نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

مجموعه دلنوشته‌های سرسام | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Kalŏn
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 676
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
چیزی جز فکر کردن نبود. سرانجام آن‌قدر در باتلاق سیاه و تاریک مغزم دست و پا زدم و دفن شدم که همان اندک نور باقی مانده در وجودم به ابدیت سپرده شد.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
گوشه‌ی مغزم نشسته بود. همین‌طور که دیواره‌های مغزم را با رنگ مشکی، به ناامیدی نگارین می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- بچه بودی، نمی‌فهمیدی؛ ولی همه چیز از اول بد بود.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
اما به سختی نفس می‌کشیدم و پنجه‌های دستانم به دیوار سرد و گچیِ اتاق کشیده می‌شدند.
می‌خواستم حرف بزنم، بگویم، مغزم را خالی از زباله‌های اتمی کنم و به زبان آورم؛ اما بزرگیِ این غم، آن‌قدر زیاد بود که از گلویم عبور نکرد!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
سرم به شکل وحشتناکی درد می‌کند. انگار که کرم‌های زنده‌ی زیر پوست سرم بیشتر از همیشه به نوسان و جوش و خروش افتاده‌اند. انگار که طعم کثیف و فاسد افکارم به مذاق کرم‌ها خوش نیامده است.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
ذهنم خالی از هر گونه وضعیتی بود، حتی نمی‌دانستم چه چیزی را به قلمم انتقال دهم. فقط می‌دانستم مغز کهنه و دست دومم باید تهی شود از این خالی بودن!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
بوی خون خاطراتی که در سر کشتم، به مغز سرم رسیده بود. در شیارهای پرپیچ و خم مغزم به امید زندگی پرسه می‌زد، غافل از این‌که چندی پیش تمامش را به قتل رساندم!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
دست‌هایم را به میخ می‌کشم، چشمانم را میهمان سیاهی می‌کنم و ذهنم را می‌جوم! در این واپسین زندگی، جایی برای نشخوار اعضای بدنم نیست!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
آنقدر خسته و فرسوده‌ام که دیگر حتی میلی برای صحبت با مغزم ندارم. بگذارید تمام لجن‌های نشسته‌ی درونش، همان‌جا بمانند و به جان یک‌دیگر بیفتند! در نهایت همه چیز به نابودی می‌رسد!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
آخر شب بود، سنگینی غم‌های گذشته و آینده و سکوت احمقانه‌ام چنان بر دوشم گماشته شده بود که خواب از مغزم به پرواز درآورده بود!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,957
پسندها
41,855
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
چیزی برایش نمانده بود جز تاریکی شب‌هایش، طی کردن شبانه روز و سانت‌به‌سانت لجن‌زار مغزش، روتین بودن زندگی‌اش، لبخندهای ذره‌بینی‌اش و بی‌تفاوتی‌های عذاب‌ دهنده‌اش!
 
امضا : Kalŏn
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا