- ارسالیها
- 572
- پسندها
- 5,088
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 23
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
***
میدانم که امروز باید میبودم تا جان پناهم را در آن لباس زیبا به تماشا بنشینم؛ اما پاهایم سفت و سخت مرا بین دیوارهای این خانه زنجیر کردهاند.
آن سوی دیگر قلبم، تمنای ساعتی خواب دارد و با چشمان نیمهباز مرا به تماشا نشسته است.
نفسم قایمباشکبازی میکند، ساعتی بالا میآید و ساعت بعد خودش را میان حصار حنجرهام پنهان میکند و دست به سینه منتظر میایستد تا پیدایش کنم.
مرا ببخش که نمیتوانم کنارت باشم.
میدانم که امروز باید میبودم تا جان پناهم را در آن لباس زیبا به تماشا بنشینم؛ اما پاهایم سفت و سخت مرا بین دیوارهای این خانه زنجیر کردهاند.
آن سوی دیگر قلبم، تمنای ساعتی خواب دارد و با چشمان نیمهباز مرا به تماشا نشسته است.
نفسم قایمباشکبازی میکند، ساعتی بالا میآید و ساعت بعد خودش را میان حصار حنجرهام پنهان میکند و دست به سینه منتظر میایستد تا پیدایش کنم.
مرا ببخش که نمیتوانم کنارت باشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر