متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های به وقت لیلی | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,489
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
می‌دانم که امروز باید می‌بودم تا جان پناهم را در آن لباس زیبا به تماشا بنشینم؛ اما پاهایم سفت و سخت مرا بین دیوارهای این خانه زنجیر کرده‌اند.
آن سوی دیگر قلبم، تمنای ساعتی خواب دارد و با چشمان نیمه‌باز مرا به تماشا نشسته است.
نفسم قایم‌باشک‌بازی می‌کند، ساعتی بالا می‌آید و ساعت بعد خودش را میان حصار حنجره‌ام پنهان می‌کند و دست به سینه منتظر می‌ایستد تا پیدایش کنم.
مرا ببخش که نمی‌توانم کنارت باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
همیشه در فرداها به دنبال معجزه می‌گشتی و از امروزها غافل!
هرگز نخواستی بفهمی که خودت، معجزه‌‌ی امروز‌های کسی هستی.
هرگز مرا ندیدی، هیچ‌گاه!
گویی خودت به دنبال کسی می‌دویدی که او هم هیچ‌گاه نخواسته بود تو را ببیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
در دوردست ایستاده‌ام و می‌نگرم که چگونه احساسم، برای اثبات خودش به تو پیکار می‌کند.
تو را هم به تماشا نشسته‌ام که چگونه بر پیکرش تیغ می‌کشی و خونی که راه گرفته و بر روی زمین سرد می‌خزد، چشمانم را مواج می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
دید که از رج به رج روحم خون می‌چکد و تلاطم دریای چشمانم لحظه‌ای فروکش نمی‌کند.
دید و تنها یک جمله گفت: «نجنگ برای به دست آوردن کسی که خودش دوست دارد از دست برود!»
من چیزی از تو به او نگفتم، گویا خودش می‌دانست.
مادرم را می‌گویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
می‌گفتی مرا در عین تاری، واضح...
در حال مبهم، معلوم...
در تاریکی، روشن می‌بینی.
این‌بار حتی عینک به چشم داشتی؛ ولی مرا به قدر وهم دیدی.
شبیه عکسی تار و در ابهام!
و در عین روشنی، تاریک همچون قلب شب!
چشم بسته بودی تا قایم‌باشک‌بازی کنیم؟ اما نه!
تو چشمانت همه را می‌دید؛ اما به روی من بسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
تو گفتی خداحافظ و جانم به روی زمین لیز خورد.
چمدانت را دیدم و نفسم سقوط کرد.
دیدم که می‌خواستی بروی و چه ابلهانه پرسیدم: «دوستم داری؟»
نگاهم کردی و نمی‌دانم چه در قندیل نگاهت بود که مرا آتش زد!
و زهر لبخندت، نجوای ملتمس قلبم را کُشت وقتی که پرسیدی:
«دوستت دارم؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .Mobina.

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
قدم برداشتی و یک لحظه دیدم که پشت سرت، چشمانم به روی خاک غلطیدند و بعد همه‌جا شب شد.
گوش‌هایم خواب رفتند و دیگر صدایی را لمس نکردند.
من تنها توانستم در آن لحظه، نفسی تازه کنم تا لااقل بتوانم طعم عطر تلخ‌‌ات را با ذره‌‌ذره‌ی وجودم مزه کنم؛ برای آخرین‌بار... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .Mobina.

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
لبخندی که من برای دیدنش روی چهره‌ات، جان می‌کندم و درخششی که برای لمس حضورش در چشمانت، مشتاقانه هستی‌ام را به دامان باد می‌ریختم، چه آسان به او ارزانی داشتی!
می‌گفتی آزمون سختی هستی و من، کسی بودم که هر بار دانشم برای حل معادلات چشمانت و بدست آوردن توان پنهان شده در صدایت کفایت نمی‌کرد.
و اما «اوی تو» چه راحت آزمون دلخواه مرا قبول شد، درحالی که قسم می‌خورم به اندازه‌ی من، تو را نمی‌شناخت.
صبر کن.
تو خودت این را می‌خواستی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .Mobina.

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
هر صبح جای‌جای قلبم را به دنبال ردپای حضور کسی زیر و رو می‌کنم که بزرگ‌‌ترین آمال من بود؛
ولی یک شب، مرا میان آرزوهای ریز و درشتش گم کرد.
حالا من، به دنبال کسی می‌گردم که خودش خواست دیگر مرا پیدا نکند...
دنبال تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .Mobina.

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
550
پسندها
4,959
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
دلگیرم از تویی که دستانت مال من نیست.
دلتنگ صدایت که دیگر هرگز نام من از آن چکه نمی‌کند و تکه‌تکه می‌شوم از بغض، وقتی که هربار به یاد می‌آورم آغوشت را ندارم که از دست حصارهای پیچیده بر دنیایم، به سوی آن بگریزم.
اما مهم نیست.
همین که نفس می‌کشی و کنار او رو به راه‌ ترینی، برایم کافی است؛ هر چند من در کنارت نباشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .Mobina.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا