نمی‌کنم این دختر چطور می‌تونه این همه چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #55
چشمم به آرتام خورد، یه تکونی خورد و بعدش یه کش و قوسی به خودش داد و برگشت سمت من مثل بچه کوچولوها داشت چشم‌هاش رو می‌مالید و خمیازه می‌کشید که با دیدن من یهو از صندلی بلند شد.
آرتام: کی بهوش اومدی؟ حالت خوبه مشکلی که نداری؟
اومده بود کنارم و سر تا پام رو نگاه می‌کرد خندم گرفت بچه‌م چقدر نگران شده!
خندم رو خوردم.
- نگران نباش حالم عالی تا صبح هم عالی خوابیدم!
نفس آسوده‌ای کشید. بقیه هم کم، کم بیدار شدن.
قیافه‌هاشون خنده‌دار بود چون روی مبل خوابیده بودن لباس‌هاشون بهم ریخته بود و موهاشون وِز وِزی شده بود.
آرتام دستی به گردنش کشید و با مکث کوتاهی گفت:
- خوب خوبه خداروشکر، دست و صورتت رو بشور بریم پایین صبحونه بخوری انرژی بگیری.
با این حرف یه نیشخندی هم زد و از اتاق خارج شد.
منم از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #56
خندون براش زبون‌درازی کردم و گفتم:
- لباس تو اندازه من نمی‌شه که!
آرتام کمی متفکر سرش رو خاروند و گفت:
-باشه می‌گم نیلماه برات لباس بیاره.
اوم حالا که فکر می‌کنم نیلماه یکم از من درشت‌ترِ و لباس‌های اون توی تنم بد فرم می‌شه، پس ولش.
- نمی‌خواد بابا!
بعد حرفم سر کمدش رفتم. خوب حالا چی بپوشم؟
از توی لباس‌هاش یه رکابی با یه پیرهن مردونه سرمه‌ای برداشتم، از شلوارهاشم یه شلوار اِسلش برداشتم، از اونا که کِش‌داره و می‌شه محکمش کرد.
توی حموم رفتم تا با لباس‌های خودم عوضش کنم.
آه به کل زخمم رو فراموش کرده بودم باند رو آروم باز کردم اما در کمال تعجب هیچ زخمی نبود! عجیبه این دومین دفعه هست که زخم‌هام خود به خود خوب می‌شن، نکنه من یه موجود فراطبیعی هستم خودم خبر ندارم؟!
نکنه واقعا ... هستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #57
آخه چیش عجیبِ! یعنی وقتی بی‌هوش بودم چه اتفاقی افتاده؟
هارپاک: وقتی چشم‌هات رو بستی، یه دقیقه هم نشد که بازشون کردی، رنگ چشم‌هات عوض شده بود، دیگه آبی نبود یه رنگ عجیب بود یعنی آبی بود ولی دور سیاهی مردمکت رنگ نارنجی پخش شده بود و چهره‌ات کاملاً خشمگین بود.
مکثی کرد و به چهره‌ی بقیه نگاه انداخت.
- اول یه چیزهای نامفهومی گفتی بعدش
با صدای خش‌داری گفتی که این اخرین اخطار و دیگه توی این موضوع کَنکاش نکنین و این حرف‌ها!
اوه خدای من چه ترسناک! خوب شد سر هوش نبودم.
با فکری که به ذهنم رسید بلند شدم و سمت هارپاک رفتم.
- می‌شه تنها صحبت کنیم؟
آرتام: لازم نیست هر چی هست همین‌جا بگو، بهتره همه بدونن.
یه نگاه فوضول نباشی بهش کردم و چشم‌هام و حرصی دوختم بهش و گفتم:
- لازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #58
تو حال خودم بودم که حس کردم صداهای عجیبی از اطرافم میاد، ترسیده از جام پاشدم و اطرافم رو نگاه کردم، تازه یادم افتاد چه غلطی کردم الان که وقت احساساتی شدن نبود، لعنتی حالا چیکار کنم؟
خجالتم می‌کشم پایین برم!
اه چه کار احمقانه‌ای کردم، الان راجبم چی فکر می‌کنه!
ولش کن غلط کرده هر جور دوست‌ داره فکر کنه اصلا برام مهم نیست.
سمت در رفتم و قفل و باز کردم و در رو کشیدم سمت خودم ولی باز نشد، چند بار پشت هم کشیدم ولی هیچ، تکون نخورد.
ترس تموم وجودم رو گرفته بود و داشتم می‌لرزیدم، چندبار محکم به در کوبیدم.
بچه‌ها رو صدا کردم ولی هیچی به هیچی، حتی جیغ زدم ولی انگار اصلا صدای من رو هیچ‌کس نمی‌شنید.
یعنی چی؟ حالا چیکار کنم؟ انقدر از من ناراحتن که سراغم نمیان.
وقتی وارد اتاق شدم ساعت ده صبح بود ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #59
***
(زبان آرتام)
توی شوک کاری بودم که نهال انجام داد این دیگه چه کاری بود؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم، یعنی از حرف‌های من ناراحت شد؟! لعنتی.
حالا که فکرش رو می‌کنم واقعا خیلی تند رفتم.
بچه‌ها همه سکوت کرده بودن و به جای خالی نهال نگاه می‌کردن.
هارپاک بلند شد تا سراغش بره که مچ دستش رو گرفتم.
با خشم و عصبانیت گفتم:
- لازم نکرده خودم میرم از دلش در میارم.
هارپاک هم با عصبانیت دستم رو رها کرد و گفت:
- دیدم چقدر خوب بلدی از دلش در بیاری اگه ازش خوشت میاد بهش بگو الکی اَدای آدم‌های بی‌خیال رو درنیار! مطمئنا رفته توی اتاق رز و این خطرناکِ می‌فهمی؟
شیوا: وای اره آرتام هارپاک راست می‌گه، منم باهات میام.
با تحکم گفتم:
- لازم نیست!
رفتم سمت پله‌ها شنیدم که گفت، پسرِ لجباز!
دستگیره در رو پایین کشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #60
ماری: کلید! من که کلید یَدَک ندارم.
- طَفره نرو، همه‌ی این اتاق‌ها کلید یدک دارن، همه شونم دست تو هستن.
ماری: درسته اقا، اما نهال خانم خودشون
امروز از من گرفتنش.
- گرفتش! کی؟
ماری: نمی‌دونم صبح زود ساعت هفت یا هشت بود!
یعنی چی مگه چنین چیزی ممکنه؟
اه لابد قبل از اینکه ما بیدار شیم اومده گرفته آخه با چه سرعتی و برای چی؟ من که بیدار شدم اونم تو اتاق روی تخت بود!
حالا چیکار کنیم؟
از کنار ماری گذشتم و سمت بقیه رفتم، اونا هم منتظر من بودن.
اجازه ندادم سوالی بپرسن و خودم گفتم:
- کلید رو صبح از ماری گرفته.
شیوا: یعنی چه؟ نهال! جان من بیا این در رو باز کن داریم نگران می‌شیم دیگه حداقل یه چیزی بگو که بفهمیم زنده‌ای؟
شیوا حسابی ترسیده بود.
- نهال دارم در رو می‌شکنما، خودت خواستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا