مجموعه دلنوشته‌های رهایم کن | مریم ایزدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دلٕـ آرا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 450
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/8/18
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,074
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بارون
قدم های آدمی که دلش نمیخواد بره، یکی از سیاه ترین تصویراست. در حالی که بند بند وجودش دارن جلوش رو میگیرن اون پاهاش رو روی زمین میکشه که دور شه! لباس سیه اش حالا بخاطر بارون ب تنش چسبیده بود و بیشتر نشون میداد شونه های افتادش رو. سرش که پایین انداخته بود و از اینجا هم موهاش که ازش آب میچکید دیده میشد. رفتنش شبیه رفتن نبود؛ انگار ی نفر داشت میکشیدش ب زور ب اجبار!
اونی ک میکشیدش غرورش بود!
غرورش داشت دورش میکرد از این جایی که کسی بهش نگفت: بمون!​
 

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/8/18
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,074
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
آرزو
من مقصرم! مقصر تموم اون آرزو های آبی که حالا شده مشکی!
من هزارتا آرزو داشتم ولی تا قبل از اینکه ببینمت؛ وقتی دیدمت هر کدوم از هر هزارتا شد اسم تو! تو که اشتباهی نکردی فقط زیادی خواستنی بودی!
من گناهکار بودم؛ دل بستم ب کسی که فقط یک رهگذر بود، کسی که قرار بود از وسط قلبم رد بشه و بگذره، و من بهش دل بستم! ولی دست من نبود؛ من هرکار میکردم تو قلبم گیر کرده بودی!
تو که تو قلبمی! پس لعنتی چطوری داری از این خونه میری ؟!​
 

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/8/18
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,074
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
بغض
نمدونم شدی یا نه که یهو ی بغضی بشینه ته گلوت نه بزاره اشکات بریزه و نه بزاره حرف بزنی! از اون لجبازای سمج... این بغضِ از مغز میاد یا از دل؟ مغز مثل عکس یکی یکی خاطره ها رو رد میکنه و قلب رنگش میکنه.
بغضِ مثل این میمونه تمام دلتنگی و ها خاطره ها مثل مرده از تو گور بلند بشن و باهم بشن ی نفر ولی قوی و بعد بیوفتن ب جون گلوت انگار بخوان از گلوت راه خروج پیدا کنن. راه خروجی هم نیست! مگه میشه خاطره هات از من دور بشه؟ پس همونجا تو گلوم میشینن؛​
 

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/8/18
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,074
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
عقل دلباخته
من فکر میکنم عقلمم دلش رو باخته بود! چون هر وقت که کنارش بودم اونم ب هیچی فکر نمیکرد؛ انگار اونم میدونست ولی نمیخواست لحظه هارو خرابش کنه! ولی من چرا فکر میکنم اون لحظه ها خدا هم داشت با لبخند نگامون میکرد؟ ب اینا که فکر میکنم بغضِ انگار قوی تر میشه! انگار منتظر ی تلنگره تا بتونه اذیتم کنه. از خدا گله نمیشه کرد! همیشه بود نگامون کرد مراقبمون بود یعنی تنها کسی بود که اون لحظه های حواسم خودمونم به خودمون نبود اون بود، بود تا مراقبمون باشه:)​
 

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/8/18
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,074
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
دَره
میدونستم ی روز این اتفاق میوفته پس چرا مثل احمقا گذاشتم این خاطره‌ها ساخته بشه؟! مث ادمی که بهش گفتن داری میری ولی ته این راه یک دره است نمیتونی از اونجا رد شی ولی اون بخاطر قشنگی راهش رفت... الان راه تموم شده، شبِ با دره چیکار کنه؟ نه میتونه رد بشه نه میتونه برگرده... .
خب الان چی میشه؟ بغض قراره کوتاه بیاد یا دلی که یک کنج جمع شده تو خودش یا مغزی که درگیر مرور خاطراته؟
هیچکدوم قرار نیست کوتاه بیان انگار هرکدوم تنهایی یک کوه دردن!​
 

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/8/18
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,074
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
مرداب فکر
نمیدونم این سرنوشتی که میگن همینه یا نه؟ سرنوشت همیشه قراره از درد و غم بنویسه؟ ولی من از بچگی اعتقاد داشتم با بقیه ادما فرق میکنم پس اگه من فرق میکنم باید سرنوشتمم متفاوت باشه.​
شاید هم ی راهنماس که نشون بده ما برای هم نیستیم! اینقدری ی وقتایی درگیر خوب و بد میشم مثل الان که میگم شاید ما اشتباه میکنیم... ب صدای بغضام که گوش میکنم، به درد قلبم که گوش میدم بدتر و بدتر میشه، انگار ی مرداب فکر باشه! هرچی بیشتر فکر کنی بیشتر میری پایین و زودتر غرق میشی!
 

دلٕـ آرا

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/8/18
ارسالی‌ها
286
پسندها
6,074
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
آرامش
بعد از پدرم تو هیچ آغوشی آرامش رو پیدا نکرده بودم.
هیچ عطر آرامشی توی هیچکس نبود. اون عطری که تو بغل بابا بود میگفت بهم که تا همیشه مراقبمه!
که نیاز نیست بترسم، میتونم راحت گریه کنم؛ ی حس امنیت که من و دور میکرد از تنش ها و هرچی غم و درد داشتم! بعد از بابا فکر میکردم من دیگه رنگ آرامش رو نمیبینم!
ولی من اون رنگ آرامش رو توی این جمعیت و شلوغی، تو چشمای تو دیدم!
همون آرامش من و کشوند و آورد جایی که الان هستم.
من و کشوند ب دنیایی که تو نور زندگی منی!
تو آرامش جان منی!​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا