آشوبی بی پایان در نبود خدای ستم
در نیستی بدر ماه
برای سیاه کردن سپیدی
هنگامه ای تلخ برای شیرین بودن قهوه ی کافه صابری
کافه ای که به جای صبر خشم و بی تابی در آن پرسه میزند
شکستن تابلوی طبیعت
برای ندیدن زیبایی
و حسرت چه راحت لانه کرد
وچه آسان نقاب عوض می کنیم
دیگر از دورویی گذشت
رسید به ابلیس
و فرار از داغی کبریت!!