متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

محبوب مجموعه دلنوشته‌های سرسام | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Kalŏn
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 547
  • کاربران تگ شده هیچ

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
چیزی جز فکر کردن نبود. سرانجام آن‌قدر در باتلاق سیاه و تاریک مغزم دست و پا زدم و دفن شدم که همان اندک نور باقی مانده در وجودم به ابدیت سپرده شد.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
گوشه‌ی مغزم نشسته بود. همین‌طور که دیواره‌های مغزم را با رنگ مشکی، به ناامیدی نگارین می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- بچه بودی، نمی‌فهمیدی؛ ولی همه چیز از اول بد بود.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
اما به سختی نفس می‌کشیدم و پنجه‌های دستانم به دیوار سرد و گچیِ اتاق کشیده می‌شدند.
می‌خواستم حرف بزنم، بگویم، مغزم را خالی از زباله‌های اتمی کنم و به زبان آورم؛ اما بزرگیِ این غم، آن‌قدر زیاد بود که از گلویم عبور نکرد!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
سرم به شکل وحشتناکی درد می‌کند. انگار که کرم‌های زنده‌ی زیر پوست سرم بیشتر از همیشه به نوسان و جوش و خروش افتاده‌اند. انگار که طعم کثیف و فاسد افکارم به مذاق کرم‌ها خوش نیامده است.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
ذهنم خالی از هر گونه وضعیتی بود، حتی نمی‌دانستم چه چیزی را به قلمم انتقال دهم. فقط می‌دانستم مغز کهنه و دست دومم باید تهی شود از این خالی بودن!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
بوی خون خاطراتی که در سر کشتم، به مغز سرم رسیده بود. در شیارهای پرپیچ و خم مغزم به امید زندگی پرسه می‌زد، غافل از این‌که چندی پیش تمامش را به قتل رساندم!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
دست‌هایم را به میخ می‌کشم، چشمانم را میهمان سیاهی می‌کنم و ذهنم را می‌جوم! در این واپسین زندگی، جایی برای نشخوار اعضای بدنم نیست!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
آنقدر خسته و فرسوده‌ام که دیگر حتی میلی برای صحبت با مغزم ندارم. بگذارید تمام لجن‌های نشسته‌ی درونش، همان‌جا بمانند و به جان یک‌دیگر بیفتند! در نهایت همه چیز به نابودی می‌رسد!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
آخر شب بود، سنگینی غم‌های گذشته و آینده و سکوت احمقانه‌ام چنان بر دوشم گماشته شده بود که خواب از مغزم به پرواز درآورده بود!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,383
پسندها
40,256
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
چیزی برایش نمانده بود جز تاریکی شب‌هایش، طی کردن شبانه روز و سانت‌به‌سانت لجن‌زار مغزش، روتین بودن زندگی‌اش، لبخندهای ذره‌بینی‌اش و بی‌تفاوتی‌های عذاب‌ دهنده‌اش!
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا