- ارسالیها
- 149
- پسندها
- 712
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #21
دیشب حین گذر از پُلِ نزدیکهای خانهمان دختری را دیدم که آشفته و بیقرار داشت به سنگریزهٔ کنار ستونِ پُل ضربه میزد. اوّل میخواستم بدونِ هیچ نگاهی راهم را بکشم و بروم که ناگهان سکوتِ شب، با گریهٔ بلندش شکست و دلِ ماه از انزوایِ صدایش گرفت. به قدمهایِ آهستهام، فرمانِ ایست دادم و خودم را در تاریکترین قسمتِ پُل کشاندم. زیادی احوالش آشنا بود و زیادی من را یاد خودم میانداخت. راستیتش گوشهایم تنها آن تک جلمهٔ آخرش را ضبط و پخش میکرد که میگفت:
- بنازم غیرت غم را که دمی تنهایم نگذاشت!
- بنازم غیرت غم را که دمی تنهایم نگذاشت!