هوای اتاق را خفقان به دست گرفتهبود و روحم میان هیچ گم شده بود. دستانم دیوار را میکاویدند، دنبال راهی برای خروج، برای نجات. اما هیچ در، هیچ پنجرهای نبود. حرفهایم در گلویم چرخ میخوردند و دوباره درونم سقوط میکردند، چون بغضهایی که هرگز شکسته نشدند.