• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان جادوگران تئودور | آل۱۱ کاربر انجمن یک رمان

آل۱۱

مدیریت چت
پرسنل مدیریت
مدیریت چت
تاریخ ثبت‌نام
11/10/22
ارسالی‌ها
654
پسندها
7,918
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #61
***

از وقتی که آلیس به او گفته بود بخواب، به جای خواب او در میان مردمی ظاهر شده بود که او را نمی‌دیدند. اوایل گمان می‌کرد در واقع خواب است و رویا می‌بیند، ولی حالا فکر می‌کند که مرده است و روحش سرگردان شده. گرچه همه چیز با زمانی که در آکادمی بود فرق کرده است. حس می‌کرد در زمان چندین سال به عقب برگشته. نزدیک دو روز بود که اینجا گیر افتاده بود. نه می‌دانست کجاست و نه کسی او را می‌دید که بخواهد از او سوالی بپرسد.
کاملاً یقین پیدا کرده بود قراردادش با آلیس یک کلاهبرداری حرفه‌ای بود. واقعاً با چه مغزی به کسی که یک ماه تمام عذابش داده بود، اعتماد کرد؟
مثل سگ پشیمان بود و مدام آلیس را فحش می‌داد.
گشنه و تشنه نمی‌شد. مطمئناً مرده بود!
بخواهد شرایط الانش را توصیف کند، سیل عظیمی از نژادهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آل۱۱

مدیریت چت
پرسنل مدیریت
مدیریت چت
تاریخ ثبت‌نام
11/10/22
ارسالی‌ها
654
پسندها
7,918
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #62
مردم متفرق شدند و خبر از هفت روز جشن و پایکوبی می‌دادند.
نام فرزند خدا در مغزش تکرار شد؛ نکند داخل خاطرات آلیس است؟ اگر او فرزند خداست، پس چرا داخل یک کتاب نفرین‌شده زندانی است؟
دستی محکم روی شانه‌هایش نشست. جیغی کشید و به عقب برگشت و با چشمانی گشاد به همان چشمان سرخ آشنا خیره شده. انگار جریان برق سه فاز به او وصل کرده باشند هیستریک لرزید.
- آروم باش چیزی نیست. منم!
اخم‌هایش در هم رفت و احساس کرد صورتش از خشم قرار است بترکد. تقریباً عربده کشید:
- زهرمار و منم! منو کشتی آره؟ اینجا کجاست منو آوردی؟
آلیس پوفی از کسالت کشید و چمن‌های زیر پایش را لگدمال کرد و به نوک برج خیره شد. خونسرد گفت:
- اگه هنوز اینجایی پس فعلاً نمردی. دوئل رو برات تموم کردم ولی بدنت انقدر ضعیف بود که پس افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آل۱۱

مدیریت چت
پرسنل مدیریت
مدیریت چت
تاریخ ثبت‌نام
11/10/22
ارسالی‌ها
654
پسندها
7,918
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #63
دستانش را پشت کمرش قفل کرد و در ذهنش تصور کرد سر آندیا را به درخت قطور جلوی رویش می‌کوبد.
- فقط خفه شو و خودت بفهم چرا ناجیت یه کتابه!
خنده‌ی کنایه‌آمیزی کرد و با تمسخر گفت:
- ناجی؟ چجوری میشه یه قرارداد رو فسخ کرد؟ کسی که یه نیمه‌خداست خودش رو نمی‌تونه از شر یه کتاب خلاص کنه، بعد من رو نجات بده؟
پوزخند بلندی زد و ادامه داد:
- ناجی!
در یک حرکت ناگهانی به سمت آندیا چرخید و مرگ در چشمانش طغیان می‌کرد. آندیا به سکوت دعوت شد. احساس خطر کرد، سرخی چشمان آلیس شوخی نبود! صدای تهدیدوارش در گوش‌هایش پیچید:
- ببین آندیا، بزار یه شیطان باهات صادق باشه! اون زنی که منو به دنیا آورد فرشته نیست، بلکه دورگه‌ی شیطان و فرشته‌اس! از بدشانسیت من نه رگ خدا دارم نه رگ فرشته. مستقیم رگ شیطان به خونم وصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آل۱۱

مدیریت چت
پرسنل مدیریت
مدیریت چت
تاریخ ثبت‌نام
11/10/22
ارسالی‌ها
654
پسندها
7,918
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #64
او را به شدت یاد دوست قدیمی‌ایش می‌انداخت، اگر آندیا خوش‌شانس و باسعادت باشد، او را در خاطراتش ملاقات می‌کرد، شاید دلگرمی‌ای برایش باشد بلکه کمی خودش را تقویت کند.
رویش را برگرداند و اتصال مغزی‌اش با جسم آندیا را حس کرد. بالاخره به هوش آمده بود، فوری و دستپاچه به سمت آندیا چرخید. خبری از او نبود؛ خب پس به جسمش برگشته بود.
پوف بلندی کشید، لعنت به این محدودیتی که نمی‌گذاشت بلافاصله به جسم آندیا متصل شود.
می‌خواست انتقام تمام عیارش را تا موقعی که جسم و روح آندیا از دست برود، به طور کامل اجرا کند و برای همیشه کنار آندیا به خاک دفن شود و از یادها برود.
نفسی تازه کرد و لبخند بی‌جانی روی لبانش جان گرفت. جسم آندیای بدون قدرت زیاد طاقت نمی‌آورد. تجلی یک روح نفرین‌شده و قدرتمند در بدن افراد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آل۱۱

مدیریت چت
پرسنل مدیریت
مدیریت چت
تاریخ ثبت‌نام
11/10/22
ارسالی‌ها
654
پسندها
7,918
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #65
تا یادش است که خودش داشت کشته می‌شد.
سخنان مدیر دوباره ذهنش را به چالش کشید:
- دوباره ازت می‌پرسم، هدفت از کشتن سونرا فنریر چی بود؟ هویت واقعی تو چیه؟
مثل این‌که با او شوخی نداشتند. نکند آلیس، سونرا را کشته باشد؟
کم‌کم اضطراب دامان‌گیرش شد. آب دهانش را به زحمت قورت داد. دستپاچه پاسخ داد:
- م... من کسی رو نکشتم! من آندیا سابرین‌مری هستم!
نگاهش روی چشمان سراسر سفید آرادیا قفل شد. یقین داشت او همه چیز را می‌داند و لب وا نمی‌کند. آرادیا قدرت ذهن‌خوانی دارد!
نگاه ساتاشا رنگ خشم گرفت. لب‌های سرخش را روی هم فشرد و انگشتانش را به قدری محکم دور میله‌ی زندان حلقه کرد که بازوبند طلایی‌‌اش در دستش همراه میله‌ها لرزید. چهره‌ی سفیدش به سرخی می‌زد و گوش‌های نوک‌تیزش تکان می‌خوردند. از بین دندان‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آل۱۱

مدیریت چت
پرسنل مدیریت
مدیریت چت
تاریخ ثبت‌نام
11/10/22
ارسالی‌ها
654
پسندها
7,918
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سن
20
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #66
خشم ساتاشا با گریه‌هایش دوبرابر شده بود. جادوگر نبودنش را کجای دلش می‌زاشت. اصلاً چنین اتفاق بزرگی چگونه رخ داده بود؟
نگاهش را از جادوگری که جادوگر نبود، برداشت. هدفش این بود فقط ثابت کند اون سابرین‌مری نبود و حالا متوجه شده بود در واقع کاشف یک فاجعه بوده است. سرش از خشم می‌سوخت و تنش از بازگشت هرج‌و‌مرج. نمی‌دانست آندیا بازی خورده بود یا آندیا سعی در فریب آن‌ها دارد.
نگاهش را به آرادیای منتظری دوخت که چندین سال چنین حالت نگرانی را تا به‌حال در چهره‌اش مشاهده نکرده بود. صدای هق‌هق آندیا فضای کوچک و نمناک را پر کرده بود.
آهسته لب باز کرد و گفت:
- دادستان رو برای فردا آماده کن و نذار خبر از ریکز بیرون بره. بزرگان قبیله‌ی آناهیتا[24] و سران فرقه‌‌های وابسته به ریکز رو مطلع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا