- تاریخ ثبتنام
- 10/7/21
- ارسالیها
- 1,738
- پسندها
- 21,488
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 22
- سن
- 21
سطح
28
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #81
حال نوبت سوالات بود، و من با یک «بله» به عقد در میآمدم، آنهم با شخصی غیر از آنیل! حال زجرآوری داشتم، استرس توأم با حسرت و غصه... حسرت پیوند با کسی که عاشقانه دوستش داشتم. بغض سنگینی مهمان ناخوانده گلویم شده بود. پدر روحانی مستقیما به چشمانم خیره شد و این باعث شد حالم از قبل بدتر شود! با همان صدای بلند پرسید:
- دوشیزه لاریسا، آیا جناب دیان را به همسری و همراهی همیشگی میپذیرید؟
ضربان قلبم شدت گرفت. آنقدر به سرعت و محکم خود را به قفسه سینهام میکوبید که گویا میخواستند جانم را بگیرند و من باید به حکم مرگ خودم رضایت میدادم. همیشه چه تصوراتی از ازدواج خودم داشتم... ازدواجی با عشق و خوشی؛ تجملات اصلا برایم مهم نبود. اما حال همه چیز داشتم به جز همان دو چیز، عشق...
- دوشیزه لاریسا، آیا جناب دیان را به همسری و همراهی همیشگی میپذیرید؟
ضربان قلبم شدت گرفت. آنقدر به سرعت و محکم خود را به قفسه سینهام میکوبید که گویا میخواستند جانم را بگیرند و من باید به حکم مرگ خودم رضایت میدادم. همیشه چه تصوراتی از ازدواج خودم داشتم... ازدواجی با عشق و خوشی؛ تجملات اصلا برایم مهم نبود. اما حال همه چیز داشتم به جز همان دو چیز، عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش