هزار پای خشمگین منطق به لایههای زیرین مغزم نفوذ میکرد. فرو میرفت و یکبهیک اعضایم را به یغما میبرد و سرانجام قلبم را به همان گوشه از قفسهی سی*ن*هام سپردم. تکه گوشتی بود بیمصرف، در طلب خواستههای زیاد از حد و توقعات بیجا!
تنها که میماند، به موازات جهان افسرده میشد؛ موجودی خاموش، تنها و بیذوق! دوست داشت با کسی صحبت کند، حرفهایش را به زبان آورد؛ اما میدانست مغزش تحمل فرکانس صدای زبالههای دوپای اطرافش را نداشت.
نیمههای شب را به التماس از خود میگذراند. درست همانجا که هزارپای تنهایی را به دوش میکشید و غرق در فکرهایش، حکم اعدام خود را با لبخندی غمانگیز امضا میکرد.
تمامم را به دندان کشیدم. گوشت تنم را کَندم، استخوانم را خُرد کردم و تکه گوشت بیمصرف پنهان شده میان میلههای در هم شکستهی تنم را میان مشتهای دردناکم فشردم!
اما از آنان تنفری در دل نداشتم؛ اما میل به خرد کردن انگشتان دستشان، شکستن پاهایشان و له کردن مغزشان، زیر لژ قطور کفشهایم، شوق و امید را در رگهایم جاری میکرد.
ذهنم در تقاطع سکوت و موسیقی گیر میکند. گویی هر دو را به تمنا چنگ میزند و هیچکدام را تاب نمیآورد. در هیاهوی فکرهایم، نه نُتی آرامم میکند، نه سکوتی مرا تسکین. تنها غرق میشوم… در دنیایی که حتی خودم گمشده در هیچم.
میخواستم فرار کنم، اما نمیدانستم از چه. میخواستم بمانم، اما نمیدانستم کجا. نه صدای موسیقی آرامم میکرد، نه سکوت به من پناه میداد. در این اجتماع شلوغ، تنها مانده بودم با سیاهیهایی که مرا از درون میبلعیدند.
نیمههای شب را با بغضی فروخورده میگذراند. جایی که سکوت، هجوم افکارش را به نظاره مینشست و سایههای تنهایی، آرامآرام گلویش را خراش میانداخت. در تاریکی، با دستی لرزان، برای نابودیاش لبخند میتراشید و نفسی بیجان، بدرقهی آخرین لحظاتش بود.
در سکوت، به تماشای خویش نشست؛ خسته، بیرمق، و در آستانهی محو شدن. شب او را در آغوش گرفت، ولی حتی تاریکی هم نتوانست از او چیزی کم کند. او از مدتها قبل، در خودش تمام شده بود.