- ارسالیها
- 1,058
- پسندها
- 13,821
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #81
شیرینیهای تر و میوههای پاییزی داخل ظرفهای بلوری خانجون، پذیرایی رو به اتاق خواستگاری تبدیل کرده بود. بوی عطر بهارنارنجی که خانجون از اردیبهشت ذخیره میکرد، از قوری روی سماور تا پذیرایی زیر بینیهامون پیچیده بود. اتاقِ جارو شده و مرتب پیشدستیهای بلوری مامان، همه چی برای جلسه رسمی خواستگاری محیا بود.
وقتی زنگ رو زدن خانجون ازم خواست به آشپزخونه برم و تا صدام نکردن نیام. خودمم علاقهای به جمع نداشتم و از خجالت همش درحال عرق ریختن بودم. توی راهرو مرز بین دیوار و پشت در همونجایی که دیده نشم، ایستادم و مشغول شکوندن قلنج دستهام شدم.
سکوت سنگین پذیرایی اعصابم رو خورد کرده بود. گوشه لپمو به دندون گرفتم و از ذهنم گذشت مگه اینا نیومدن خواستگاری؟ انگار بعد از سلام و احوالپرسی حرفی نداشتن بزنن...
وقتی زنگ رو زدن خانجون ازم خواست به آشپزخونه برم و تا صدام نکردن نیام. خودمم علاقهای به جمع نداشتم و از خجالت همش درحال عرق ریختن بودم. توی راهرو مرز بین دیوار و پشت در همونجایی که دیده نشم، ایستادم و مشغول شکوندن قلنج دستهام شدم.
سکوت سنگین پذیرایی اعصابم رو خورد کرده بود. گوشه لپمو به دندون گرفتم و از ذهنم گذشت مگه اینا نیومدن خواستگاری؟ انگار بعد از سلام و احوالپرسی حرفی نداشتن بزنن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.