متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های به وقت لیلی | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,487
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
وقتی تو نیستی رنگ سیاه بختک شده، به جان روزهایم می‌افتد و بیش از پیش طعنه باران می‌کند روزگارم را که از درد نبودت در تار و پود خود می‌لولد و دم نمی‌زند!
تو رفتی و به دنبالت رنگ‌ها نیز کوله‌بار بسته و از دنیای من پر کشیدند. ‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
به تو قول می‌دهم روزی نام هر کدام از ما، یادآور دیگری خواهد شد.
نام من، تویی را در ذهن آدمیان نقاشی می‌کند که در واژه واژه‌ی عاشقانه‌هایم نفس می‌کشی.
نام تو، یادآور منی خواهد بود که در تمام نبودن‌هایت، حضور خیالی‌ات را زندگی کردم و مثل شمع به پای عشق خود سوختم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
هیچ می‌دانی چقدر از تو برای رُزهای باغچه حرف زده بودم؟
چقدر زیبایی چشمانت را به رخ خورشید کشیده بودم و او از تصور تصویر پناه گرفته پشت پلک‌هایت، قلبش به تپش افتاده و بی‌تاب شده بود؟!
اکنون مرحبا به تو جان پناه من!
مرا نزد همه روسیاه کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
واژه‌واژه سکوت از لب‌هایم می‌ریزد...
بر روی حنجره‌ام غبار لالمانی خلوت گزیده است و دردی قلبم را درون سینه به بند می‌کشد.
این‌ها عوارض همان یک جمله‌ی توست «دوستت ندارم»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
به انقلاب کبیر فرانسه می‌ماندی...
به ساحلی که یک کشتی، از هجوم کشنده‌ی دریا به آن پناه می‌بُرد...
تو بسان رویایی دور دست بودی که از هر گوشه‌اش خورشید می‌بارید و خود را به زمین و زمان گره می‌زد تا در ظلماتِ دلِ شب زده‌ام نور بپاشد.
ولیکن حالا...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
چرا تیشه به ریشه‌ی لرزانِ منِ عاشق می‌زنی؟
مرا به چشم چه می‌بینی که این‌گونه برای مرگم شمشیر تیز کرده‌ای؟
من از تبار نازی یا از قسم خوردگان چنگیز نیستم.
من خود سرباز مدافع از وطنم که در جنگی ناحق زخم خورده و جانم بر خلاف نفس سختم، به‌سان آب بالا می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
یادت بماند آن روز چگونه خورشید خفته در قلبم سر ز بالین برداشت و به اشتیاق دیدار دوباره‌ات، طلوع و آسمان را پرتوافشان کرد.
یادت بماند که آسمان از بغضِ مسرورِ آمدنت، با چه شور و حالی ترانه‌ی دلنوازش را برایت خواند...
و یاس‌ها چگونه هم پای منِ بی‌قرار کوچه به کوچه‌ی شهر را برایت آذین بستند...
و تو چه کردی؟ هیچ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #18

***
جان پناه من!
بگو هنوز رُزهای آبی را دوست داری؟
هنوز نظاره کردن مرواریدهای چشمک زنِ آسمانِ شب برایت لذت‌بخش است؟
هنوز واژه به واژه‌ی اشعار نزار قبانی و محمود درویش را بر لوح قلبت حفظ کرده‌ای؟
بگو این «هنوز» ها پابرجا مانده‌اند، یا آن‌ها را مانند من دور انداخته‌ای؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
آشیان گزیدی بر روی تنه‌ی قلبم و گمان کردم آمده‌ای تا برایم بمانی پرنده کوچک!
ندای گریان باد را نشنیدم که می‌گفت: «پرستوها رفتی‌اند»
اما بعد تو کوچ کردی و زمزمه‌ی تلخ باد، کمر این سرو را خم کرد، وقتی که فریادش را دو مرتبه با ضرب به گوش‌های قلبم کوباند «پرستوها رفتنی‌اند»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
دوست داشتم روزی مردم عشقی چون عشق ما را برای هر تپش قلبشان آرزو کنند.
دلم می‌خواست شهره شهر و نقل محافل باشیم و اکنون...
صبر کن. روزی این امر محقق می‌شود؛ اما به شکلی برعکس!
مردم ما را از روی خونابه نوشت‌های من که ردپای به جا مانده از عشق تو هستند، خواهند شناخت؛ اما به جای جشن و سرور، خواهی دید که خروار خروار غم از ناودان قلبشان شُره می‌کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا