متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #61
- الان یکم عصبیه، ناراحت نباش داداش گلم یکم بگذره خوب می‌شه.
- امیدوارم!
خواستم ازش بپرسم دوسش داره یا نه، ولی دلم نیومد بیشتر از این ناراحتش کنم.
- داداش جونم بیا بریم ناهار بخوریم، بلند شو عزیزم.
بلندش کردم و اول فرستادمش دستشویی دست و صورتش رو بشوره، بعد باهم پیش بقیه رفتیم.
ماری کوفته درست کرده بود و من عاشقشم‌‌!
نگاهی گذرا به همه کردم، به جای این‌ که حواسشون به غذا خوردنشون باشه، بیشتر حواسشون به نهال بود و هر از گاهی یه نگاه به آرتام و یه نگاه به نهال می‌کردن!
نهال ولی عین خیالش نبود، رفتاراش برام ناشناس بود بقیه گذاشتن به حساب عصبانیتش ولی من همش حرف‌های هارپاک توی ذهنم تداعی می‌شد.
بعد ناهار هر کی سمت اتاقش رفت و انگار نه انگار دیشب گفتیم که کنار هم باشیم. مثل اینکه هیچ اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #62
نزدیک اتاق آرتام بودم، نهال رو دیدم که داشت سمت کتابخونه می‌رفت، منم پشت بندش دنبالش رفتم که صداش بزنم ولی پشیمون شدم!
اول خواستم برگردم ولی کنجکاویم نذاشت، پس سمت کتابخونه رفتم، در تا نیمه باز بود از همون‌ جا نگاه کردم، داشت دنبال یه چیزی می‌گشت از نَردبون بالا رفت، یه کتابی رو پایین آورد و بازش کرد یه برگه از توش بیرون آورد و یه نگاه بهش کرد و بعد برش‌ داشت و پایین اومد.
خواست بیرون بیاد که سریع فرار کردم و سمت ستون نزدیک کتابخونه رفتم و قایم شدم؛ وقتی دیدمش تعجب کردم! آخه یه لحظه این‌ور اون‌ور رو نگاه کرد و بعد بلافاصله سمت اتاقش رفت.
چیزی که بیشتر از همه متعجبم کرد، رنگ چشم‌هاش بود مثل اینکه دوباره همون رنگی شده بود، همون رنگی که موقع احضار روح دیده بودم. این‌ها چه معنی میده؟
با فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #63
اول خواستم برم اتاق خودم ولی پشیمون شدم و برگشتم، بهتره پیش هارپاک برم و باهاش مشورت کنم، واسه خودم یه پا کاراگاه شدم!
در زدم، اومد در و برام باز کرد و متعجب پرسید:
- چیزی شده؟!
انگار خوابیده بود چون موهاش بهم ریخته بود و چشم‌هاش هم و قرمز شده بود و می‌مالید.
چقدر بامزه شده، بی‌خیال خنده شدم!
- می‌شه باهم حرف بزنیم؟
سرش رو تکون داد و در رو تا آخر باز کرد و به سمت اتاقش راهنماییم کرد‌.
روی مبل نشستم اتاقش نسبت به اتاق آرتام کوچیک‌تر، رنگش هم شیری، نمای اتاقش خیلی قشنگه تو نگاه اول به دلم نشست انقدر محوه اتاق بودم که فراموش کردم واسه چی اومدم؛ یه سرفه الکی کردم، انگار اونم فهمید که خندش گرفت.
- اوم! اهان می‌خواستم راجب نهال حرف بزنم.
هارپاک موهای بهم ریخته اش رو مرتب کرد و با پایین کشیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #64
یه شلوار جین مشکی قد نود، با یه تاپ مشکی که یقه‌ی شُل داره و موهاشم باز گذاشته بود.‌
هیچ وقت این مدلی ندیده بودمش، تا جایی که یادمه خوشش نمیومد لباس باز بپوشه یعنی انقدر حرف آرتام براش سنگین بوده که داره این‌جوری رفتار می‌کنه!
با اینکه صندلی خالی بود اما رفت روی میزی که هارپاک لپ تابش رو گذاشته بود نشست، پاشم گذاشت روی اون یکی پاش.
شیوا نگاهی به سرتاپاش کرد و گفت:
- خوبی نهال تو که سرمایی بودی این چیه پوشیدی؟
بعد اینکه حرفش تموم شد یه چشم غُره هم بهش رفت؛ معلوم بود از این رفتارش و این مدل لباس پوشیدنش خوشش نیومده.
آرتام خواست حرفی بزنه که کنارش رفتم و یواش نزدیک گوشش گفتم:
- الان وقتش نیست!
می‌دونستم می‌خواد دوباره عذرخواهی کنه اما واقعا این حقشه که عذرخواهی کنه اونم از این نهال جدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #65
رفتاراش کاملا عجیب شده.
اما متوجه نمی‌شم که هارپاک می‌خواد چی رو ثابت کنه وقتی من اومدم توی اتاقش خواب بود، پس کی وقت کرده با مامان آرتام ارتباط برقرار کنه! یا راه حلی پیدا کنه! یعنی می‌خواد بهش یه دستی بزنه؟
نهال سمت در برگشت که بره اما هارپاک کنارش رفت و بازوش رو گرفت، با این‌ کار لحظه‌ای اخم‌هاش توی هم رفت؛ آرتام تیز بلند شد تا دست هارپاک رو کنار بزنه!
آرتام: چیکار می‌کنی تو؟
هارپاک بازوش رو ول کرد بدون هیچ عکس‌العملی زودتر از نهال از اتاق خارج شد.
آرتام عصبی شده بود و وقتی نهال سمت اتاقش می‌رفت اونم دنبالش رفت، من و بقیه هم همین‌طور هاج و واج مونده بودیم!
ترجیح می‌دم برم پیش هارپاک ببینم چش شد!
به سرعت باد پایین رفتم و این‌ور اون‌ور رو نگاه کردم اما نبود!
اه پس این بشر کجا رفت؟!
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #66
***
(از زبان آرتام)
وقتی هارپاک اون‌جوری دست نهال رو گرفت خیلی عصبی شدم می‌خواستم فقط یه مشت توی صورتش بکوبم و داغونش کنم.
فکر کنم دارم دیوونه می‌شم.
پشت سر نهال وارد اتاقش شدم، بهترین فرصت که از دلش در بیارم‌.
نهال: چرا تو اتاق من اومدی؟ هیچ علاقه‌ای به صحبت کردن با جناب‌عالی ندارم لطفا از اتاق بیرون برو.
با عصبانیت الفاظش رو به کار می‌برد، ولی من اصلا ناراحت نشدم چون حس می‌کردم تقصیر خودمه، هر چی بگه حق داره توی این یک هفته که اینجا بوده خیلی بهش توپیدم حق داره باهام خشک برخورد کنه!
- ببین نهال من واقعا بخاطر حرفایی که زدم متاسفم نمی‌خواستم ناراحتت کنم فقط می‌خواستم هر چی که هست رو بهمون بگی و از ما مخفی نکنی!
نهال: اوکی حالا برو!
- نهال من هیچوقت از کسی عذرخواهی نکردم ولی دارم بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #67
نیلماه نیم نگاهی به نهال کرد و روبه من گفت:
- خوبی داداش؟
متعجب گفتم:
- اره مگه باید بد باشم!
اومد سمتم، دستم رو گرفت و به سمت در کشید.
- ول کن دستم رو چت شده دختر؟
نیلماه: بیا بریم حرف نزن!
به زور من رو بیرون برد اما همه‌ی فکرم پیششون بود، یعنی چی اینکارش؟
- ول کن دیگه، چرا هارپاک...
ادامه حرفم رو با جیغی که نهال زد خوردم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم تا سمتش برم اما باز تلاش می‌کرد من رو نگه داره و کمرم رو سفت گرفته بود.
