مجموعه دلنوشته‌های اَفگار | زیبا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دونه برف
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 518
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
دلنوشته: اَفگار
نویسنده: زیبا
ژانر: تراژدی
تگ: متوسط
مقدمه: از‌‌ رنجی‌ که‌ می‌کشید‌م چیزی‌ بروز‌ نمی‌داد‌م چون‌ بنظرم، پیدا‌ کردن‌ کسی‌ که‌ دردم را‌ بفهمد‌‌ خیلی‌ سخت‌ است.
این‌جا قسمتی از درد‌هایم نوشته می‌شود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دونه برف

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته ادبیات
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
8/4/21
ارسالی‌ها
3,503
پسندها
27,922
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
23
سطح
29
 
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HAKIMEH.MZ

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
غمگین شدن مرا نمی‌ترساند بلکه از غمگین ماندن واهمه دارم.
ای کاش صبحِ یک روز، با حافظه‌ای پاک و توخالی از هر اتفاقی که رخ داده است چشم بگشایم و طعمِ خوشِ زندگی را باری دیگر به زبان بچشم و از لذتِ آن لبریز شوم.
کاش می‌توانستم به زمانی برگردم که تنها دل‌خوشی‌‌ام این بود، زمان‌هایی که به پارک‌ها می‌رفتیم، می‌توانستم سُرسُره‌‌ها را برعکس بالا روم.
خودِ کودکی‌ام را دوست داشتم.
چه زیاد ذوقِ خندیدن داشتم و چه زود همه چیز تمام شده بود.
 
امضا : دونه برف

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
سیاهیِ اَفکارم نه تنها جلوی دیدگانم را گرفته است بلکه دارد همانندِ گُلِ‌خفه‌کننده به تدریج دورِ قلبم را احاطه می‌کند تا آن را درونِ خودش حَل و خفه کند.
دلم به حالِ داغانم می‌سوزد که به مراتب دارد بدتر از چند ماه پیشم آلوده و مسموم می‌شود.
ای کاش می‌توانستم جلویِ پیشروی‌اش را بگیرم تا بلکه کمی احساسِ بودن و دوست‌ داشتن کنم اما، اِنگار من با آوای درونِ خودم به تاریکی سپرده شده‌ام! آوایِ مسموم شده‌ای که این روز‌ها کم‌کم دارد مغزم را از زندگی کردن، خوشحال بودن، احساس داشتن، مختل می‌سازد.
 
امضا : دونه برف

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
دلم خیلی وقت‌ است که می‌خواهد خودش را از بندِ همهٔ حس‌های بد، همهٔ استرس‌ها، همهٔ دلهره‌ها، سردرگمی‌ها، نشدن‌ها، نتوانستن‌ها، نرسیدن‌ها و... آزاد کند.
دوست دارم کمی خودم را از نجاستِ این حس‌ها بتکانم تا که شاید دلم در مُردابِ بی‌روح زندگی‌ام غنچه‌ها را در بطنِ خودش به پرورش گیرد.
دلم کمی نفس کشیدن می‌خواهد، از همان نفس‌هایی که به تو حس‌هایی بمانندِ زندگی کردن، خوش‌بختی، عشق، همدلی، همدردی، خانواده و... می‌دهد.
 
امضا : دونه برف

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
کاش می‌توانستم سخن گفتن را یاد بگیرم تا که
غصه‌‌ جان‌هایم را، دل‌شوره‌هایم را، ترسیدن‌هایم را دسته‌دسته به گوش‌هایشان برسانم تا بدانند درونم چه‌ها در حالِ گذر است اما، خیلی وقت است که من را به طنابِ سکوت و خواری بسته‌اند؛ که‌ها؟ دانستنِ شماها باعثِ نترسیدنم، خوار نبودنم، غمگین نبودنم، احساسِ خوش‌بختی‌ام می‌شود؟ نه! دانستن شماها هیچ دردی را از من دوا نمی‌کند.
 
امضا : دونه برف

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
شماهایی که دارید دست نوشته‌هایم را می‌خوانید آیا تا به حال از خودتان پرسیده‌اید که خوش‌بختی چگونه است؟
اصلاً خوش‌بختی را در چه چیزی می‌بینید؟ اگر از من همین را بپرسید که چه چیزی باعثِ خوش‌بختی و خوشحالی‌ام می‌شود شاید ساعت‌ها فکر کنم و بگویم نمی‌دانم.
می‌دانی چرا؟ چون درونِ دنیای من، چیزی وجود ندارد که لبخندِ واقعی را بر لب‌هایم و طعمِ خوشِ خوش‌بختی را به زندگی‌ام بیارود.
راستی خوشحالی چه مزه‌ای‌ است؟ مزهٔ عسل می‌دهد یا توت‌ فرنگی؟ وقتی بچه بودم از مادر بزرگم شنیده بودم که خوش‌بختی باعث می‌شود دنیا برایت زیباتر جلوه کند!
راست می‌گویند که طعمِ ملسی دارد که اگر آن را بچشی دیگر از خاطرت پاک نمی‌شود؟
 
امضا : دونه برف

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
گاهی تنهایی‌‌، خستگی و درماندگی‌ام به درجه‌ای می‌رسد که در آن لحظه چیزی جز توقف همه چیز نمی‌خواهم! چیزی جز وجود نداشتن، حس نکردن، نخواستن، نشدن! در نهایت آن چیزی که دوست دارم نصیبم شود، مُردن است.
چه‌قدر آرزو می‌کنم همه چیز یک خواب باشد و نهایت بتوانم از تمامِ سطوح و تمام چارچوب‌ها عبور کنم بدون این‌که دیده شوم؛ خیلی دلم به حالِ آن آدمِ مُردهٔ درونم می‌سوزد که باید تنهایی از پسِ آن‌ همه چارچوب‌ها و شرایطِ کُشنده بربیاید.
 
امضا : دونه برف

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
وقتی نه دلی و نه نفسی در سی*ن*ه‌ برایم باقی مانده است.
وقتی که نه جانِ ادامه دادن و نه حوصله‌ای برایم مانده است. آرامش می‌آید؟ از کجا می‌خواهد بیاید؟ در این مخروبه‌های دلِ آشوبم چگونه پیدایش می‌شود؟
به فرض آمد می‌تواند تکه‌های فروپاشی‌ شدهٔ روزهایِ گذشته‌ام را آرام کند؟ تسکین دادن را بلد است؟ بلد است این منِ تکه‌تکه را از نو بسازد؟
من، آری خودِ خوشحالِ دردمندم! خندیدن را بلدم. بلدم غوغایی با خنده‌هایم در جهان بی‌داد کنم که پرندگانِ دل شاد از صدایِ خنده‌هایم، خون بالا بیاورند. من را ساده نگیر! من زیادی عوض‌ شده‌ام.
 
امضا : دونه برف

دونه برف

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
135
پسندها
609
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
ذهنت، برای درکِ حرف‌هایم زیادی فقیر به نظر می‌رسد جانِ دل! آن‌قدری که در وهلهٔ آخرم هم از چنین درکی عاجز هستی.
من تکلیفم با این خودِ جدیدِ متولد شده‌ام خیلی وقت است که روشن شده است. دیگر حالم با هیچ چیز خوب نمی‌شود.
برقِ درونِ پیله‌های دو چشمم برای همیشه بی‌فروغ شده است و حتی دیگر آهنگ‌ پُر شور و شادی‌ِ درونِ پلی لیستم وجود ندارد که به خاطرِ آرامش‌ هم گاهی به آن‌ها گوش بسپارم؛ همه‌ غم و اندوه شده‌اند.
تا حنجره‌ام پُر شده از مادهٔ مذابِ فروپاشیده شدهٔ قلبم که همهٔ جانم را به یغما می‌برد.
خیلی وقت‌ها برای این‌که کسی مرا نبیند هندزفری‌ام را بدونِ هیچ آهنگی می‌گذارم درونِ گوشم‌هایم تا فقط کسی با من هم‌ صحبت نشود.
 
امضا : دونه برف
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا