- تاریخ ثبتنام
- 27/7/18
- ارسالیها
- 1,383
- پسندها
- 25,450
- امتیازها
- 47,103
- مدالها
- 54
- سن
- 20
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #31
مشتم را چنان فشردم که حس کردم هرآن تمام تنم شعله ور میشود. از مایا چند قدم فاصله گرفتم و پشت به او نفس عمیقی از سرمای شب فرو بردم. چشم بستم و سعی کردم شلم شوربای تنم را آرام کنم.
سکوت مابینمان که عمیق شد، با نفسهای منقطعش نزدیکم شد و به حرف آمد. کنارم بر چمن نمزده نشست. ردپای ترس، در آوایش موج میزد.
- میگم آشوب... منظورت چی بود که اونجوری گفتی؟ میدونی آخه انگار یه جوری شدی که یه چیزی... یه جوری میگی که نمیدونم... نمیدونم آشوب اصلا چی دارم میگم.
غم که در صدایش نشست، نگاه به صورتش انداختم.
سبزهای آماده باریدنش را که در چشمم دوخت به خودم جرئت دادم بپرسم.
- دوسش داری؟
آنقدر مرا میدانست که مطمئن باشد همه چیز را میدانم. سر که تکان داد، اشکهایش هم راه خود را یافتند. به قیافه...
سکوت مابینمان که عمیق شد، با نفسهای منقطعش نزدیکم شد و به حرف آمد. کنارم بر چمن نمزده نشست. ردپای ترس، در آوایش موج میزد.
- میگم آشوب... منظورت چی بود که اونجوری گفتی؟ میدونی آخه انگار یه جوری شدی که یه چیزی... یه جوری میگی که نمیدونم... نمیدونم آشوب اصلا چی دارم میگم.
غم که در صدایش نشست، نگاه به صورتش انداختم.
سبزهای آماده باریدنش را که در چشمم دوخت به خودم جرئت دادم بپرسم.
- دوسش داری؟
آنقدر مرا میدانست که مطمئن باشد همه چیز را میدانم. سر که تکان داد، اشکهایش هم راه خود را یافتند. به قیافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش