• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عشق آن دو | آفتاب زندی لک کاربر انجمن یک رمان

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
عشق آن دو
نام نویسنده:
آفتاب زندی لک
ژانر رمان:
#درام #اجتماعی #عاشقانه
کد رمان:۵۱۴۸
ناظر: Ellery Ellery

خلاصه:
روایت زندگی دختری از تبار عشق، عشقی شیرین اما پر ماجرا...پسری که نمی اند چیز هایی که به چشمانش دیده است را باور کند یا عشقی که عاشقانه می‌پرستیدش...و پسری دیگر که آن هم با خود نمی‌داند حسش چه نام داد؟!
عشق؟ وابستگی؟ تعصب؟ و یا غیرت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AFT.AB

AMIIRALI

ناظر رمان + مدیر بازنشسته‌ کتاب
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
28/5/20
ارسالی‌ها
1,374
پسندها
29,729
امتیازها
53,073
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
چرا احساس ضعف می‌کنم؟! با خوردن بویه الکل به مشامم متوجه شدم که بیمارستانم، اما چرا؟
آروم تو جام نشستم بلافاصله با دیدن باند پیچیده شده دور مچ دست چپم یه دفعه همه چیز جلوی چشمم مثل یه فیلم عبور کرد، ناخدا گاه اشک تویه چشمام جمع شد، اخه چرا؟ چرا باید زندگی من اینجوری بشه؟
نه! نه! من بهشون اجازه نمی‌دم اجازه نمی‌دم هر جوری که دوست دارن برای من تصمیم بگیرن.
سِرُم رو از تویه دستم کشیدم بیرون بخاطر همین بلافاصله سریع از دستم خون اومد، نمی‌تونم وقتمو تلف کنم. سریع خم شدم و کوله پشتی ای که از قبل هماهنگ کرده بودم رو برداشتم و سریع از پنجره کنار تخت سعی کردم که برم بیرون ولی یه طبقه ارتفاع داشت... .
وای خدای من!
حالا چیکار کنم هی همین جوری دور خودم چرخ می‌خوردم زمزمه می‌کردم وای نقشه هام نقشه بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AFT.AB

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
"آرمین"
داشتم ناهار می‌خوردم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، ستاره بود سریع تماس رو وصل کردم گفتم:
- به به سلام ستاره خا...
پرید بین حرفم با صدایی که توش ترس موج میزد با گریه گفت:
- آرمین تورو خدا کمکم کن! خواهش می‌کنم! اگر بیافتم دست اینا منو می‌کشن خواهش می‌کنم. التماست می‌کنم، مگه نگفتی منم مثل خواهرتم، پس برام برادری کن توروخدا کمکم کن!
یه لحظه اصلا هنگ کردم ولی سریع به خودم اومدم و گفتم:
- چی داری میگی ستاره معلومه که مثل آبجیمی بگو ببینم چه اتفاقی افتاده برات؟ اصلا الان کجایی؟ ادرس بده تا سریع خودمو برسونم.
سریع جواب داد:
- بیا به ادرس...فقط تورو خدا زود بیا من می‌ترسم خواهش می‌کنم.
نمی‌دونم چی شد ولی یهو صدای جیغ ستاره اومد بعد صدای به مرد که انگار خطاب به ستاره گفت:
- کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AFT.AB

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
۱ ساعت بعد
یکمی تشنم بود بلند شدم که برم تو آشپز خونه که آب بخورم که ستاره به هوش اومد و شروع کرد به خودزنی و کمک خواستن جیغ کشیدن سریع برگشتم پیشش و سعی کردم آرومش کنم.
ستاره: تو کی هستی عوضی چی از جونم می‌خوای من کجام تو رو سامان فرستاده ؟
با عجز نالید و ادامه داد:
- بابا دست از سرم بردارید چی از جونم می‌خواید ابرو عفتمو که لکه‌دار کردید، اعتماد خانوادمو بهم از بین بردین دیگه چی می خوایین، آرمین کجایی لعنتیی تو رو خدا کمکم کننن آرمین!
متوجه حرفاش نمی‌شدم همش اسممو صدا میزد و کمک می‌خواستم، خیلی یه هویی سرشو بغل کردم وگفتم:
- اروم باش عزیزم منم آرمین دیگه اجازه نمی‌دم دستشون بهت برسه عزیزم الهی قربونت بشم با خودت اینکارو نکن.
"ستاره"
وقتی گفت آرمینه برای چند ثانیه ساکت شدم و هیچ حرکتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AFT.AB

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت دستتم که بریدی.
آرمین بود. بلند شد، رفت چسب زخم آورد. بست رویه زخمم، منم که عین بُهت زده ها فقط داشتم به کارهاش نگاه می‌کردم یه لحظه سرشو آورد بالا یه چیزایی می‌گفت من اصلا متوجه نمی‌شدم که چی می‌گه، دستاشو آورد بالا و جلوی چشمام تکون داد با شنیدن اسمم از زبونش، یه لحظه به خودم اومد‌م و سریع دستمو از بین دستش گشیدم بیرون یه معذرت خواهی کردم و سرمو انداختم پایین که سرمو اورد بالا و گفت:
- برای چی معذرت خواهی می‌کنی تو که کاری نکردی اگرم که منظورت لیوان هستش که فدای سرت، من بودم که یه دفعه اومدم و تو رو ترسوندم، اِم عجب بویی راه انداختی تو اشپزی هم بلدی؟ از کجا می‌دونستی من قرمه سبزی دوست دارم؟ دِ دختر خوب یه چیزی بگو... . چطور دیشب انقدر جیغ می‌کشیدی و منو کتک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AFT.AB

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
گفتم:خیلی مردی واقعا ممنونتم.
خاله آرمین در همین بین سر قابلمه ها رفته بود. رو کرد سمت ما و گفت:
- انگاری که ناهار آماده شده عزیزم بیا کمک کن تا غذا ها رو بریزیم توی ظرفا.
و بعد رو کرد سمت ارمین و گفت:
- توام برو اون شیشه خورده ها رو جمع کن.
فورا دست به کار شدیم ظرفا رو چیدم رو میز و کار آرمین هم تموم شده بود و همه اومدیم دور میز شروع کردیم به غذا خودن که خاله خطاب به من گفت:
- عزیزم نمی‌خوای بگی چه اتفاقی برات افتاده.
آرمين هم گفت:
- راست می‌گه ببین ما باید مشکلتو بدونیم تا راحت‌تر بتونیم کمکت کنیم... .
- خب راستش چه جوری بگم، اخه یکم برام سخته .
بعد یکم مکث شروع کردم به تعریف کردن همه چیز:
- من بعد از اینکه از کما اومدم بیرون هیچ کسی رو نمی‌شناختم بهم گفتن این زن و مرد پدر مادرته این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AFT.AB

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بیست روز قبل
به دکتر ها و پرستار های بالای سرش نگاه می‌کند که سعی دارند ازش سوال های رو بپرسند.
چیزی به یاد ندارد، نمی‌داند کیست؟ اسمش چیست؟ خانواده اش کیست؟ اصلا برای چه در بیمارستان هست.
از پشت پنجره اتاق به بیرون نگاهی می‌اندازد دو خانم و یک آقایی را می‌بیند که دارند گریه می‌کنند و یکی از خانم ها سعی دارد که با زور کاری انجام دهد و با پرستاری درگیر شده است.
که دکتری که بالای سرش بود متوجه نگاهش به سمت پنجره می‌شود و می‌پرسد:
-عزیزم بگو ببینم اون خانم ها و اون آقا رو که پشت پنجره اتاق هستن رو به خاطر میاری؟
پرستاری که سمت راستش بود و داشت چیز هایی را یاداشت می‌کرد می‌گوید:
-عزیزم بگو ببینم می‌دونی اون خانمی که داره با اون پرستار بحث می‌کنه رو می‌شناسی؟
فقط سرش را به معنی نه تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AFT.AB

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
و تا از اتاق بیرون می‌روند آن خانم‌ها و آقا شروع می‌کنند به سوال پرسیدن از دکتر و پرستار، دکتر بخاطر اینکه باید هرچه زودتر به آن عملش می‌رسید جواب سوال های آن‌ها را می‌سپارد به پرستار، پرستار رو می‌کند سمت آن خانم بی‌قرار:
- راستش چجوری بگم بهتون...ببینید دختر خانمتون متاسفانه حافظه اش رو از دست داده... .
با زدن این حرف صدای یا حسین گفتن پدر دخترک و شکستن بغض اون خانم ها بلند شد که پرستاری فوری گفت:
- ببینید اصلا جای نگرانی نداره خانم سلیمی اصلا خودتون رو ناراحت و نگران نکنید. افراد زیادی هست که وقتی به حالت کما میرن و بعد از یک مدت از کما بیرون میان حافظه‌اشون رو از دست میدن که این از دست دادن حافظه دائمی نیست و خب البته بستگی داره برای بعضی ها خیلی زود حافظه‌اشون رو به دست میارن مثلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : AFT.AB

AFT.AB

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/9/22
ارسالی‌ها
35
پسندها
127
امتیازها
503
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
- گشنه‌ات نیست؟
ستاره با تکان دادن سرش جوابش را می دهد.
اما به ناگهان که چیزی به یاد ستاره آمده باشد از سام می‌پرسد که:
- ببخشید آقا سام میشه بریم یه جایی بشینیم؟
سام اول شکه می‌شود از سوال ناگهانی ستاره اما زود به خودش می‌آید و به تقلید از خود ستاره سرش را تکان می‌دهد و او را به سمت فضای باز بیمارستان راهنمایی می‌کند.
دربین راه هر کس که سام را می‌دید ابراز خوشحالی می‌کرد و می‌گفت:
- هی پسر دیدی گفتم امیدت به خدا باشه الان داری باهاش قدم میزنی.
- آقای عاشق ما انگار کیفش کوکه!
- ببین کی اینجاست اونم به همراه کی!
همه این حرفها برای ستاره گنگ بود نمی‌دانستم که چرا همه در بخش او را و به همراه سام را می‌شناسند و چرا همه سام را آقای عاشق لقب داده اند؟!
بالاخره به محوطه رسیدند.
سام به اطراف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AFT.AB

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا