- ارسالیها
- 1,064
- پسندها
- 13,849
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #111
اخمهای مشکیش کمرنگ شد و لبخند بیجونی زد.
- خب به سلامتی.
برای اولین بار تو تاریخ عروسیمون دست کرد توی جیب شلوارلیش و دوتا اسکناس گذاشت روی میز.
- پس امروز برو خرید از راه میرسن بتونی پذیرایی کنی.
ذوقی به دلم نشست که انگار بهم دنیارو داده بود! از بس ندیده بودم از این کارهای مردونه بکنه دلم میخواست اون دوتا اسکناس رو قاب بگیرم بزنم به دیوار اتاق.
لباسشو پوشید و مثل همیشه بدون صبحانه رفت. منتظر شدم تا ساعت ده بشه و مزاحم بهادر نباشم، بعد تماس گرفتم. از استرس دل پیچه داشتم اما میدونستم بردیا فقط از اون حساب میبره و سعی میکنه جلوش کم نیاره.
- سلام، جان دلم زنداداش؟ چه عجب یه زنگی به ما زدی.
از گرمای صداش به آرامش رسیدم و با لبخند گفتم:
- سلام. خوبی داداش بهادر؟ نغمه و ارشیدا خوبن؟...
- خب به سلامتی.
برای اولین بار تو تاریخ عروسیمون دست کرد توی جیب شلوارلیش و دوتا اسکناس گذاشت روی میز.
- پس امروز برو خرید از راه میرسن بتونی پذیرایی کنی.
ذوقی به دلم نشست که انگار بهم دنیارو داده بود! از بس ندیده بودم از این کارهای مردونه بکنه دلم میخواست اون دوتا اسکناس رو قاب بگیرم بزنم به دیوار اتاق.
لباسشو پوشید و مثل همیشه بدون صبحانه رفت. منتظر شدم تا ساعت ده بشه و مزاحم بهادر نباشم، بعد تماس گرفتم. از استرس دل پیچه داشتم اما میدونستم بردیا فقط از اون حساب میبره و سعی میکنه جلوش کم نیاره.
- سلام، جان دلم زنداداش؟ چه عجب یه زنگی به ما زدی.
از گرمای صداش به آرامش رسیدم و با لبخند گفتم:
- سلام. خوبی داداش بهادر؟ نغمه و ارشیدا خوبن؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.