نیلماه: آرتام لج نکن بیا بریم، هارپاک می‌دونه چیکار کنه؟ تو از چیزی خبر نداری، پس چیزی نگو.
دوباره صدای جیغش بلندتر از قبل اومد، کناری هُلش دادم و طرف اتاق رفتم و در رو با شدت باز کردم.
هارپاک یه کتاب کوچیکی دستش بود و داشت یه چیزهایی رو زمزمه می‌کرد، نهال هم دستش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #68
***
(از زبان نهال)
ناامید و نالان به اتفاقات وحشتناک رو به روم خیره بودم!
خیلی بده ببینی ولی نتونی کاری انجام بدی، از وقتی فهمیدم تموم قصدشون سوءاستفاده از من بوده کاملاً ناامید شدم و حس انجام هیچ کاری رو ندارم.
فکر کنم بچه‌ها هم دیگه از من ناامید شدن!
دیدمش که چطور از جسمم استفاده و دوست‌هام رو اذیت می‌کرد اما چه فایده از من که کاری بر نمیاد.
نیلماه چندبار سمتش اومد، اما نمی‌دونم اون چه نیرویی داره، ولی هر چی که هست خیلی ترسناکه مثل یه جادوگر خبیث نیلماه رو زخمی کرد و بقیه رو هم روی زمین پرت کرد، ترنم از حال رفته و شیوا اون رو توی بغلش گرفته بود، ساشا و حسام در تلاش بودن نزدیک جسمم بیان تا اون رو از آرتام جدا کنن، یکم دیگه فشار بده می‌میره!
وای خدا من باید چیکار کنم؟ از ظهر که این اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #69
***
آروم چشم‌هام رو باز کردم، باورم نمی‌شه توی جسم خودم بودم، وای خدایا شکرت بالاخره تونستم.
لبخندی روی لبم نقش بست اما طولی نکشید که درد بدی توی شکمم پیچید.
آخ زخمم رو به کل فراموش کرده بودم یهو دادم هوا رفت.
نیلماه ترسیده خواست سمتم بیاد که شیوا دستش رو گرفت.
شیوا: لازم نیست، از کجا معلوم شاید داره نقش بازی می‌کنه من اصلا بهش اعتماد ندارم.
شکستن قلبم رو به وضوح حس کردم سرم رو بالا آوردم و غمگین نگاهش کردم.
اون دوستم بود حرفش برام خیلی سنگین هست.
دیدمش رو به روم وایساده بود با همون قیافه ترسناک و خون آلودش که بهم پوزخند میزد، صداش رو می‌شنیدم.
- دیدی شکستت همچین هم سخت نیست بالاخره کاری که من بخوام رو انجام میدی!
هارپاک سمتم اومد که بلافاصله آرتام بغلم کرد با این‌که هنوز نفس کشیدن براش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #70
شیوا بلند شد و آرتام کنارم نشست، لباسم رو بالا زد، با دیدن زخمم قیافش جمع شد، معلومِ حسابی داغون شدم.
وقتی بتادین رو روش زد آتیش گرفتم ولی سعی کردم جیغ نزنم فقط اشکم گلوله، گلوله روی صورتم می‌ریخت.
آرتام: این‌جوری نمی‌شه باید بریم بیمارستان زخمش خیلی بده، لعنتی!
اوه تازه یه چیز خیلی مهم به یادم اومد!
- یه چیزی توی جا کفشی هست این‌ طوری دیده نمی‌شه باید از هارپاک کمک بگیرین اون همون طلسمی که باعث شده از این خونه نتونیم بیرون بریم، بقیه‌اش رو هم بعداً بهتون توضیح میدم. شیوا برو بهشون بگو باید با آب بشورنش، بعد دیگه بقیه‌ش رو هارپاک خودش می‌دونه.
دیگه داشتم از حال می‌رفتم، شیوا به سرعت بیرون رفت.
آرتام با ناراحتی گفت:
- خیلی درد داری؟
- نه! الکی دارم خودم رو لوس می‌کنم، یه سوالایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا