*** وقتی تو نیستی رنگ سیاه بختک شده، به جان روزهایم میافتد و بیش از پیش طعنه باران میکند روزگارم را که از درد نبودت در تار و پود خود میلولد و دم نمیزند!
تو رفتی و به دنبالت رنگها نیز کولهبار بسته و از دنیای من پر کشیدند.
*** به تو قول میدهم روزی نام هر کدام از ما، یادآور دیگری خواهد شد.
نام من، تویی را در ذهن آدمیان نقاشی میکند که در واژه واژهی عاشقانههایم نفس میکشی.
نام تو، یادآور منی خواهد بود که در تمام نبودنهایت، حضور خیالیات را زندگی کردم و مثل شمع به پای عشق خود سوختم!
*** هیچ میدانی چقدر از تو برای رُزهای باغچه حرف زده بودم؟
چقدر زیبایی چشمانت را به رخ خورشید کشیده بودم و او از تصور تصویر پناه گرفته پشت پلکهایت، قلبش به تپش افتاده و بیتاب شده بود؟!
اکنون مرحبا به تو جان پناه من!
مرا نزد همه روسیاه کردی.
*** واژهواژه سکوت از لبهایم میریزد...
بر روی حنجرهام غبار لالمانی خلوت گزیده است و دردی قلبم را درون سینه به بند میکشد.
اینها عوارض همان یک جملهی توست «دوستت ندارم»
*** به انقلاب کبیر فرانسه میماندی...
به ساحلی که یک کشتی، از هجوم کشندهی دریا به آن پناه میبُرد...
تو بسان رویایی دور دست بودی که از هر گوشهاش خورشید میبارید و خود را به زمین و زمان گره میزد تا در ظلماتِ دلِ شب زدهام نور بپاشد.
ولیکن حالا...
*** چرا تیشه به ریشهی لرزانِ منِ عاشق میزنی؟
مرا به چشم چه میبینی که اینگونه برای مرگم شمشیر تیز کردهای؟
من از تبار نازی یا از قسم خوردگان چنگیز نیستم.
من خود سرباز مدافع از وطنم که در جنگی ناحق زخم خورده و جانم بر خلاف نفس سختم، بهسان آب بالا میزند.
*** یادت بماند آن روز چگونه خورشید خفته در قلبم سر ز بالین برداشت و به اشتیاق دیدار دوبارهات، طلوع و آسمان را پرتوافشان کرد.
یادت بماند که آسمان از بغضِ مسرورِ آمدنت، با چه شور و حالی ترانهی دلنوازش را برایت خواند...
و یاسها چگونه هم پای منِ بیقرار کوچه به کوچهی شهر را برایت آذین بستند...
و تو چه کردی؟ هیچ!
*** جان پناه من!
بگو هنوز رُزهای آبی را دوست داری؟
هنوز نظاره کردن مرواریدهای چشمک زنِ آسمانِ شب برایت لذتبخش است؟
هنوز واژه به واژهی اشعار نزار قبانی و محمود درویش را بر لوح قلبت حفظ کردهای؟
بگو این «هنوز» ها پابرجا ماندهاند، یا آنها را مانند من دور انداختهای؟
*** آشیان گزیدی بر روی تنهی قلبم و گمان کردم آمدهای تا برایم بمانی پرنده کوچک!
ندای گریان باد را نشنیدم که میگفت: «پرستوها رفتیاند»
اما بعد تو کوچ کردی و زمزمهی تلخ باد، کمر این سرو را خم کرد، وقتی که فریادش را دو مرتبه با ضرب به گوشهای قلبم کوباند «پرستوها رفتنیاند»
*** دوست داشتم روزی مردم عشقی چون عشق ما را برای هر تپش قلبشان آرزو کنند.
دلم میخواست شهره شهر و نقل محافل باشیم و اکنون...
صبر کن. روزی این امر محقق میشود؛ اما به شکلی برعکس!
مردم ما را از روی خونابه نوشتهای من که ردپای به جا مانده از عشق تو هستند، خواهند شناخت؛ اما به جای جشن و سرور، خواهی دید که خروار خروار غم از ناودان قلبشان شُره میکشد.