گوشهی مغزم نشسته بود. همینطور که دیوارههای مغزم را با رنگ مشکی، به ناامیدی نگارین میکرد، زیر لب زمزمه کرد:
- بچه بودی، نمیفهمیدی؛ ولی همه چیز از اول بد بود.
اما به سختی نفس میکشیدم و پنجههای دستانم به دیوار سرد و گچیِ اتاق کشیده میشدند.
میخواستم حرف بزنم، بگویم، مغزم را خالی از زبالههای اتمی کنم و به زبان آورم؛ اما بزرگیِ این غم، آنقدر زیاد بود که از گلویم عبور نکرد!
سرم به شکل وحشتناکی درد میکند. انگار که کرمهای زندهی زیر پوست سرم بیشتر از همیشه به نوسان و جوش و خروش افتادهاند. انگار که طعم کثیف و فاسد افکارم به مذاق کرمها خوش نیامده است.
بوی خون خاطراتی که در سر کشتم، به مغز سرم رسیده بود. در شیارهای پرپیچ و خم مغزم به امید زندگی پرسه میزد، غافل از اینکه چندی پیش تمامش را به قتل رساندم!
آنقدر خسته و فرسودهام که دیگر حتی میلی برای صحبت با مغزم ندارم. بگذارید تمام لجنهای نشستهی درونش، همانجا بمانند و به جان یکدیگر بیفتند! در نهایت همه چیز به نابودی میرسد!
چیزی برایش نمانده بود جز تاریکی شبهایش، طی کردن شبانه روز و سانتبهسانت لجنزار مغزش، روتین بودن زندگیاش، لبخندهای ذرهبینیاش و بیتفاوتیهای عذاب دهندهاش!