بدبختیام آن وقتی نیست که پی ببرم هیچچیز یاریام نمیکند؛ نه مذهب، نه غرور و نه چیز دیگری. بدبختیام زمانی است، که یادم میآمد به یاری نیاز ندارم. حتی حال نمیدانم این چیز خوبی است یا بد؟! دیگر احساساتم کار نمیکند.
قبلها از میزهای کافه خوشم میآمد. عاشق این بودم که بهانه نزدیکتر شدن ما به هم میشود. و من، رو به روی تو، میتوانستم تمام شعرهای ناگفته دنیا را، یکجا بگویم.
تو هم با لبخند، گویی توجهات به من بود، که انگار تنها گل رز سرخ میان علفزار بودم.
کاش... کاش حداقل حسرت بودی، نه اشتباه!
اوج عاشقانههایمان زمانی بود که میگفتم من میروم. میدانستی بعد گفتن این حرف، دوست دارم دلت را بلرزانم و در دل التماس محبت و عشق بیشتری میکنم. میدانستی قصدم رفتن باشد، بیخبر خواهم رفت.
اوه... قصدم نبود، اما شدی اشتباه گذشتهام و بیخبر پس من هم رفتم... .
به زمانی رسیدهام که دیگر نمیدانم، برای خلاص شدن از دست پشیمانیها، چشمانم را ببندم یا باز کنم. اشتباه در گذشته ماندن، حس تنفر به خود و دیگران میدهد. حال من هردو را دارم... نمیدانم تو اشتباه من بودی، یا کار من!
میخواهم مثل تو باشم!
عاشق کنم، اما پایش نمانم؛ دلتنگ کنم، اما قرارش نروم.
بگذارم در دوست داشتنم جان دهد، روح و روانش را به بازی بگیرم... .
میخواهم مثل تو باشم!
ادعا کنم همهی شهر خواهان من اند و باید خدا را شکر کنی که من حتی جواب سلامت را میدهم؛ اصلا به روی خودم نیاورم که در قبال عشقی مسئولم، وقت و بیوقت سرکوفتش بزنم.
میخواهم مثل تو باشم!
در اوج وابستگی، بزنم زیر قول و قرارهایمان و برایم مهم نباشد چه برسرش میاید... .
بهترین درس را در زمان سختی آموختم؛ دانستم صبور بودن، یک ایمان است و خویشتن داری، یک عبادت!
دانستم ناکامی، یعنی تاخیر؛ نه شکست! و خندیدن یک نیایش کردن است. نباید تا ابد آن را ز یاد برم. وگرنه، ناکامی باز جلوی خویشتن داریام را میگیرد.
زمانی که قلبی را عاشق کردی، زمانی که وجودی را به وجود خود وابسته کردی، زمانی که نفسهای یکی را برای خود کردی، فقط حرفم این است؛ امانتدار خوبی باش!
او را ترک نکن!
تنهایش نگذار!
اگر او را رها کنی؛ چه با وداع و چه بیوداع، میمیرد! وجودش نه... قاتل احساسش خواهی شد.
مرگ احساس و بیحسی، بدترین مرگ دنیا است.
تلاش کردم برای رفتن از کنار کسی که اشتباه گذشتهام بود، ناراحت نباشم.
ناراحت نبودن از رفتن کسی که به او عشق دادم، محبت کردم و برای او از خودم هزینه کردم.
من برای دل خود کم نذاشتم؛ این زیباست، به خودم احترام میگذارم.
میگویند... امکان ندارد چیزی از یار را فراموش کنی، وگرنه این احساسات عمیق نبوده!
اما... من خاطراتم را بخش کمی به خاطر دارم، از چهرهاش تنها عینکش را یادم است، از ظاهرش فقط تیشرت آبی مورد علاقهاش را میدانم! آیا حسم عمیق نبوده؟ پس چرا... چرا با فکر به اینها، تمام قلبم سراسر هیجان میشود و نمیتوانم لبخند بزنم؟! تنها اینها و یک اسم را به یاد دارم.
اشتباهِ گذشتهی من؛ اندکی صبر کن، نوبت ما هم میشود! میرسد وقت عاشقی کردنمان، کنار هم یا با یار جدیدمان. روزش به رخ میکشیم دوست داشتمان را... فعلاً نوبت بازی آنهاست؛ بیا تا حال فقط تماشاچی باشیم... .