- تاریخ ثبتنام
- 6/8/22
- ارسالیها
- 1,958
- پسندها
- 4,706
- امتیازها
- 28,973
- مدالها
- 17
یارکی هست مرا به لطافت ملکو
به حلاوت شکر و به ملاحت نمکو
دولت آنست که از در صنمی تازه درآید
ماه من از زلف چون گره بگشاید
چونست که اسماعیل هر گه به خروش اید
یارکی هست مرا به لطافت ملکو
به حلاوت شکر و به ملاحت نمکو
دامن وصل تو گر افتد به دستدولت آنست که از در صنمی تازه درآید
ماه من از زلف چون گره بگشاید
چونست که اسماعیل هر گه به خروش اید
تو این دنیا کسی به کسی نیستدامن وصل تو گر افتد به دست
پای به دامن کشم از هرچه هست
عشق توام چشم درایت بدوخت
مهر توام دست کفایت ببست
تو را رسمست اول دلرباییتو این دنیا کسی به کسی نیست
برای دل من هم نفسی نیست
یازده ماه کند روزه به هر سال سفرتو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی وفایی
رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماندیازده ماه کند روزه به هر سال سفر
آفتاب و سایه میرقصند با هم ذره وار
دامن وصل تو گر افتد به دسترفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
تو را رسمست اول دلرباییدامن وصل تو گر افتد به دست
که بود آن ترک خونآشام سرمست !
یار نیکوتر از آن است که من دیدم پارتو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی وفایی
در اول مینمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماندیار نیکوتر از آن است که من دیدم پار
یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار!