متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌های در اشتباهِ گذشته ماندن | Aby کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
نمی‌گذارم دلم در گذشته بماند؛ او را روشن به آینده‌ای نگه می‌دارم که بدون شخص خاصی، به زیبایی برای خودم بتپد.
دلداری‌اش می‌دهم که روزی خودت پای هرحرفت می‌ایستی؛ به جای ترس از دست دادن دیگری، ترس از دست دادن خود را خواهی داشت و دیگر برای خود زندگی خواهی کرد.
آن روز که برسد، من بزرگ‌تر از همیشه و درخشان‌تر از قبل، در مقابل آیینه با اشتباهات و آدم‌های گذشته خداحافظی می‌کنم و به جای عشق‌ورزیدن به دیگری، خود را ستایش خواهم کرد.
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
روزی دبیرم برایم گفت:
- در هرچیزی دلیل و بهانه‌ای وجود دارد؛ زمانی که پنج‌ساله بودم، خواهرم مرا در کمد اتاقش زندانی کرد و تهدیدم کرد اگر چیزی بگویم، به مادرمان خواهد گفت که من گوشه‌ی فرش را سوزاندم. آن لحظه به یاد دارم که از خدا برای داشتن این خواهر ظالم و بدجنس گله می‌کردم؛ اما بعد از چند ساعت دل به دریا زدم و از کمد خارج شدم. دیدم سربازان به خانه‌مان حمله کردند و خواهرم غرق در خون بود! پس دلیل هیچ‌یک از درون کمد ماندن‌هایت را نباید گله کنی... خدا خود می‌داند چه کند... .
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
چقدر شبیه سیگار بهمن‌های پدربزگم می‌مانی... هرچقدر هم پک بزند و ریه‌هایش را نابود سازد؛ بسته‌ها تمام کند و پول جیبش را خالی کند، باز هم در همه‌ جای شهر می‌توان پیدایت کرد.
نمی‌دانم این خوب است یا بد؛ اینکه همانند علف هرز خود رویی و همه‌جا هستی، یا اینکه تمام نشدنی‌ات تا پایان عمر من ادامه خواهد داشت و حتی بعد از آن خاطراتت هستند!
ای بزرگ‌ترین اشتباهِ گذشته! حداقل باری دیگر رو به رویم ظاهر شو تا نفرتم را نشانت دهم... لطفا!
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
دوستی بزرگ‌تر از خودم بود که برایم می‌گفت:
- همه ی ما یک خیابان، عکاس، کوچه، کافه و... داریم که دونفره‌هایمان را دیده‌اند؛ این‌ها دیگر همیشه هستند تا عذاب و اشتباهات را به یاد آورند یا حداقل تا یک چندسالی! من هم... اوه فراموشش کن؛ چایت را بنوش، از دهن افتاد...!
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
زمانی که دختر دار شدم، هر کتابی را که بخواهد برایش تهیه می‌کنم. می‌دانم او هم همانند من، معتاد به کتاب‌ها خواهد شد.
اما به او می‌گویم مراقب باشد؛ نگذارد دلش برای شعر هیچ شاعری بلرزد!
تمام بدبختی‌ها و اشتباهات گذشته‌ی مادرش هم از بیتی شعر، شروع شد...!
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
در ظاهر من، همه فرد قدرتمند و منطقی‌ای می‌بینند که در برابر هیچ بادی به انگاری نلرزیده!
اما تنها خود می‌دانم که در من، تیمارستانی وجود دارد و هفت‌تخت خواب و هفت‌دیوانه! چقدر برایم سخت است، که تمام آن‌ها را برای دقایقی که از احوالاتم سوال می‌پرسند، آرام کنم و با لبخند، پاسخ مثبتی دهم!
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
طراوت گیاه، از تابستان سال قبل نیست؛ از بهاری است که می‌داند روزی خواهد آمد. به روزهای گذشته نمی‌اندیشد و به جلو نگاه نمی‌کند. اگر یک‌گیاه یقین دارد روزی خواهد آمد، که او هم همانند دیگران شکوفه خواهد زد و به تکامل خواهد رسید؛ چرا باید منِ انسان به گذشته و اشتباهاتش بچسبم و خود را از تکامل، محروم سازم؟
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
همیشه باید خوب با آدم‌های گذشته خداحافظی کرد؛ زیرا همه‌چیز آن‌قدر سریع اتفاق می‌افتد، که زمانی برای وداع نمی‌ماند. آغوش و جای بوسه بر صورت یکدیگر، آن‌قدر تا آخر عمر درد خواهد کرد که تا ابد از خود خواهی پرسید: «اگر غرور را کنار می‌گذاشتم، مگر چه میشد؟»
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
به فکر ماندنم نباش؛ من از این شهر خواهم رفت. شهری که گذشته‌هایم را پوشانده و خاطراتم را در کوچه‌هایش گنجانده. خواهم رفت و تو بمان، با آدم‌های سواستفاده‌گر و پوستین‌های بی‌سایه، عاشقانه‌های سرد و بی‌پایه؛ در آخر این تویی که در کوچه‌ها به جای من قدم میزنی و آه‌هایی از پشیمانی و حرف‌های گفته نشده از سر غرور می‌کشی و به این فکر می‌کنی، من به تو فکر خواهم کرد؟ یا همانند تو، خاطرات زیبا را مرور می‌کنم؟
در آن ساعت، من تو را فراموش کردم و همانند پرنده‌ای که از قفس رها شده، راه خوشبختی بدون تو را خواهم رفت. آری؛ به زودی خواهم رفت.
 
امضا : Aby_ZM

Aby_ZM

کاربر فعال
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,815
پسندها
9,062
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
من عزیزانم را نه با قلبم دوست دارم، نه با ذهنم؛ قلب و مغز بعد از مرگ روزی خواهند ایستاد. من هیچ‌گاه از دوست داشتنشان دست برنمی‌دارم. آن‌ها را بر روحم هک کرده‌ام؛ زیرا روح نه نابود می‌شود، نه از حرکت می‌ایستد... .
 
امضا : Aby_ZM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا