غمگین شدن مرا نمیترساند بلکه از غمگین ماندن واهمه دارم.
ای کاش صبحِ یک روز، با حافظهای پاک و توخالی از هر اتفاقی که رخ داده است چشم بگشایم و طعمِ خوشِ زندگی را باری دیگر به زبان بچشم و از لذتِ آن لبریز شوم.
کاش میتوانستم به زمانی برگردم که تنها دلخوشیام این بود، زمانهایی که به پارکها میرفتیم، میتوانستم سُرسُرهها را برعکس بالا روم.
خودِ کودکیام را دوست داشتم.
چه زیاد ذوقِ خندیدن داشتم و چه زود همه چیز تمام شده بود.