• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #81
حال نوبت سوالات بود، و من با یک «بله» به عقد در می‌آمدم، آن‌هم با شخصی غیر از آنیل! حال زجرآوری داشتم، استرس توأم با حسرت و غصه... حسرت پیوند با کسی که عاشقانه دوستش داشتم. بغض سنگینی مهمان ناخوانده گلویم شده بود. پدر روحانی مستقیما به چشمانم خیره شد و این باعث شد حالم از قبل بدتر شود! با همان صدای بلند پرسید:
- دوشیزه لاریسا، آیا جناب دیان را به همسری و همراهی همیشگی می‌پذیرید؟
ضربان قلبم شدت گرفت. آنقدر به سرعت و محکم خود را به قفسه سینه‌ام می‌کوبید که گویا می‌خواستند جانم را بگیرند و من باید به حکم مرگ خودم رضایت می‌دادم. همیشه چه تصوراتی از ازدواج خودم داشتم... ازدواجی با عشق و خوشی؛ تجملات اصلا برایم مهم نبود. اما حال همه چیز داشتم به جز همان دو چیز، عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #82
با صدای پدر روحانی که این‌بار او را مخاطب قرار داده بود نگاهم از چشمانش، بر روی ل**ب‌هایش که لبخند پررنگ و عمیقی بر روی آن‌ها جا خوش کرده بود، سر خورد. حال، بقیه‌اش بستگی به این ل**ب‌ها داشت که خودم از جوابش مطمئن بودم. بازهم همان بغض عذاب آور گریبان‌گیر گلویم شد. با جمله دیان آه از نهادم بلند شد.
- «بله، قبول می‌کنم.»
این‌بار صدای تشویق و شادی جمعیت پر سرو صداتر از دفعه قبل، بلند شد. دوباره به پدر خیره شدم و منتظر کلماتی ماندم که برایم مانند دعای ترحیمم بودند. سوز عمیقی در قلبم حس می‌کردم. پرده‌های اشک دیدم را تار و چشمانم را لبریز کردند و من بازهم درمانده برای محو کردنشان، با تکان دادن پلک‌هایم تقلا می‌کردم.
پدر روحانی: برای شما زوج جوان آرزوی خوشبختی همیشگی می‌کنم.
در دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #83
با حرف‌هایم تقریباً به وجد آمده بود. لبخند ذوق‌‌زده‌ای زد و سرش را به آرامی به سرم نزدیک کرد، من هم به تبعیت از او همین کار را کردم و پیشانی‌مان را به هم چسباندیم و لحظاتی بعد صدای خنده‌های از ته دلمان کل فضا را پر کرد.
***
با جمله پدر روحانی به زمان حال برگشتم.
- و حالا من، در حضور جمعیت و این شاهد، این دو را، رسماً زن و شوهر اعلام می‌کنم.
و به محض اتمام جمله‌اش، آوای گوش خراش کف زدن جمعیت و شادمانی‌شان، یا بهتر است بگویم، صدای ناقوس مرگم همه‌جا را فرا گرفت و من چشمانم را برای لحظاتی نه چندان کوتاه، با درد سوزناکی بستم. برای من به معنای واقعی، روز عذایم بود. زیرا امروز، تمام آرزوهایم را دفن کردم. دلم می‌خواست با تمام وجودم جیغ بکشم و ضجه بزنم. دلم آنیلم را می‌خواست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #84
دیان با لبخند، آرام نگاهش را از من گرفت و خطاب به غلامانی که کمی با فاصله از جایگاه ما ایستاده بودند گفت:
- تاج رو بیارید.
آن‌ها نیز «چشمی» گفتند و پس از تعظیم برای آوردن تاج، سالن را ترک کردند. تازه متوجه نبودن تاج شدم؛ آنقدر غرق دردهایم بودم که اصلا یادم نبود، زیرا در دنیای دیگری سیر می‌کردم.
واقعا چطور متوجه نشده بودم؟ اما چرا تاج نبود؟ دلیلش چه بود؟! مگر در مراسم ازدواج نباید باشد؟!
در همین فکرها بودم که صدای دیان در گوشم پیچید.
- می‌دونم الان به فکر چی هستی. قصدم از این کار، غافلگیر کردنت بود!
با حرفش، با تمام غمی که داشتم لبخند کمرنگی بر ل**ب‌هایم آمد. به چشمان عسلی‌اش که برق خاصی در آن‌ها خودنمایی می‌کرد، خیره شدم. او واقعا خیلی خوب بود و مرا همانگونه که بودم دوست داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #85
با قرار گرفتنش روبه رویم توسط دو غلام بیشتر زیبایی‌اش به چشم آمد و من محو آن همه زیبایی شدم. چیزی که بیشتر از همه مرا حیرت‌زده کرده بود اندازه‌اش بود؛ به قدری بزرگ بود که گویا من ملکه اعظم این قصر بودم! دیان دستم را در دستش گرفت، ل**ب‌هایش را به گوشم نزدیک کرد و با لحنی آرامی که اشتیاقش درونش را به خوبی حس می‌کردم، گفت:
- وقتشه.
و من درمانده بازهم لبخند تلخی به بیچارگی و سرنوشت غم‌انگیزم زدم. سرنوشتی که ناعادلانه به آن محکوم شده بودم. به همراه دیان از جا برخواستیم. ناخودآگاه نگاهم به ملکه ماگنولیا که نزدیک به ما ایستاده بود، افتاد. نفرت و حسادت را به وضوح در چشمانش می‌دیدم. حس می‌کردم از حرص زیاد درحال منفجر شدن است. خب حق هم داشت! حتی خود من تعجب‌زده شده بودم و مطمئنا او هم انتظار نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #86
اما من... من بغض داشتم، اشک داشتم. دلم هوای گریه‌ای طولانی، شاید هم ابدی می‌خواست. دلم شانه‌ای برای خالی شدن و گریستن می‌خواست و مطمئناً که آن شانه، شانه دیان نبود. نمی‌خواستم از اینکه همچنان عاشق آنیل هستم با خبر شود.
آه عمیقی در دلم کشیدم؛ بی شک اگر مرا به حال خودم رها می‌کردند، به اندازه تمام عمرم می‌باریدم. در دل پوزخندی زدم. چه فرقی می‌کند؟! وقتی هوای قلبم بارانی‌ست؟ چه فرقی می‌کند اینکه دلم بارانی باشد یا چشمانم؟
به خواست دیان، دوباره سر جایمان برگشتیم و نشستیم. ندیمه‌ها و غلامان شروع به پذیرایی از ما کردند و من با وجود اینکه میلی به خوردن چیزی نداشتم به اجبار تنها به خوردن کمی از آن شیرینی‌ها و شربت اکتفا کردم، درحالی که در گلویم زهر می‌شدند و من چه درمانده هربار آن‌ها را با بغض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #87
از شدت بغض داشتم خفه می‌شدم و نمی‌توانستم کاری کنم. نمی‌توانستم چیزی بگویم. نمی‌توانستم دم بزنم. اشک‌هایم به دنبال راهی برای فرار بودند و من محکوم بودم به سکوت کردن! خیلی سخت است. درحال سوختن باشی و بغض امانت را بریده باشد و تو حتی نباید خم به ابرو بیاوری.
تا مبادا کسی از آتش درونت خبردار شود. تا مبادا شعله‌های این آتش دامن‌گیر آن‌ها هم بشود. چشمانم را با درد بستم و محکم بهم فشردم. در دلم گفتم: «آنیل ممنونم از هدیه‌ات.»
- لاریسا!
ناگهان خشک شدم. این... این صدای آنیل بود؛ خودش بود. صدای آنیلم بود. صدایش از کنارم می‌آمد. خیلی نزدیک!به یکباره ضربان قلبم شدت گرفت، طوری که انگار می‌خواست سینه‌ام را بشکافد و بیرون بزند. اما او... او اینجا چه‌کار می‌کرد و چطور انقدر به من نزدیک شده بود؟! واقعا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #88
دیان که انگار حرف‌هایم تا حدودی قانعش کرده بود، نگران و مردد پرسید:
- مطمئنی خوبی؟ اگه اذیت می‌شی، بگم جشن رو تموم کنن!
سریع گفتم:
- نه نه، این چه حرفیه.
و برای بیشتر تحت تأثیر قرار دادنش، دستم را نوازشگرانه به صورتش کشیدم و ادامه دادم:
- امشب جشن عروسی ماست، به خاطر هیچ‌چیزی نباید بهم بخوره.
با حرف‌هایم و نوازش صورتش همانطورکه می‌خواستم، تحت تأثیر قرار گرفت و لبخند پر احساسی زد.
حال که او قانع شده بود، دیگر خیالم جمع بود
دستم را از روی صورتش برداشتم. او هم که دیگر خیالش از بابت من راحت شده بود، رو کرد به جمعیت و سرخوش گفت:
- چیزی نشده، همسرم کمی حالش بد شده بود که خوشبخانه برطرف شد.
سپس خطاب به نوازنده گفت:
- می‌‌تونید ادامه بدید.
آن‌ها نیز چشمی گفتند و اطاعت کردند.
دیان یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #89
با حرفش ناخودآگاه لبخند بر روی ل**بم ماسید. سرم را با اکراه بالا گرفتم و به او که با حالت معناداری نگاهم می‌کرد نگاه کردم. حس بدی پیدا کرده بودم. با وجود اینکه او دیگر همسرم بود، اما من نمی‌خواستم! زیرا او عشقم نبود. قلبم برایش نمی‌تپید!
در جوابش، زورکی تک خنده‌ای کردم. دست سردم را بین دستش که برعکس دست‌های من، گرمای خاصی داشت فشرد و درحالی که از جایش بلند می‌شد، مرا نیز وادار به بلند شدن کرد. با بلند شدن ما، دوباره جیغ و شیون‌ها بلند شد. نوازنده‌ها دست از نواختن برداشتند‌. دیان رو به همه شروع به صحبت کردن کرد.
دیان: زمان رقص من و ملکه‌ام رسیده.
همه با خوشحالی استقبال کردند و دوباره به افتخار ما کف بلندی زدند. دیان همانطورکه دستم را در دستش گرفته بود، مرا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #90
سکوتم را که دید خودش با لحنی کنایه‌آمیز گفت:
- آها فهمیدم. از اون یاد گرفتی.
با حرفش و یادآوری دوباره آنیل، نفسم را کلافه بیرون فرستادم و با دو دستم صورتش را قاب گرفتم و با لحن نرم و لطیفی که خودم هم انتظارش را نداشتم گفتم:
- دیانم، چرا تو روز عروسیمون با یادآوری گذشته‌ها خودتو ناراحت می‌کنی؟ اون متعلق به گذشته من بود و دیگه تموم شد. خودت هم می‌دونی که من خیلی وقته اون رو با همه خاطراتش از قلبم دور انداختم. من الان فقط عاشق توئم؛ فقط تو!
با حرف‌هایم چشمانش به وضوح برق زدند و چهره‌اش باز شد. از ته دل لبخندی زد و یکی از دستانم را از روی صورتش به ل**ب‌هایش نزدیک کرد و بو**سه نرمی بر آن کاشت. از بو**سه‌اش ناخودآگاه لرزش خفیف و نامحسوسی به تنم وارد شد و حالت چندشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا