متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های اَفگار | زیبا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آهو`
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 793
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آهو`

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
704
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #21
دیشب حین گذر از پُلِ نزدیک‌های خانه‌مان دختری را دیدم که آشفته و بی‌قرار داشت به سنگ‌‌ریزهٔ کنار ستونِ پُل ضربه می‌زد. اوّل می‌خواستم بدونِ هیچ نگاهی راهم را بکشم و بروم که ناگهان سکوتِ شب، با گریهٔ بلندش شکست و دلِ ماه از انزوایِ صدایش گرفت. به قدم‌هایِ آهسته‌ام، فرمانِ ایست دادم و خودم را در تاریک‌ترین قسمتِ پُل کشاندم. زیادی احوالش آشنا بود و زیادی من را یاد خودم می‌انداخت. راستیتش گوش‌هایم تنها آن تک جلمهٔ آخرش را ضبط و پخش می‌کرد که می‌گفت:
- بنازم غیرت غم را که دمی تنهایم نگذاشت!
 
امضا : آهو`

آهو`

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
704
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #22
در همین حوالی، کمی دورتر از چترِ خیال،
کنار گل شب‌گردِ تشنه، روبه‌روی درختیِ اُستوار اما بی‌بهره از اندکی آب... یک پرنده در حالِ آواز خواندن است.
نورِ اُمید در پستویِ آن حوالی و در کنارِ آن پرنده در حال رشد کردن و روییدن است.
در آن حوالی، زندگی هرچه‌قدر که ناامید کننده بنظر می‌رسد اما، عشق جریان دارد.
بوهایش هر چه‌قدر دور باشد اما این‌جا به مراتب حس می‌شود. شاید بشود اندکی از بویِ رها شده از آن حوالی را در درونِ گاوصندوقِ دلم مهر و موم کرد‌.
 
امضا : آهو`
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] merry

آهو`

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
704
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #23
گاهی اوقات نمی‌دانی دچارِ چه احساسی شدی و چه حسی می‌توانی در بطنِ دلت، در آن زمان داشته باشی و آن حس را دقیقاً به چه نام صدا بزنی و به دنبالِ چه دارویی برایِ مداوایش باشی. این‌که معلوم نیست در اوج عصبانیت هستی یا درونِ گودالی از غم و اندوه گرفتار شده‌ای یا این‌که اصلاً این حسی که گریبان گیرت شده است و تا گلویت را پُر کرده، نامش آشفتگی است یا سردرگمی.
بگذار برایت این را بگویم که من گاهی اوقات دچارِ چنین حسی می‌شوم که نمی‌دانم دقیقاً چه چیزی هست و چه نامی را برایش برگزینم. به راستی که دچار حسِ جدیدی شده‌ام که نمی‌دانم چه‌ حسی می‌تواند باشد ولی در عین حال خیلی‌خیلی برایم آشناست، انگار هر روز این حس، درونِ وجودم به غلیان در می‌آید و با تمامِ رگ‌هایم آن را حسش می‌کنم.
 
امضا : آهو`
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] merry

آهو`

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
704
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #24
برای تو چه بگویم؟! بگویم دردِ من آن‌قدر عمیق شده است که... اَحوالم را همانندِ اَحوالِ آن کسی‌ می‌بینم که اِنگار آهنگ مورد علاقه‌اش هم دیگر تکراری شده است؟ نفس‌هایم را همانندِ نفس‌های آن کسی می‌بینم که اِنگار دیگر قادر به کشیدن هوا در ریه‌هایش نیست و مرگ را ترجیح می‌دهد؟
غرورم! من که غرورم را نابود شده می‌بینم اما، رطوبتِ بر جای مانده از غرورم همانی که در جا جای تنم هزاران تاول بر جای گذاشته است را هم همانند آن کسی می‌بینم که غمگین و منزوی منتظرِ مرگ، گوشه‌ای نشسته است؟ چه بگویم از این منِ ویران شده؟ چه می‌خواهی بشنوی؟ که غرق در زخمم ولی قامتم همانند یک کوه استوار است؟ تو می‌دانی در من چه‌ می‌گذرد؟ چه‌ها گذشته؟ نه! معلوم است که تو این منِ ویران شده را نمی‌دانی، نمی‌دانی که باز هم می‌پرسی.
 
امضا : آهو`
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] merry

آهو`

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
704
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #25
این روز‌ها آن‌قدر زندگی‌ام بی‌محتوا شده است، که دلم می‌خواهد همانند پروانه‌ای که بودن درونِ پیله‌اش را می‌خواهد، ادامهٔ زندگی‌ام را آن‌جا بُگذارنم. دلم نفس کشیدن درونِ این دنیایی که پُر شده از بویِ تعفنِ آدم‌هایی که به ظاهر سیرت زیبایی دارند ولی در واقع باطن‌شان از زشتی و پلیدی لبریز شده است را نمی‌خواهد.
دوست دارم همهٔ زشتی‌هایشان را بالا بیاورم تا کمی احساسِ سر زنده بودن به تمامِ وجودم سرایت کند.
کمی در سر، رویای پرواز را بپروانم و در دل دانهٔ ریزِ عاشقی کردن را بکارم.
این روزها دیدن بعضی‌ها را نمی‌خواهم.
این روز‌ها مچاله شدن در کجِ اتاقم را می‌خواهم. سکوت را می‌خواهم. گریستن را می‌خواهم. فهمیدن من آن‌قدر سخت به‌نظر می‌رسد؟!
 
امضا : آهو`
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] merry

آهو`

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
704
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #26
کاش هر شب می‌توانستم، آهنگِ «سکوت» را پلی کنم و خودم را به آرامشِ هر چند لحظه‌ای، دعوت کنم.
خیلی وقت است که اوهامِ حزن، گوشم‌هایم را پُر کرده است و خبر از درد می‌دهد.
خیلی وقت است که آرامش درِ خانهٔ قلبم را نمی‌زند و سرفرازِ آمادهٔ ویران کردن است.
خیلی وقت است که شبانه، ترس در وجودم رسوخ می‌کند و آرامش را از وجودِ ناآرام و بی‌قرارم می‌سِتاند.
یادم که می‌آید، اَشک درونِ چشم‌هایم جوشش می‌زند؛ قلبم کُند می‌تپد و دلم نزاع سر می‌دهد، هر بار کُشنده‌تر از قبل.
دلم کمی سکوت می‌خواهد.
سکوتی از جنسِ همان نوشیدنِ چایِ نباتِ گرم و خوش رنگی که در هوای سردِ زمستانی، وجودت را از عطف خود معطوف می‌کند.
همان لذتی که با هر بار هورت کشیدنش، سراسر تنت را در بر می‌گیرد، به گونه‌ای که دوست داری نفسی از اعماقِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آهو`
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] merry

آهو`

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
149
پسندها
704
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #27
چند ماهی است که صدای افکارم آن‌قدر بلند شده است که دیگر صدای آهنگ‌های شبانه‌ام به گوش‌هایم نمی‌رسند.
زیرِ بارِ دغدغه‌ها و نگرانی‌هایم کم‌کم دارم زانو خم می‌کنم. کاش می‌شد که به کالبدِ قبلیِ خودم بازگردم.
حقیقتاً چند ماهی‌ است که دارم حس‌های جدیدی را در وجودم کشف می‌کنم، مثلاً همین چند روز قبل که دوست‌هایم برای عیادت به خانه‌مان آمده بودن هیچ دوست نداشتم از اتاقم بیرون بزنم. اِنگار که آن قسمت از مغزم‌ که برای آمدن آدم‌های زندگی‌ام ذوق می‌کرد، مُرده است.
 
امضا : آهو`
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] merry
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا